🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_278
تا اشک چشمانم را دید، فوری نیم خیز شد و گفت:
_چی شد؟! من که حرف بدی نزدم.
اشکهایم روی گونهام لغزید.
_خیلی راحت دل میشکنی آقا یونس ...اینه مزد دو سال انتظار و نامزدی و محرمیت ما؟!!
_فرشته!
با عصبانیت گفتم:
_فرشته چی؟! چرا تا حرف می زنم همه فکر می کنند من منصرف شدم؟.... من فقط میگم اگه قراره ازدواج کنیم باید همه جا باهم باشیم ...من اینجا نمی مونم که شما منو بذاری و بری سال بعد بیای ...منو باید با خودت ببری.
جوابی نداد. تنها سری از شدت ناراحتی تکان داد و بعد از مکثی گفت:
_حالا خانم پرستار سِرُم ما رو بزنید تا حالم یه کم خوب شه بعد در موردش صحبت میکنیم.
باز پنبهی الکلی را روی رگ دستش کشیدم و اینبار سوزن را در رگ دستش فرو بردم.
سرش را چرخانده بود خلاف جهتی که من ایستاده بودم.
سِرُمش را که وصل کردم بیهیچ حرفی سمت در اتاق رفتم.
حال خودم هم خوب نبود. کاش یک نفر یک سِرُمی به من وصل می کرد.
تمام شب قبل را بیدار بودم و با تمام خستگی که از روز قبل در درمانگاه کشیده بودم، باز سرپا داشتم در درمانگاه کار می کردم.
انگار آن روز، تمام خستگی هایم روی شانهام بود و البته حرفهای یونس
بیشتر از همیشه اذیتم می کرد.
اینکه متوجه حالم نبود و نمی دانست مفهوم حرفم چیست مثل آتشی بود که مرا در خود میسوزاند.
تا جلوی در اتاق بیشتر نرفته بودم که احساس کردم تمام نیرویم برای روی پا ایستادن تمام شد.
زانوهایم خالی کردند و دو زانو افتادم کنار در اتاق. صدای فریاد یونس برخاست:
_فرشته!
سرم را لحظهای به در اتاق تکیه دادم تا حالم کمی بهتر شود. گوشهایم دُب شده بود و صداها را انگار از فاصلهای دور میشنیدم.
صدای پاهایی آمد... یونس بود شاید. کسی مقابلم خم شد:
_خوبی؟
و صدای همکارم که انگار با فریاد یونس دویده بود سمت اتاق:
_فرشته! چی شدی؟!
چشمانم سنگین بود. خسته بودم و به زور پلک گشودم و باز یونس تصویر نگاهم شد:
_ فرشته!!!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀