🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_281
ثمرهی آن روز شد خرید یک حلقهی ازدواج. حلقهی ازدواجی که هم خاله طیبه را شگفت زده کرد هم خاله اقدس را.
تا شب نشده همه خبردار شدند.
خود خاله اقدس دیدنمان آمد و کلی معذرت خواهی که یه وقت فکر نکنیم تمام خرید عقد همان یک حلقه است.
معذرتخواهی کرد از عجول بودن یونس و....
و این طور شد که از فردای آن روز افتادیم دنبال خرید عقد.
لباس عروس را باید میدوختیم اما باقی خریدها را انجام دادیم.
خاله طیبه هم همراه فهیمه گاهی در بازار میچرخیدند تا جهیزیهی ناتمام مرا تمام کنند.
همه چیز خوب پیش رفت. خریدها زود تمام شد اما لباس عروس مانده بود. دوخت لباس عروس دو هفته طول می کشید. درست هفتهی اول مهرماه!
نه من و نه حتی یونس خبر نداشتیم که درست ظهر روز ۳۱شهریور سال ۵۹ قرار است چه اتفاقی بیافتد!
اتفاقی که باز همه چیز را تغییر داد.
فقط ۶روز مانده بود تا لباس عروس را تحویل بگیرم.
۶مهر لباس عروس آمده می شد و کارتهای عروسی همه برای روز ۱۰مهر نوشته شده بود.
مثل مراسم فهیمه قرار بود خانم ها منزل خاله طیبه باشند و آقایان منزل خاله اقدس.
حتی وسایل آشپزی و شام عروسی، که همان دیگ و دیگچه ها بود هم وسط حیاط خاله اقدس بود.
همه چیز آماده و مهیا که درست در ظهر روز ۳۱شهریور سال ۵۹ خبر حملهی عراق به ایران از تلویزیون پخش شد.
ما تلویزیون داشتیم اما خاله اقدس نداشتند.
آن تلویزیون را هم از خانهی مادر و پدری آورده بودیم و باقی اسباب و اثاثیهاش را فروخته بودیم.
همین که خبر حملهی عراق را از تلویزیون شنیدم، حالم چنان بد شد که مثل آدمهای مصیبت زده با چشمی گریان چادر سرم کردم و رفتم تا در خانهی خاله اقدس.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀