eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و پرسیدم. همه ی شرایطش را داشتم. پرستار بودم. دوره ی تکمیلی پرستاری را در بیمارستان نظام آباد یا همان بیمارستان امام حسین امروزی، گذرانده بودم. پدر و مادر و همسر هم نداشتم و.... از همه مهمتر.... بعد از پدر و مادر و همسر.... دیگر نیازی هم به رضایت نامه نداشتم! همان روز اسمم را نوشتم برای رفتن به همان بیمارستان صحرایی که نیرو می خواستند.... و اعزام یک هفته ی دیگر بود. شب وقتی به خانه برگشتم خواستم همان شب همه چیز را به خاله طیبه بگویم ولی نشد. فهیمه و آقا یاسر هم آن شب مهمان خاله طیبه بودند و من مجبور به سکوت شدم. همین که زندگی خوب و خوش فهیمه را می دیدم، راضی بودم. و واقعا آقا یاسر مرد مهربان و خوبی بود. فهیمه بارها از او، به من و خاله طیبه، گفته بود. می گفت، چون فقط حیاط خانه ی آقای تسلیمی، آب دارد و در آشپزخانه، ظرفشویی ندارند، همیشه آقا یاسر ظرف ها را می شورد و می گوید؛ دستان خانومم توی این هوای سرد و سرما، اذیت می شود. از مهربانی آقا یاسر نسبت به فهیمه خیلی خوشم آمده بود. واقعا برای فهیمه خوشحال بودم اما نمی دانم چرا هر وقت او و آقا یاسر را می دیدم، به یاد خودم و یونس می افتادم. بی اختیار تصور می کردم اگر یونس زنده بود و ما هم ازدواج کرده بودیم، یونس هم قطعا همین گونه بود. و باز یاد و خاطره ی یونس آه غلیظی بر دلم می نشاند و چنان شعله ای به جانم که باز از داغش می سوختم با تمام وجود! آن شب حرفی نزدم و فردای آن روز با رفتن به بیمارستان، باز گرم کارهایم شدم. و باز هم از خاطرم رفت که حرفی به خاله طیبه بزنم. تا اینکه سه روز مانده به تاریخ اعزام به بیمارستان صحرایی، یک شب خاله طیبه سر سفره ی شام گفت : _امروز یوسف هم رفت. _عه!... رفت ؟!... اون که گفت هستم فعلا. _ده روزی شد دیگه.... امروز اومد اینجا واسه خداحافظی..... یه پیغام هم واسه تو آورد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀