هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_298
و پرسیدم.
همه ی شرایطش را داشتم. پرستار بودم. دوره ی تکمیلی پرستاری را در بیمارستان نظام آباد یا همان بیمارستان امام حسین امروزی، گذرانده بودم.
پدر و مادر و همسر هم نداشتم و.... از همه مهمتر.... بعد از پدر و مادر و همسر.... دیگر نیازی هم به رضایت نامه نداشتم!
همان روز اسمم را نوشتم برای رفتن به همان بیمارستان صحرایی که نیرو می خواستند.... و اعزام یک هفته ی دیگر بود.
شب وقتی به خانه برگشتم خواستم همان شب همه چیز را به خاله طیبه بگویم ولی نشد.
فهیمه و آقا یاسر هم آن شب مهمان خاله طیبه بودند و من مجبور به سکوت شدم.
همین که زندگی خوب و خوش فهیمه را می دیدم، راضی بودم.
و واقعا آقا یاسر مرد مهربان و خوبی بود.
فهیمه بارها از او، به من و خاله طیبه، گفته بود.
می گفت، چون فقط حیاط خانه ی آقای تسلیمی، آب دارد و در آشپزخانه، ظرفشویی ندارند، همیشه آقا یاسر ظرف ها را می شورد و می گوید؛ دستان خانومم توی این هوای سرد و سرما، اذیت می شود.
از مهربانی آقا یاسر نسبت به فهیمه خیلی خوشم آمده بود.
واقعا برای فهیمه خوشحال بودم اما نمی دانم چرا هر وقت او و آقا یاسر را می دیدم، به یاد خودم و یونس می افتادم.
بی اختیار تصور می کردم اگر یونس زنده بود و ما هم ازدواج کرده بودیم، یونس هم قطعا همین گونه بود.
و باز یاد و خاطره ی یونس آه غلیظی بر دلم می نشاند و چنان شعله ای به جانم که باز از داغش می سوختم با تمام وجود!
آن شب حرفی نزدم و فردای آن روز با رفتن به بیمارستان، باز گرم کارهایم شدم.
و باز هم از خاطرم رفت که حرفی به خاله طیبه بزنم.
تا اینکه سه روز مانده به تاریخ اعزام به بیمارستان صحرایی، یک شب خاله طیبه سر سفره ی شام گفت :
_امروز یوسف هم رفت.
_عه!... رفت ؟!... اون که گفت هستم فعلا.
_ده روزی شد دیگه.... امروز اومد اینجا واسه خداحافظی..... یه پیغام هم واسه تو آورد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀