هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_354
_مثلا خواستگاری... چیزی.
نمی دانم چرا دلم ریخت. ضربان قلبم بالا رفت اما نخواستم مثل دفعه ی قبل، با فکرهای بیخودی تنها موجب حال خراب خودم شوم.
_بیخود.... اولا یوسف هیچ وقت همچین کاری نمی کنه.... ثانیا.... من بعد از یونس...
نگفته خاله سرم داد زد:
_اینقدر بعد یونس بعد یونس نکن.... یونس رفت ولی خدا خودش می دونه که یونس هم راضی نیست که تو به خاطرش ازدواج نکنی.
_خاله!..... الان حرفی شنیدی؟... کسی چیزی گفته؟
_نه ولی می گه من می دونم.
_خاله بس کن تو رو خدااااا.... همون دفعه ی قبلی بسمه.
خواستم برخیزم که خاله دستم را محکم گرفت و گفت :
_دفعه ی قبلی چی؟!
_هیچی بابا... بذار برم اصلا حوصله ی این حرفا رو ندارم.
و چنان دستم را کشید که مجبور به نشستن شدم. اخم های محکمش را نشانم داد و باز گفت :
_فرشته اگه نگی من می دونم و تو....
سکوت کردم و خاله فریاد زد:
_باتوام... فرشته!
_دفعه ی قبلی هم کلی فکر می کردم قراره یوسف بیاد خواستگاری من اما یونس اومد.... خاله دیگه حرف یوسف رو نزن نمی خوام اصلا به این چیزا فکر کنم.
باز تا روی دو زانو بلند شدم، دستم را کشید.
_بشین ببینم.... یعنی چی که فکر می کردی یوسف میاد ولی یونس اومد؟!
کلافه بودم. نمی خواستم حرف بزنم ولی خاله هم دست بردار نبود.
_فرشته نگی می رم به اقدس می گم از زبون یوسف حرف بکشه ها.
هل شدم. از خاله طیبه بعید نبود.
_وای تو رو خدااااا.... ولم کن خاله.... دست از سر من و یوسف بردار....
اخم کرد باز.
_می گی یا نه؟
نالیدم از غصه.
_بابا فکر می کردم یوسف عاشق شده ولی یونس عاشق شده بود.... حالا ولم می کنی یا نه.
خاله لبخند شیطنت آمیزی زد.
_پس دوستش داری.
کلافه شدم از دست خاله و خواستم برخیزم که باز دستم را کشید.
_اَه بشین دیگه...
_ولم کن تو رو خدا خاله.... غلط کردم یه چیزی گفتم.
خندید.
_چه غلط خوبی!..... آخه یوسف هم یه چیزایی گفته....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀