هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_380
_بشین طیبه جان تا بریم سر اصل مطلب.... من خودم از همه بیشتر شوق دارم واسه همین رُک و پوست کنده می گم.... یه خطبه ی عقد ساده ی خونگی، با سلام و صلوات بگیریم تا این دوتا راحت برگردن پایگاه و هوای همدیگه رو داشته باشند.... بعد سال یونس هر وقت خودشون خواستن برن سر زندگیشون.... خونه ی ما هم دو طبقه است... طبقه ی بالا رو خالی می کنم و خرت و پرت هاش رو می ذارم تو انباری زیرزمینی و یه رنگ می زنیم تا آماده بشه.
خاله طیبه فوری با خوشحالی گفت :
_به به.... چی از این بهتر....
خاله اقدس نفس بلندی کشید و گفت :
_به خدا بعد از شهادت یونس این اولین شبیه که از تَه دل خوشحالم.
راست می گفت برق نگاهش با همیشه فرق داشت.
خاله طیبه با ذوق صلوات فرستاد و این ختم کلام شد.
یعنی به این سادگی!
خودم هم تعجب کرده بودم.
همان شب خاله اقدس با سلام و صلوات چادر سفیدی که برایم خریده بود را سرم کرد.
چادر قشنگی بود. گل های ریز سرخش را دوست داشتم.
با خوردن یک چای و شیرینی و میوه، خواستگاری ساده ی ما تمام شد.
قرار شد یوسف با حاج آقای محل صحبت کند و تاریخ خطبه ی عقد را معین کند.
و خاله همان شب، درست بعد از رفتن خاله اقدس و یوسف از درون صندوقچه ی قدیمی کنج اتاق یک قواره پیراهنی رنگ فیروزه ای برایم در آورد و گفت :
_فرشته... بدو بیا که اندازه هات رو بگیرم و تا فردا شب برات یه پیراهن بدوزم.
_خاله الان دیره واسه این کارا.
_حرف نزن.... اونقدر ذوق دارم که امشب اصلا خوابم نمیبره.... میخوام همین امشب برات بُرش بزنم.
در مقابل آن همه ذوق و شوقش نتوانستم چیزی بگویم و مقابلش ایستادم تا اندازه هایم را بگیرد.
او هم اندازه ها را گرفت و همان شب با کلی بسم الله، بسم الله، و دعای خیر، بُرش پیراهنم را زد.
و عجب دست پُر خیر و برکتی داشت خاله طیبه.... دعاهای خیرش، یک عمر در گوش جانم ماند:
_الهی به پای هم پیر بشید....
_الهی خیر از جوونیتون ببینید....
_الهی از لیلی و مجنون برای هم عاشق تر باشید.....
_الهی نفستون به نفس هم بند باشه.....
_الهی همیشه خوش باشید.....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀