eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تمام شد. آواربرداری با دست و بیل و هر چیزی که می شد تمام شد اما خبری از یوسف نبود. صدای گریه ام میان جمعیت بلند شد. و عادله دو زانو جلوی رویم نشست و هم پای گریه هایم مرا در آغوش کشید. _فرشته جان آروم باش..... شاید اصلا تو سنگر نبوده. یکی از رزمنده ها جلو آمد و گفت : _خانم پرستار محاله بمباران طوری باشه که حتی جنازه هم پیدا نشه.... فکر کنم اصلا فرمانده تو سنگر نبودن. و من با گریه، با صدایی گرفته و نفسی بریده، بلند فریاد زدم: _پس... کجاست؟ آقا سید جلو آمد و گفت : _خانم پرستار امروز از صبح هیچ کی فرمانده رو ندیده.... شاید کاری پیش اومده که اصلا ایشون بی خبر رفتن عقب. حالم آنقدر بد بود که نفسی برای کشیدن نداشتم. عادله اسپری ام را از جیب روپوش سفیدم در آورد و به زور چند باری برایم زد. از روی خاک ها برخاستم که موتور سواری وارد پایگاه شد و همین که از موتورش پیاده شد، همه ی جمعیت رو به من گفتند : _خانم پرستار.... فرمانده است! و من چشمانم را به او دوختم تا ببینم درست می گویند یا نه. چپیه ای سفید دور بینی و دهانش بسته بود که نمی شد درست تشخيص داد اما همین که چپیه اش را کمی پایین کشید، دیدم یوسف است. خیلی حرصم گرفت. اگر لااقل به یکی از رزمنده ها گفته بود که در سنگر نیست ما چندین ساعت تمام روی خاک ها نمی نشستیم. از شدت بغض و ناراحتی و حتی عصبانیت بی هیچ حرفی سمت درمانگاه راه افتادم و عادله پشت سرم. _نمی خوای حالا باهاش حرف بزنی؟ _نه..... _دیوونه سه ساعته توی این خاک و خُل داری گریه می کنی لااقل واستا باهاش دو کلمه حرف بزن. _ولم کن عادله الان عصبانی ام یه چیزی هم به تو می گم هم به اون. _داره نگات می کنه فرشته. _گفتم ولش کن دیگه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀