هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_401
_الهی یوسف بمیره با این کار کردنش که تو با این حالت واسش نگران شدی.
با حرص و عصبانیت، ماسک را پایین کشیدم و گفتم:
_به جای مُردن و این جوری زجر دادن من لااقل به یکی می گفتی داری کجا می ری.
چشمانش رنگ غم و مظلومیت گرفت.
_به جان فرشته جان خودم، نشد.... یه بی سیم زدم یه کاری فوری پیش اومد.... مجبور شدم سریع برم.
دیگر حرفی نزدم و او ماسک را باز روی دهانم گذاشت و تک تک انگشتان دستم را بوسید.
_الهی یوسف فدای فرشته خانم بشه که با این دستات دنبال جنازه ی من بودی.
از شنیدن آن دو کلمه ی « جنازه ی من »، باز با حرص به شانه اش زدم.
_خیلی بدی یوسف.
و باز مظلومانه نگاهم کرد.
_آره خب من بدم دیگه عزیزم...... تو فرشته ای... همه که مثل تو فرشته نیستن.
خندیدم از حرفش که برخاست.
_عصات کو؟
_خیلی وقته روی زانوم فشار میارم و با لنگ لنگی که می زنم اما بی عصا می رم... خیلی دست و پا گیره آخه.
_شبا زانو درد می گیری خب... اون زانوت آسیب دیده.
با لبخندی گردن کج کرد.
_فدای سر شما..... زانو درد که چیزی نیست اونقدر خسته می شم که شبا، زانوم واسه خودش ناله می زنه و من خوابم می بره.
باز از حرفش خنده ام گرفت که گفتم :
_بهت یه پماد مسکن می دم شبا بهش بزن آروم بشه.
_چشم..... دیگه چی خانم؟
فقط نگاهش کردم و نفس عمیقی کشیدم.
_دیگه هیچی برو به کارت برس.... من خوبم.
کمی نگاهم کرد و گفت :
_یعنی کل پایگاه طرف تو هستن ها..... تا رسیدم همه گفتند بیام درمونگاه که تو از سه ساعت قبل داری واسه مُردن من اشک می ریزی.
_عه یوسف... نگو دیگه.
_چشم... چشم... چشم... کور شدم از بس گفتم چشم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_401
_الهی یوسف بمیره با این کار کردنش که تو با این حالت واسش نگران شدی.
با حرص و عصبانیت، ماسک را پایین کشیدم و گفتم:
_به جای مُردن و این جوری زجر دادن من لااقل به یکی می گفتی داری کجا می ری.
چشمانش رنگ غم و مظلومیت گرفت.
_به جان فرشته جان خودم، نشد.... یه بی سیم زدم یه کاری فوری پیش اومد.... مجبور شدم سریع برم.
دیگر حرفی نزدم و او ماسک را باز روی دهانم گذاشت و تک تک انگشتان دستم را بوسید.
_الهی یوسف فدای فرشته خانم بشه که با این دستات دنبال جنازه ی من بودی.
از شنیدن آن دو کلمه ی « جنازه ی من »، باز با حرص به شانه اش زدم.
_خیلی بدی یوسف.
و باز مظلومانه نگاهم کرد.
_آره خب من بدم دیگه عزیزم...... تو فرشته ای... همه که مثل تو فرشته نیستن.
خندیدم از حرفش که برخاست.
_عصات کو؟
_خیلی وقته روی زانوم فشار میارم و با لنگ لنگی که می زنم اما بی عصا می رم... خیلی دست و پا گیره آخه.
_شبا زانو درد می گیری خب... اون زانوت آسیب دیده.
با لبخندی گردن کج کرد.
_فدای سر شما..... زانو درد که چیزی نیست اونقدر خسته می شم که شبا، زانوم واسه خودش ناله می زنه و من خوابم می بره.
باز از حرفش خنده ام گرفت که گفتم :
_بهت یه پماد مسکن می دم شبا بهش بزن آروم بشه.
_چشم..... دیگه چی خانم؟
فقط نگاهش کردم و نفس عمیقی کشیدم.
_دیگه هیچی برو به کارت برس.... من خوبم.
کمی نگاهم کرد و گفت :
_یعنی کل پایگاه طرف تو هستن ها..... تا رسیدم همه گفتند بیام درمونگاه که تو از سه ساعت قبل داری واسه مُردن من اشک می ریزی.
_عه یوسف... نگو دیگه.
_چشم... چشم... چشم... کور شدم از بس گفتم چشم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀