eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آنقدر کنارم ماند تا نفس هایم منظم و متداوم شد. چشم بسته بودم. اما خواب نبودم ولی انگار یوسف فکر کرد خوابم. سرش را جلوی صورتم آورد و صورتم را آهسته بوسید. زمزمه اش را شنیدم که مثل لالایی خواب آوری، خوابم کرد. _فقط بخواب فرشته.... من می رم به کارا برسم. و رفت. گرچه بعد از رفتنش، چشم گشودم اما سکوت خانه باز خوابم کرد. نمی دانم شاید یک ساعتی شد که بیدار شدم و حالم بهتر شده بود. ماسک را از روی دهانم برداشتم و شیر کپسول اکسیژن را بستم. باز چادر سر کردم و رفتم خانه ی خاله اقدس. در نیمه باز حیاط خانه ی خاله اقدس را با دستم به جلو هل دادم که یوسف نگاهش به من افتاد. داشت به شوهر عاطفه خانم کمک می کرد که با دیدنم، سمت من آمد. _واسه چی اومدی باز؟! _حالم خوبه.... _برو فرشته جان.... اینجا بوی روغن و غذا اذیتت می کنه باز حالت بد می شه. زل زدم در چشمانش و گفتم: _بهت گفتم از بوی روغن حلوا نبود.... کلافه سری تکان داد. _خیلی خب... حالا نمی شه به خاطر من بری و استراحت کنی؟ لبخند زنان گفتم: _نه... گفتم خوبم.... سری از دست لجبازی ام تکان داد و من مقابل چشمش وارد خانه شدم. گرچه حرف خاله اقدس و خاله طیبه هم، حرف یوسف بود، اما من بدجوری روی حرف خودم، یه لنگه پا، ایستاده بودم. اما دیگر کاری به من نمی دادند! همه می گفتند، « نه .... تو نه، فرشته جان... تو استراحت کن ». و آنقدر نشستم و استراحت کردم که شب شد! خانم ها منزل خاله طیبه بودند و و آقایان منزل خاله اقدس. دو باند بزرگ از مسجد آوردند و یکی را گذاشتند در حیاط خانه ی خاله طیبه. مداح مسجد اول قرآن خواند و بعد دعای کمیل.... شب جمعه بود و دعای کمیل فضیلت داشت. بعد از دعا هم روضه ی حضرت علی اکبر امام حسین و رسید به شهادت یونس. و بی اختیار نام یونس، گذشته ها و خاطرات را جلوی چشمانم ورق زد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀