هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_414
آنقدر کنارم ماند تا نفس هایم منظم و متداوم شد.
چشم بسته بودم. اما خواب نبودم ولی انگار یوسف فکر کرد خوابم.
سرش را جلوی صورتم آورد و صورتم را آهسته بوسید.
زمزمه اش را شنیدم که مثل لالایی خواب آوری، خوابم کرد.
_فقط بخواب فرشته.... من می رم به کارا برسم.
و رفت. گرچه بعد از رفتنش، چشم گشودم اما سکوت خانه باز خوابم کرد.
نمی دانم شاید یک ساعتی شد که بیدار شدم و حالم بهتر شده بود.
ماسک را از روی دهانم برداشتم و شیر کپسول اکسیژن را بستم.
باز چادر سر کردم و رفتم خانه ی خاله اقدس.
در نیمه باز حیاط خانه ی خاله اقدس را با دستم به جلو هل دادم که یوسف نگاهش به من افتاد.
داشت به شوهر عاطفه خانم کمک می کرد که با دیدنم، سمت من آمد.
_واسه چی اومدی باز؟!
_حالم خوبه....
_برو فرشته جان.... اینجا بوی روغن و غذا اذیتت می کنه باز حالت بد می شه.
زل زدم در چشمانش و گفتم:
_بهت گفتم از بوی روغن حلوا نبود....
کلافه سری تکان داد.
_خیلی خب... حالا نمی شه به خاطر من بری و استراحت کنی؟
لبخند زنان گفتم:
_نه... گفتم خوبم....
سری از دست لجبازی ام تکان داد و من مقابل چشمش وارد خانه شدم.
گرچه حرف خاله اقدس و خاله طیبه هم، حرف یوسف بود، اما من بدجوری روی حرف خودم، یه لنگه پا، ایستاده بودم.
اما دیگر کاری به من نمی دادند!
همه می گفتند، « نه .... تو نه، فرشته جان... تو استراحت کن ».
و آنقدر نشستم و استراحت کردم که شب شد!
خانم ها منزل خاله طیبه بودند و و آقایان منزل خاله اقدس.
دو باند بزرگ از مسجد آوردند و یکی را گذاشتند در حیاط خانه ی خاله طیبه.
مداح مسجد اول قرآن خواند و بعد دعای کمیل.... شب جمعه بود و دعای کمیل فضیلت داشت.
بعد از دعا هم روضه ی حضرت علی اکبر امام حسین و رسید به شهادت یونس.
و بی اختیار نام یونس، گذشته ها و خاطرات را جلوی چشمانم ورق زد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀