#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_444
_آخ ....راست می گی پاک یادم رفت ...حالا طوری نشده ...می خوای الان بیام دنبالت باهم حرف بزنیم ؟
-نه ... دیگه حرفی ندارم باهات بزنم .
_فریبا !!
-نسیم با من تسویه کن دیگه هتل نیام .
-چرا آخه؟ پارسا خیلی ازت راضیه ، تازه کارا رو یاد گرفتی ،کمک خوبی واسه پارسایی...
صدایش لرزید :
_نمی تونم تحمل کنم .
-چی رو ؟
مکث کرد که پرسیدم :
_چی شده ؟
فریاد کشید :
_تو رو...
-من!!
-آره ...تو و پارسا رو ...
-فریبا چی داری میگی ؟!
-اینهمه سال منتظر هومن شدی ... صبرکردی ، خب شوهرت برگشته ، واسه چی پا پیچ پارسا شدی !
-فریبا!!
-آره،فریبا ، فریبای احمق با اینکه دید تو و پارسا چقدر باهم گل میگید و گل میشنوید ولی بازم عاشق شد .
-یعنی ...
-آره...من پارسا رو دوست دارم نسیم ...
تو رو خدا دست از سرش بردار ...تو که شوهرت برگشته ، تو که شوهرت دوست داره،....واسه چی باهاش لج می کنی آخه.
لال شدم .نگاهم در حیاط سرد و یخ زده با باغچه های خالی از گل و درختان بی برگ بود که فریبا گریست و ادامه داد:
-وقتی هومن اینقدر دوست داره واسه چه تو دنبال پارسایی .
-کی گفته هومن منو دوست داره .
باز فریاد کشید:
_تمام کارمندای هتل میدونن ...میآی توی آشپز خونه دنبالت میآد ، میری اتاقت دنبالت میره ، میری کافی شاپ ، بالای سرت ظاهر میشه ، خب مگه بیکاره که شده مامور تعقیب تو !
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_444
دیدم این طور فایده ندارد، فکری به سرم زد. یک آمپول تقویتی داشتم، الکل و پنبه را برداشتم و بالای سرش نشستم.
آنقدر خواب بود که متوجه اطرافش نبود.
لحاف را از رویش پس زدم. کمی خودش را جمع کرد. سردش شد. اما باز هم بیدار نشد.
آرام کش شلوارش را از روی کمرش کمی پایین کشیدم و آهسته تر پنبه ی الکی را روی پوستش کشیدم.
و نهایتا در یک لحظه، آمپول تقویتی را زدم.
یک دفعه بیدار شد و چشمانش باز.
_فرشته!
_تموم شد یوسف..... دیدی درد نداشت.
و با همان بی حالی، نالید.
_فرشته!... چکار کردی تو دختر!
خندیدم :
_هیچی عزیزم... فقط بهت یه آمپول تقویتی زدم که زودتر خوب بشی.
و باز نالید :
_فرشته!.... گفتم آمپول نزن... تو رو خدا نزن.... بابا از دستت کجا برم من آخه!
خنده ام گرفت.
_یوسف جان.... تموم شد.... الان حالت بهتر میشه.
چرخید و عمدا طاق باز خوابید و با اخم نگاهم کرد.
باز خندیدم از دستش.
_به خاطر خودت زدم.... درد داشت؟... نه واقعا درد داشت؟
_درد نداشت ولی خواب بودم، ترسیدم.
باز از دستش خندیدم.
_خب اشکال نداره شما کلا از آمپول میترسی چه تو بیداری چه تو خواب .
نشست و تکیه زد به دیوار. هنوز از دست من دلخور بود و دلخوریاش باز باعث خندهام می شد.
سفره ناهار را انداختم و یوسف هم با آن حال مریض گونهاش اما باز هم از من دلخور بود!
وقتی بشقاب سوپش را مقابلش گذاشتم، با خنده گفتم :
_یادمه... یه آقایی به خانومش می گفت ما قهر نداریم.... ولی الان خودش قهر کرده!
با اخم نگاهم کرد. از آن اخمهایی که اگر همسرش نبودم، از آن، حتما می ترسیدم.
اما حالا دیگر ترسی نداشتم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀