#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_450
محکم و عصبی فریاد زد :
_اون بابای من نیست ...من میخوام تو و بابا باهم باشید ....من عمو پارسا رو دوست ندارم...من بابای خودمو میخوام ... مثل همه ی بچه های دیگه که بابای خودشون رو دارند .
-تمنا...
سرش را از زیر دست نوازش هایم عقب کشید و با گریه گفت :
_اگه بری ...اگه با عمو پارسا ازدواج کنی ...دیگه مامانم نیستی .
-تمنا !!
فریاد زد :
_دیگه مامانم نیستی .
تا خواستم او را در آغوشم بگیرم ، فرار کرد.در اتاقم را محکم پشت سرش بست و آواری از افکار مشوش را با بستن در روی سرم خراب کرد . انگار قرار بود آنروز از آسمان بر سرم سنگ ببارد. اول صبح فریبا، بعد هومن و حالا تمنا. سردرد گرفتم . بلند شدم و سمت بالکن اتاقم رفتم . هومن هنوز در حیاط بود .قدم میزد و سیگار میکشید .که دیدم تمنا دوان دوان با گریه سمتش رفت .
و هومن ایستاد .خم شد و تمنا را در آغوش کشید .عقب رفتم و از پشت در شیشه ای بالکن نگاه کردم تا مرا نبیند .
پیشانی تمنا را بوسید و نوازشش کرد.
با هم حرف می زدند که تمنا سیگار هومن را از لای انگشتانش کشید و روی چمن های زرد شده ی حیاط ، خاموش کرد. یاد خودم افتادم .انگار خاطر روزهای گذشته دوباره داشت جلوی چشمانم جان می گرفت ، و حتی نفس می کشید. نسیم خاطرات در سرم پیچید ، یادم آمد. چقدر دوستش داشتم . صبح روزی که رفت چقدر جیغ کشیدم و حالا ...برگشته بود. ولی با اینحال نمی توانستم باور کنم که آمده تا بماند.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_450
کاش همانجا آن حرف یوسف را جدی می گرفتم اما نگرفتم و عواقبش شامل حالم شد.
حقیقتا کار درمانگاه کمی سنگین بود اما من به خاطر کنار او بودن، حاضر بودم این سختی را نه تنها تحمل کنم بلکه حتی به رو هم نیاورم.
مرخصی یوسف رو به اتمام بود.
یک ماه تمام شد و من با خاطرات خوشی که از بودن، کنار یوسف داشتم، مصمم شدم که همراهش به پایگاه برگردم.
خبر رفتن من هم به پایگاه به گوش خاله طیبه و فهیمه هم رسید.
و یک روز که یوسف برای کار اداری به اداره رفته بود، هر دو با هم به دیدنم آمدند.
خاله طیبه با سرسنگینی خاصی نشست و فهیمه در عوض کمی باب شوخی رو باز کرد.
_خب شنیدم میخوای با آقا یوسف برگردی پایگاه؟
سینی چای را روی فرش گذاشتم و گفتم:
_اگه خدا بخواد بله....
خاله نفس پری کشید انگار از دستم دلخور بود و فهیمه به جای او هم حرف زد.
_آخه خواهر من... فرشته جان... بشین سر خونه زندگیت از اینکارا نکن.
_کدوم کارا؟!
_همین که میخوای دنبال یوسف راه بیافتی بری پایگاه.
_چه اشکالی داره؟
و این بار خاله با حرص جوابم را داد:
_اشکالش اینه که تو الان مثل گذشته ها نیستی... خانوم شدی... عاقل شدی.... آخه دختر اگه یه بلایی سرت بیاد چی؟
_چه بلایی میخواد سرم بیاد؟!
و خاله با حرص کف دستش را محکم زد روی ران پایش.
_اِی خدا.....
و فهیمه باز ادامه داد :
_فرشته.... اگه باردار باشی چی؟.... اگه یه بلایی سر خودت آوردی چی؟... با اون ریه های داغونت... نکن این کار رو... بشین تو خونهات... یوسف هم میره و بر میگرده.
_فهیمه جان اگه دیدم حالم بده بر میگردم خب....
خاله باز حرص خورد و فهیمه باز ادامه داد:
_فرشته جان.... اگه حالت بد بشه تا برسی خونه... با این همه راه و دوری یه بلایی سر خودت و بچهات میاری که.... من خودم الان با قبل کلی فرق کردم.... زود خسته میشم... زود کمر درد میگیرم.... خب توانم کم شده.... باید مراقب خودم و بچه باشم.
چشمانم روی صورت فهیمه خشک شد.
_بچه!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀