eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
پشت تک تک کلماتش ، حرصی که میخورد یا صدایی که برای من بلند کرده بود و عصبانیتی که داشت ، عشقی بود که خوب حس می کردم ، مخصوصا وقتی که آلارم خالی شدن شارژم به مرز هشدار رسید که گفتم : -هومن کجایی الان ؟ -رسیدم به عوارضی ... چیزی نمونده ، تا یه ساعت دیگه میآم . -زنجیر چرخ داری ؟ -پس تا اینجا با چی اومدم ؟ -گوشیم داره خاموش میشه . -وای ..نه .. -آروم رانندگی کن ، باشه ؟ لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت : _دوستت دارم دیوونه ... نخوابی تو رو خدا ، باشه ؟ ... پیدات می کنم یه جوری ، فقط بیدار باش ، باشه ؟ -باشه . -بخوابی خودم می کشمت . خندیدم : _بخوابم که مُردم ، تو چطوری منو میکشی ؟ سکوت کرد ، شارژ گوشیم هر لحظه کمتر و کمتر میشد که گفت : _نسیم جان ... تو رو خدا نخوابی ها... -نه ...نمی خوابم . میخواستم جمله ای بگویم که تردید داشتم برای گفتنش ، اما انرا با مکث برای خودم زمزمه کردم : _دوستت دارم . اما گوشیم خاموش شد و فرصت گفتنش پیدا نشد. همین که لرزش خاموشی گوشی را حس کردم ، بغضم ترکید . گوشی را پرت کردم کنج صندلی و زدم زیر گریه : _لعنت به من ... می میرم ...می دونم ... اخه اون چطوری میخواد پیدام کنه !؟ چند دقیقه ای گریستم ، شاید نباید میگریستم چون چشمای یخ زده ام با گریه خمارتر شد ، خوابم می آمد. تازه ساعت سه نیم شب شده بود و من تمام تنم سرد و یخ زده . برف بند آمده بود اما سوز سردی تمام اتاقک ماشین را گرفته بود . دستان سردم را محکم به هم مالیدم و زیر بغلم بردم تا گرم شوم اما امکان نداشت . هرقدر سعی می کردم که های گرمی از بین لبان سردم به دستانم بدمم و آن ها را گرم کنم ، بیشتر ناامید می شدم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 درون یکی از دو سنگری که یوسف دستور تخلیه‌اش را داده بود برای مجروحان، با عادله مشغول جا به جای وسایلی که هنوز سالم بود و از زیر خاک بیرون کشیده بودند، بودیم که یوسف وارد سنگر شد. _خسته نباشید. _سلامت باشید فرمانده. عادله کمی از ما فاصله گرفت که یوسف سمتم آمد. _حالت چطوره؟ _خوبم... _خوب نیستی.... خیلی بی حالی.... می خوای برگردی عقب؟ _نه... خوبم... بیشتر به خاطر از دست دادن همکارانم ناراحتم. یوسف آه غليظی کشید و گفت : _حق داری... حادثه‌ی دلخراشی بود.... به بچه‌ها سپردم از فردا کمک کنند تا دوباره بیمارستان رو بسازیم. _ان شاءالله. _من تو سنگرم هستم اگه کاری داشتی بیا. _کاری نیست. نگاهش کمی روی صورتم تامل کرد و بعد با گفتن؛ مراقب خودت باش؛ از من فاصله گرفت و از سنگر بیرون رفت. نشستم روی زمین که عادله هم سمتم آمد. _بهش گفتی؟ _وقت شد که بگم؟! کلافه و خسته از دستم نشست کنارم و گفت : _خیلی داری پشت گوش می ندازی فرشته. _امروز حالم خوب نیست عادله.... اون دوتا پرستار و دکتری که امروز شهید شدن، همونایی بودن که بارها وقتی توی بخش مراقبت‌های ویژه بستری بودم، بالای سرم اومدن و بهم امید دادن که زنده می مونم.... نفس بلندی کشیدم و بغض کردم. _جنازه‌هاشون رو دیدم.... حالم بده. _حال منم بده... امروز کلا روز خوبی نبود.... همش مریض و مجروح و آخرشم شهادت دکتر علیزاده و پرستار صاحبی و قاصدی.... با همه‌شون خاطره داشتم.... دکتر علیزاده خیلی دکتر خوبی بود.... هوای همه رو توی همه ی بخشها داشت... حتی یه بار به من گفت اگه تو درمونگاه از کار خسته شدم حاضره تو زمان استراحتش به جای من، کشیک واسته. قلبم درد گرفت انگار. طاقت دیدن آن همه مصیبت را نداشتم. دلم بدجوری گریه می خواست. _عادله.... دلم می خواد برم بالای خاکریز کنار درمونگاه و فریاد بزنم ‌؛ خدااااا.... این جنگ تموم بشه.... عادله با شنیدن این حرفم آهسته گریست. _دقیقا.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀