eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا نفس هایم هم سرد شده بود .درست مثل فضای سرد اتاقک ماشین . با کف دو دستم محکم روی صورتم کوبیدم و درحالیکه سرم را به پشتی صندلی ام تکیه زده بودم ، زمزمه کردم : -خدایا کمکم کن .... بعد بی اختیار فاتحه ای برای روح پدر خواندم و از او هم کمک خواستم . اگر هومن مرا پیدا نمی کرد ، چه بر سرم می آمد . چندین بار پلک هایم روی هم افتاد . اما به سختی چشم گشودم . خواب بدجوری پشت پلک هایم نشسته بود . برای انکه خوابم نبرد ، از ماشین پیاده شدم و باز برف های نشسته روی ماشین را پایین ریختم تا ماشینم از زیر انهمه برف پدیدار شود . اما وقتی دوباره با دستانی که حالا از شدت سرما کاملا بی حس شده بود، پشت فرمان نشستم ، دیگر نتوانستم بر خوابم غلبه کنم . مدام با خودم زمزمه می کردم : _من نباید بخوابم ... نباید . اما صدایم داشت آهسته آهسته کم و بی جان میشد .آن قدر بی جان که نفهمیدم چطور شد که کاملا زبانم بند آمد و درست در آخرین جمله گفتم : _من ...نباید ... و به جای کلمه ی " بخوابم " خوابیدم . خوابی سرد از جنس یخ . اما شیرین ...شیرین تر از هر عسلی . پدر را خواب دیدم . لباس زیبایی به تن داشت و یه لبخند به لبش بود .این اولین باری بود که او را خواب می دیدم .شاید بخاطر آنکه اولین باری بود که از او با فاتحه ای کمک خواسته بودم .دستم را گرفت . گرمای مطبوعی در دستش بود اما نه به اندازه ی حرفی که زد : -نسیم جان ...دلم برات خیلی تنگ شده . دخترت خیلی نازه و خیلی باهوش ، به مادرت بگو که بیشتر هوای تمنا رو داشته باشه ، خودتم بیشتر هوای زندگیتو داشته باش ... برگرد سر زندگیت ... هومن خیلی دوستت داره ، بهش مهلت بده ثابت کنه . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 حالمان خوب نبود. حال کل پایگاه خوب نبود. اما از فردای آن روز، خیلی از رزمنده ها دست به کار شدند تا دوباره بیمارستان را بسازند. و کار ساخت بیمارستان جدید با کیسه های شن، خیلی زود تمام شد. کار پنج روزه تمام شد و روزی که قرار بود دوباره برگردیم به بیمارستان، یوسف به عنوان فرمانده ی پایگاه جلوی آن بیمارستان جدید ایستاد و قبل از ورودمان بلند گفت : _شادی روح شهدای این بیمارستان صلوات بفرستید. و صدای همه با بغض برخاست. همان صلوات رمز بازگشایی بیمارستان شد و رزمنده ها آمدند کمک تا وسایل بیمارستان را دوباره بچینیم. و من به خاطر هوای خفه ای که احساس می کردم فضای بیمارستان را گرفته، بیرون ایستادم که یوسف سمتم آمد. _امروز دیگه لبخند بزن.... بیمارستان دوباره سر پا شد. با بغض نگاهش کردم. _ولی دکتر علیزاده و اون دو پرستار پر کشیدن. _خدا رحمتشون کنه.... اونا اَجرش رو بردن... و چون دید حال من بیشتر از این دلداری های ساده، خراب است باز گفت : _دیگه چند وقته هوس کمپوت نمیکنی!.... میخوای یه کمپوت بیارم شب باهم بریم این سمت خاکریز بخوریم؟ فقط نگاهش کردم. لبخند کمرنگی زد و گفت : _اصلا الان نزدیک یک ماه شده.... یه مرخصی بریم؟ _آره.... مرخصی رو هستم. _پس وسایلت رو جمع و جور کن که فردا برمیگردیم تهران. آن مرخصی را برای حال خراب روحی‌ام میخواستم اما عادله با شنیدن خبر مرخصی‌ام گفت : _فرشته.... رفتی حتما بهش بگو.... باز بلند نشی نگفته بیای پایگاه. _سعی میکنم. با اخم نگاهم کرد. _آره حتما سعیت رو بکن چون باید بهش بگی. سکوت کردم. نمی دانستم چه طور میتوانم آن راز را به یوسف بگویم و اجازه‌ی حضور در پایگاه را هم از او بگیرم. این مشکل بزرگ من بود و عجیب دلم میخواست، گفتن این راز را به تعویق بیاندازم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀