#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_475
هنوز عصبی بود:
_تو همیشه منظوری نداری ...همیشه بی منظور منو سنگ دل می بینی ، بی منظور ، من بی رحمم ، بی منظور ، یه آدم خودخواهم ... من فقط یه بار ، یه بار خودخواه شدم ....اونم وقتی بودکه فهمیدم دوستت دارم و به سرم زد که عقد نکنیم چون اونوقت تو میتونستی راحت بعد از رفتنم طلاق بگیری ...اینو وقتی فهمیدم که سه ماه از امضای قراردادم گذشته بود، چکار باید میکردم ؟...چرا همش منو محکوم میکنی که تو رو رها کردم و رفتم؟ موندن من که بدتر از رفتنم بود ... تموم زندگیمون ، هتل ، خونه ، ماشین ها، همه رو از دست می دادیم ...سر کوفت و کنایه هم حدی داره به خدا ...تا کی لال بمونم وحرف نزنم ، تا کی صبر کنم و فریاد نزنم ، به خدا آدم هایی که لال هستند هم دل دارند، عشق دارند ، یه چیزایی واسشون مهمه همیشه ، نباید همه چيز رو که گفت ، گفتن یه سری از حرف ها ، ارزشش رو کم میکنه ، گاهی باید ، دید ، گاهی باید حس کرد ، گاهی باید با تفکر فهمید .
آخه من ، مگه خر باشم که از نصفه شب بلند شم بیافتم تو جاده که تو رو پیدا کنم ؟!...خب لااقل پس اینو دیگه بفهم که حتما واسه ی من مهمی که تا چشم باز نکردی ، پلک نزدم و بالای سرت بیدار نشستم .
-هومن .
جوابم را نداد. چرخید و پشتش را به من کرد و پک عمیقی به سیگارش زد و ادامه داد:
_همتون از همون ده سال قبل فقط بهم گفتید مغرور ، خودخواه ، سنگدل ، بی رحم ، اگر نبودم هم با این همه تکرار شما ،همین جوری شدم .
باز مکثی کرد:
_هومن.
عصبي چرخید سمتم :
_چیه ؟
لبخند زدم و حریصانه نگاهش کردم و گفتم:
_دوستت دارم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_475
آنجا بود که آرزو کردم کاش خودم با همان زبان ناواردم لااقل حرف زده بودم تا یوسف چیزی از خاله نمی شنید.
اما دیر بود برای این آرزوها.
همین که خاله طیبه در حیاط را پشت سرمان بست و خاله اقدس در حیاطش را برایمان گشود، یوسف دستم را گرفت و رو به مادرش گفت :
_ما میریم یه چرخی بیرون بزنیم تا بعد از ظهر میایم.
همان جمله ی ساده ی یوسف به دلم انداخت که همه چیز را فهمیده است.
خاله اقدس تنها گفت :
_برید به سلامت.... شام من آش میذارم بیاید پیش من.
و همین که خاله وارد حیاط خانه اش شد، یوسف دستم را کشید دنبال خودش.
حتی جرات نکردم بپرسم کجا می رویم او هم چیزی نگفت. دستم هنوز میان دستش بود و از سرمای بهمن ماه در امان.
بالاخره ایستاد و کمی نگاهم کرد.
_چیزی نمیخوای بهم بگی؟
این جمله سوالی اش، مثل شمعی مرا در برابرش آب کرد.
سرم را آنقدر پایین انداختم که چانه ام به قفسه ی سینهام خورد.
و سکوتم باعث شد که بگوید.
_خب.... پس باید من بگم.... بریم دکتر؟
این بار دیگر سر بلند کردم و چشم در چشمش گفتم:
_نه....
همچنان دستم را میان دستش می فشرد که گفت :
_خب پس بگو... گرچه همین الانم دیره.
_ببخشید....
_همین؟!... فرشته همین واقعا؟!
لبم را گزیدم و دیگر نشد که در چشمان توبیخ گرش نگاه کنم.
سکوتم باعث شد تا باز راه بیافتد. نمی دانستم کجا ولی دیگر سمت مطب دکتر نبود حتما.
رسیدیم به پارکی که نزدیکی مان بود.
روی نیکمت نشست و من هم کنارش.
خوب بود که دستم را رها نکرد و محکم می فشرد.
اخم هایش درهم بود و جدی جدی خیره به رو به رو.
و من کنارش نشسته و نگاهم به اخم هایش.
_یوسف!.... به خدا می خواستم بگم.... ولی.... نشد.... بیمارستان موشک خورد... حال روحیم به هم ریخت... گفتم اگه بگم منو می فرستی تهران... اونم تو اوج اون همه کار تو درمونگاه.
بی آنکه نگاهم کند لب گشود.
_رسیدیم تهران چی؟.... چرا اون موقع نگفتی؟
_خب دنبال راهی برای گفتن بودم ولی نشد دیگه.....
_یعنی فکر کردی الان من از خاله طیبه همه چیز رو فهمیدم؟
نگاهم کرد. سرد و یخ زده و جدی. شاید هم کمی عصبانی!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀