eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
در حالیکه شیرینی ها رو توی دیس پذیرائی می چیدم ، هومن کنار گوشم زمرمه کرد: _برمیآم ..تو بیا تا ببینی چه جوری برمیآم . سکوت کردم ،که کنارگوشم باز آهسته نجوا کرد: _جوون و دلم میبره برات مگه میشه دل تو رو نخواد. یه جوری میخوام تو رو عزیزم که چشمای عمه هام درآد . یکدفعه از آخرین بیت شعرش زدم زیر خنده .سرم از کنار شانه سمتش چرخید . لبخندی اطمینان بخش به رویم زد و گفت : _بریم ؟ دستم را کشید و فرصت چیدن شیرینی ها را بهم نداد .من و هومن روی مبل دونفره ای کنار هم نشستیم .خانم جان با مهربانی نگاهمون کرد و بلندگفت : _قربونتون برم الهی ...چقدر شما دوتا بهم میآید . عمه پوزخند زد: _آخی ....مامان ساده ی من ...باز دو ماه دیگه که هومن رفت سوئد بهت میگم . هومن دست دراز کرد سمت من و عمدا دستم را مقابل نگاه عمه گرفت و گذاشت روی ران پای خودش وگفت : -میگم بهنام چطوره ؟سرش به زندگی خودش گرم شده یا نه ؟ عمه اخمی کرد فورا : _وا...سرش به زندگیش گرم بود ، مگه مثل توئه که زن بگیره و بره عشق وحال. هومن با خنده سرش را کمی بالا گرفت و فشاری به انگشتان دستم داد و جواب عمه را مقابلش : _سرش که شاید ولی چشماش پی زندگی خودش نبود... یه جوری شیر فهمش کنید که من برگشتم ایران و پای زندگیم هستم که دور و بر خونه ی من و هتل پیداش نشه که بدجوری آمارش رو دارم . آقا آصف هم که همیشه سکوت می کرد اینبار به حرف آمد: _همه چی تموم شده هومن جان ، بهنام سر زندگیشه . عمه بافریاد گفت : _آصف ! یعنی چی همه تموم شده !از اولش هم چیزی نبوده که تموم بشه ...این توهمات تو و زنته که فکر میکنید همه ی عالم و آدم، چشمشون دنبال یه دختر سر راهیه . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 احساس خفگی شدید داشتم و افتادم روی پله. چشمانم از شدت خفگی شدیدی که احساس می کردم بسته شد و صدای یوسف و خاله اقدس بلند. _خاک به سرم.... یوسف این نفس نداره.... زنگ بزن بیمارستان شاید آمبولانس دادن اومد دنبالش. و نفهمیدم... حقیقتا نفهمیدم چی شد که صداها قطع شد و هیچی متوجه نشدم. بیچاره یوسف و خاله اقدس! حتما دق کردند با بیهوش شدن من.... این اتفاق عجیب آن هم روز اول عید، نشان سالی داشت سخت و پیش رو! وقتی بهوش آمدم در بیمارستان خودمان بودم. در یکی از بخش ها و زیر ماسک اکسیژن. نفسم هنوز تنگ بود که در اتاق باز شد و خانم دکتری که می شناختم اما شاید او زیاد مرا خوب به خاطر نداشت وارد اتاق شد. دو پرستار که یکی از دوستان قدیمی خودم در بخش خودمان بود و دیگری جدید و نا آشنا همراهش آمدند. بالای سر تختم ایستادند که دوستم خانم صباحی گفت : _خانم دکتر فرشته است... فرشته عدالت خواه. دکتر دقیق نگاهم کرد و قطعا با آن همه ورم صورت و ماسک اکسیژن مرا نشناخت. _نه یادم نمیاد.... و باز خانم صباحی گفت : _بابا خانم دکتر... فرشته همونیه که با تیم دکتر شهامت داوطلبانه رفتن پایگاه.... رفتن بیمارستان صحرایی.... همونی که براتون گفتم نامزد سابقش اول جنگ تو خرمشهر شهید شد.... و ناگهان نگاه خانم دکتر روی صورتم مات شد. _وای خدا.... فرشته!.... یادم اومد.... وای دختر چکار کردی با خودت؟!.... واسه چی اینقدر ورم کردی تو آخه؟! به سختی گفتم: _نمی دونم. _خب نمی دونستی لااقل زودتر می اومدی دکتر.... _خانم دکتر.... شوهرش فرمانده ی همون پایگاهیه که دکتر و پرستارهای بیمارستان به اونجا اعزام شدن.... داره دق می کنه دم در بیمارستان.... بگم بیاد ببینتش؟ _بگو بیاد باهاش حرف بزنم ببینم این چرا این جوری شده؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀