#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_494
در حالیکه شیرینی ها رو توی دیس پذیرائی می چیدم ، هومن کنار گوشم زمرمه کرد:
_برمیآم ..تو بیا تا ببینی چه جوری برمیآم .
سکوت کردم ،که کنارگوشم باز آهسته نجوا کرد:
_جوون و دلم میبره برات
مگه میشه دل تو رو نخواد.
یه جوری میخوام تو رو عزیزم
که چشمای عمه هام درآد .
یکدفعه از آخرین بیت شعرش زدم زیر خنده .سرم از کنار شانه سمتش چرخید . لبخندی اطمینان بخش به رویم زد و گفت :
_بریم ؟
دستم را کشید و فرصت چیدن شیرینی ها را بهم نداد .من و هومن روی مبل دونفره ای کنار هم نشستیم .خانم جان با مهربانی نگاهمون کرد و بلندگفت :
_قربونتون برم الهی ...چقدر شما دوتا بهم میآید .
عمه پوزخند زد:
_آخی ....مامان ساده ی من ...باز دو ماه دیگه که هومن رفت سوئد بهت میگم .
هومن دست دراز کرد سمت من و عمدا دستم را مقابل نگاه عمه گرفت و گذاشت روی ران پای خودش وگفت :
-میگم بهنام چطوره ؟سرش به زندگی خودش گرم شده یا نه ؟
عمه اخمی کرد فورا :
_وا...سرش به زندگیش گرم بود ، مگه مثل توئه که زن بگیره و بره عشق وحال.
هومن با خنده سرش را کمی بالا گرفت و فشاری به انگشتان دستم داد و جواب عمه را مقابلش :
_سرش که شاید ولی چشماش پی زندگی خودش نبود... یه جوری شیر فهمش کنید که من برگشتم ایران و پای زندگیم هستم که دور و بر خونه ی من و هتل پیداش نشه که بدجوری آمارش رو دارم .
آقا آصف هم که همیشه سکوت می کرد اینبار به حرف آمد:
_همه چی تموم شده هومن جان ، بهنام سر زندگیشه .
عمه بافریاد گفت :
_آصف ! یعنی چی همه تموم شده !از اولش هم چیزی نبوده که تموم بشه ...این توهمات تو و زنته که فکر میکنید همه ی عالم و آدم، چشمشون دنبال یه دختر سر راهیه .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_494
احساس خفگی شدید داشتم و افتادم روی پله.
چشمانم از شدت خفگی شدیدی که احساس می کردم بسته شد و صدای یوسف و خاله اقدس بلند.
_خاک به سرم.... یوسف این نفس نداره.... زنگ بزن بیمارستان شاید آمبولانس دادن اومد دنبالش.
و نفهمیدم... حقیقتا نفهمیدم چی شد که صداها قطع شد و هیچی متوجه نشدم.
بیچاره یوسف و خاله اقدس!
حتما دق کردند با بیهوش شدن من....
این اتفاق عجیب آن هم روز اول عید، نشان سالی داشت سخت و پیش رو!
وقتی بهوش آمدم در بیمارستان خودمان بودم.
در یکی از بخش ها و زیر ماسک اکسیژن.
نفسم هنوز تنگ بود که در اتاق باز شد و خانم دکتری که می شناختم اما شاید او زیاد مرا خوب به خاطر نداشت وارد اتاق شد.
دو پرستار که یکی از دوستان قدیمی خودم در بخش خودمان بود و دیگری جدید و نا آشنا همراهش آمدند.
بالای سر تختم ایستادند که دوستم خانم صباحی گفت :
_خانم دکتر فرشته است... فرشته عدالت خواه.
دکتر دقیق نگاهم کرد و قطعا با آن همه ورم صورت و ماسک اکسیژن مرا نشناخت.
_نه یادم نمیاد....
و باز خانم صباحی گفت :
_بابا خانم دکتر... فرشته همونیه که با تیم دکتر شهامت داوطلبانه رفتن پایگاه.... رفتن بیمارستان صحرایی.... همونی که براتون گفتم نامزد سابقش اول جنگ تو خرمشهر شهید شد....
و ناگهان نگاه خانم دکتر روی صورتم مات شد.
_وای خدا.... فرشته!.... یادم اومد.... وای دختر چکار کردی با خودت؟!.... واسه چی اینقدر ورم کردی تو آخه؟!
به سختی گفتم:
_نمی دونم.
_خب نمی دونستی لااقل زودتر می اومدی دکتر....
_خانم دکتر.... شوهرش فرمانده ی همون پایگاهیه که دکتر و پرستارهای بیمارستان به اونجا اعزام شدن.... داره دق می کنه دم در بیمارستان.... بگم بیاد ببینتش؟
_بگو بیاد باهاش حرف بزنم ببینم این چرا این جوری شده؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀