eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
لیوان را گرفتم و جرعه ای نوشیدم .آدم سخت گیری بودم و خودم هم ماندم که چطور باهمه ی سال هایی که عیب وایراد روی تک تک دختران مردم گذاشتم و بعد از آن ، بخاطر سخت کوشی و صبر نسیم به اوعلاقه مند شدم ، آنهم در طی سالیان دراز ، چطور در عرض چند روز ، تنها باشنیدن چند جمله ، اینقدر ذهنم درگیر فریبا شد ! شاید پاسخ جلوی چشمم بود .در همان چند روز وقتی در رفتارش دقیق شدم ، متوجه ی توجهش به خودم گشتم .اگر از سهل انگاری های عادی میان آشپزیم یه " آخ " می گفتم ، تنها سر او میچرخید سمتم و میپرسید : "چی شد ؟ " روی صندلی گوشه ی آشپزخانه مینشستم ، یک لیوان چای برایم میآورد و حالا هم که با یک سرفه ، یک لیوان آب نطلبیده را برایم طلبید .این توجهش مرا مجذوب خودش کرد. دختر خوبی بود .آنقدر نجیب که اهل شوخی با مردان آشپزخانه نباشد ، و مهربان و دلسوز ، البته برای من ! همه رفته بودند که فریبا سمتم آمد . رو به روی من که از خستگی روی همان صندلی کنار آشپزخانه نشسته بودم ایستاد : _کارم داشتید ؟ -بله . به زحمت برخاستم و گفتم : _شما بنشینید ، من میایستم . -من!! چرا من؟! شما خسته اید ، راحت باشید . باز نشستم و دنبال فکری ، راهی یا حرفی برای باز شدن بحث گشتم که گفت : _دارید نگرانم می کنید . -نه نگران نشید ... خیره ...خب ... دوستتون خانم افراز ... مکث کردم و کلمات همه در ذهنم گم شدند . ناچارا دست بردم و از جیب شلوارم ، ان جعبه ی کوچک انگشتر نامزدی را درآوردم و مقابل نگاهش باز کردم . فکرم درگیرتر شد . حالا چی فکر میکرد ؟ اگر از انگشتر ایراد میگرفت یا اینکه میگفت چون قبلا آنرا به نسیم دادم ، قبول نمی کند یا ...هر بهانه ی دیگر ، چه کار کنم ؟ های بلندی از تعجب کشید و مرا از اعماق افکارم بیرون . دو کف دستش را به حالت عمود جلوی دهانش گرفت . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 حق داشتم که یک دل سیر برای رفتنش گریه کنم. اول سال، روز اول عید، بچه یمان را از دست دادیم و این شروع سال جدیدمان شد! و حالا که یوسف، بی من داشت به پايگاه بر می گشت، من داشتم از غصه و تنهایی و شاید هم از عوارض سقط جنین، افسرده می شدم. یوسف رفت. با همه ی اشک هایی که ریختم. اما وقتی برای مرخصی و ماندن نداشت. تا لحظه ی آخر داشتم اشک می ریختم و او هم با نگاه غمدارش نگاهم می کرد. دلم خیلی خیلی پُر بود. بعد از رفتنش حتی خاله اقدس را همان پای در با کاسه ی آبی که هنوز نریخته بود و منتظر بود کمی یوسف از خانه فاصله بگیرد، تنها گذاشتم و به خانه ی خودمان برگشتم. دلم از خاطرات گرفته بود. خاطراتی که حالا داشتن زهر یادآوری شان را در جانم می ریختند. نشستم کنج اتاق و پیراهنی از پیراهن های یوسف را که گذاشته بودم بشورم در بغل گرفتم. چقدر دوستش داشتم آن اوایل و حالا.... عاشقش بودم.... زندگی مان خوب بود و من کنارش خوشبخت بودم. آن اتفاق، یعنی از دست دادن بچه یمان که دکتر به عوارض شیمیایی شدن من ربط داده بود، شروع سالمان را خراب کرد. بعد هم رفتن یوسف به پایگاه و ماندن من در خانه.... روزهای تعطیلات عید هم تمام شد و من از زور خستگی بابت بیکاری، به مسجد روی آوردم. همپای خانم ها شدم در کار بسته بندی مواد غذایی برای اعزام به جبهه. روزها از صبح تا بعد از ظهر در مسجد بودم و بعد از ظهر هم وقتی به خانه بر می گشتم خاله اقدس نمی گذاشت تنها باشم. اصرار که باید شام را با او باشم و این به نفع من بود. چند ماهی را همین طور سر کردم. یوسف هم بارها آمد مرخصی و باز رفت. و هر بار با آمدنش هزار بار التماسش را کردم که بگذارد به پایگاه برگردم و او نگذاشت. می گفت باید هنوز استراحت کنم و من متوجه نمی شدم این همه استراحت برای چی بود! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀