هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_761
#مهتاب
به محض ورودم به بخش با آنه مواجه شدم، و تنها با گفتن یک سلام سمت کمد تعویض لباسم رفتم که گفت:
_دکتر کم کم داری بی انضباط می شی!
در حالیکه دکمه های روپوشم را می بستم گفتم :
_بله متاسفانه خواب موندم.
در کمدم را بستم و تا خواستم از در اتاق خارج شوم، گفت :
_مهتاب!
_بله....
_اون چیه دستت... ببینم.
دیر بود برای پنهان کردن. خودش جلو آمد و دقیق نگاه کرد.
_اینکه همون انگشتر دکتر آنژه است!.... تو به دکتر آنژه بله گفتی؟!
ناچار با لبخندی، اعتراف کردم.
_بله....
و جیغ کشید یکدفعه!.
_وای مهتاااااب!
دانستن آنه کافی بود تا کل بیمارستان را خبر کند و من هر جا پا بگذارم، کسی تبریک بگوید.
اما آن روز کارم آنقدر، زیاد بود که حتی رابرت را هم ندیدم تا لحظه ای که ....
در عوض دکتر تابنده که به دیدنم آمده بود را ملاقات کردم.
در اوج ساعت کاری، بین مریض های بیمارستان وارد اتاقم شد.
_سلام دکتر....
متعجب شدم. توقع دیدنش را نداشتم.
_سلام... شما!
_راستش جناب عدالت منو فرستادن که بهتون پیامی رو برسونم.
_بفرمایید....
_ایشون می خوان شما رو ببينن.... کار مهمی با شما دارند.
هنوز جواب نداده، در اتاقم باز شد و رابرت در آستانه ی در ایستاد. نگاهش به طرز خاصی روی دکتر تابنده بود که دکتر با او سلام کرد و رو به من به فارسی، با پوزخندی گفت :
_می شه به ایشون بفرمایید از اتاق بیرون برن و منتظر باشند.
_ایشون نامزد من هستن و من حرف پنهانی از ایشون ندارم.
چشمان متعجب دکتر تابنده روی صورتم ماند.
_شما نامزد کردید؟!
_بله.... مهمه؟!
_نه.... نه مسئله ای نیست.... پس..... پس دیگه حرفی نیست... لطفا اگر امکانش هست امروز یا فردا به جناب عدالت سری بزنید.
_چشم....
خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت که رابرت نگاهم کرد.
_چی بهت گفت؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀