هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_780
#مهتاب
نگاه روشن خانم جوان به من بود و نگاه من روی صورت او.
_شما خانم دکتر صلاحی هستید؟..... نامزد دکتر آنژه؟
خشکم زد. اصلا هر قدر خاطره ها را زیر و رو می کردم، چهره ی آن خانم جوان به یادم نمی آمد.
_ببخشید شما؟!
خندید:
_اوه.... بله باید اول خودم رو معرفی می کردم... ببخشید.... امکانش هست چند دقیقه وقت به من بدید.
_بفرمایید....
وارد خانه شد و روی مبل نشست. مقابلش نشستم و او با لبخندی که از روی لبانش جمع نمی شد نگاهم کرد و گفت :
_کِلِر هستم.... مدیسون کِلِر....
و چقدر آن اسم آشنا بود!
و خیلی زود یادم آمد و نفسم گرفت. ترجیح دادم دیگر به او نگاه نکنم. سرم را پایین انداختم که ادامه داد :
_من امروز برای یک تشکر فوق العاده ای که به دکتر آنژه بدهکار بودم به بیمارستان آدن بروک رفتم اما اونجا متوجه شدم که دکتر دچار یک تصادف شدند و برای درمان، تا یه ماه به بیمارستان بر نمی گردند..... از کادر بیمارستان آدرس منزل دکتر رو خواستم گفتن دکتر خیلی حال روحی خوبی ندارن و احتمالا با دادن آدرس توسط کادر بیمارستان به شدت برخورد می کنند... اونجا بود که یکی از پرستاران بهم گفت که دکتر بخاطر مسائل شخصی با نامزدشون دچار مشکل شدند و به همین خاطر حال روحی خوبی ندارند.
پوزخندی زدم و با خونسردی سعی کردم آرامشم را حفظ کنم.
_خانم کلر من وقتی برای شنیدن این حرفهای شما ندارم، علاقه ای هم ندارم.... لطفا از خونه ی من برید بیرون.
_صبور باشید خانم دکتر..... این تیپ و قیافه ی محجبه ی من براتون جالب نیست!
_خیر خانم... جالب نیست... بفرمایید.
_من مسلمان شدم.... دکتر آنژه کمکم کرد تا مسلمان بشم... اینم براتون جالب نیست؟!
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_من متوجه شدم شخصی ناشناس فیش پرداختی ایشون رو از مسئول ساختمانی که من اونجا کار می کردم، با دادن یک مبلغ پول، گرفته.... همون موقع فهمیدم که کسی می خواد دکتر آنژه را خراب کنه.... تا تونستم خودم رو از اون محیط کثیف و شیطانی نجات بدم اومدم دنبال دکتر آنژه.....
با عصبانیت گفتم :
_خانم کلر لطفا سراحتا بفرمایید الان برای چکاری اینجا اومدید؟
_اومدم بگم شما قطعا دچار سو تفاهم شدید.... اومدم بگم چند سال قبل، یک پزشک جوان به دیدنم آمد.... درست وقتی که من درمانده شده بودم و از خودم و از کارم و از همه ی آدم های اطرافم بیزار بودم.... این دکتر جوان با دیدن درماندگی من.....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀