رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت151
خسته بودیم و از زور خستگی جای بحث با هستی نبود که چرا دنبال من و حسام اومده بودند. صبح روز بعد ، بعد از صبحانه ، قصد زیارت کردیم . اما من چادر نداشتم . قرار شد از بازار امام رضا علیه السلام یه چادر سفید برای خودم بخرم . راهی شدیم .
با ماشین علیرضا تا نزدیکی های حرم رفتیم . بعد ماشین رو توی پارکینگ خیابان اطراف حرم پارک کردیم و وارد بازار رضا شدیم . علیرضا و هستی جلوی ما می رفتند و من حسام پشت سرشون . حسام هنوزم از علیرضا و هستی دلخور بود و گه گاهی زیر لب میگفت :
_آخه نمیفهمم کی گفت اینا پاشن دنبال ما بیان !؟
خندیدم :
_حرص نخور خوش میگذره .
نگاهش به خنده ی روی لب من بست شد و با رضایت گفت :
_اگه به تو خوش بگذره کفایت می کنه .
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که علیرضا و هستی کنار غرفه ی چادرهای فروشی ایستادند. هستی با ذوق دوید سمت من و گفت :
_الهه ... من میخوام یه چادر عربی بخرم .
بعد دستم را گرفت و همراه خودش کشید . وارد مغازه شدم .خانمی محجبه با ورودمان سلام کرد. هستی چادر عربی سر کرد و تا جلوی در مغازه رفت و گفت :
_علیرضا چطوره ؟
نگاه من اما به جای هستی روی یکی از مدل های چادر بود .خانم فروشنده گفت :
_به شما خیلی میآد.
سرم به سمتش برگشت :
_چی ؟
-همون مدل به شما خیلی میآد.
هستی سمت ما اومد که گفتم :
_نه ... من چادر نمیخوام .
هستی با ذوق گفت :
_حالا لااقل سرت کن ببینم چه شکلی میشی .
خانم فروشنده با لبخند چادری به من داد و گفت :
_بفرما عزیزم .
شالم رو مرتب کردم و چادر رو روی سرم گذاشتم . هنوز خودم رو توی آینه ندیده بودم که هستی بلند گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
14.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے 📱
🕯#سفرهامالبنین
🎙#محمدحسینپویانفر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب
✨الهی هر شب به آسمان نگاه مےڪنم
❄️و می اندیشم در این آرامش شب
✨چہ بسیار دلها ڪہ غمگینند
❄️خدایا تو آرام دلشان باش
✨و شب خود و دوستانم را
❄️با یادت بخیرڪن
شبتون بخیر😴
یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پنجشنبه است
🌹یادی كنیم
✨از مسافرانی که روزی
🌹در کنارمان بودند و اكنون
✨فقط یاد و خاطرشان
🌹در دلمان باقیست
✨با دعای خیر
🌹روحشان را شاد کنیم
『 🌿 』
•
.
رسم ادب این است ڪه
فاطمه باشۍ وُ بگویۍ،
امالبنین صدایت ڪنند ..
#وفات_حضرت_ام_البنين
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
حی علی العزاء فی ماتم ام العباس (ع)
عزای مادر عباس است!
یا ام البنین سلام الله علیه
#وفاتحضرتامالبنین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت152
_ واااای چقدر خوشگل شدی تو! همینو بخر.
-نه بابا یه چادرسفید می گیرم خب این گرونه ... دور تا دور آستینش سنگ کاری شده است .
حسام هم که یه لحظه نگاهش به منو چادر روی سرم افتاده بود ، سمتمون اومد . با یه لبخند سرشو جلوی صورتم آورد و گفت :
_این بهت میاد.
_ نه این گرونه ، چادر سفید میگیرم.
_اصلا پولش مهم نیست ...اگه راحتی و بهتر می تونی جمعش کنی ، همینو سر کن .
مردد شدم . روبه سوی خانم فروشنده گفتم :
_آینه دارید؟
-بله عزیزم بیا این سمت
جلوی آینه ی انتهای مغازه ایستادم . خیلی عوض شده بودم . انگار نه انگار که الهه ی چند دقیقه پیش بودم . لبخندی به الهه ی توی آینه زدم و دستی به چادر روی سرم کشیدم . چرخی زدم و خودم رو توی آینه برانداز کردم . هستی باز گفت :
_الهه شک نکن ... خیلی چادر بهت میآد.
خانم فروشنده با لحن مهربانی گفت :
_حجاب به همه میآد...
برگشتم سمت هستی وحسام و پرسیدم :
_هستی جان میشه چند دقیقه با حسام تنها حرف بزنم ؟
هستی با همون لبخند رضایت روی لبش گفت :
_بله .
از مغازه که بیرون رفت ، نگاهم رو به سیاهی چشمان حسام خیره کردم :
_راستش رو بگو عمدا میگی قشنگه که چادر سر کنم یا ...
اخم کرد و دلخور گفت :
_الهه ! من برای چی باید عمدا تو رو چادری کنم ...گفتم چادر سفید سخته سرت کنی ولی این هم کش داره هم آستین ، خب راحت تری باهاش .
نفس بلندی کشیدم .دلم هنوز پی تصویر قسنگ الهه ی چادری بود که توی آینه دیده بودم . باز نگاهمو به حسام دوختم و گفتم :
_پس میخرمش.
ابرویی بالا داد:
_نه دیگه ... من میخرمش .
-نه خودم پول دارم .
-باشه ... میخوام کادوی من باشه ... یه یادگاری کوچولو که هر وقت خواستی بری حرم سرت کنی .
-باشه ... ممنون .
-قابل بانو رو نداره .
اینطوری شد که هستی چادر عربی خرید و من چادر لبنانی.
با همون چادرها هم رفتیم حرم . دلم خیلی وقت بود ، هوای زیارت داشت . شاید از همان روزی که حسام .
گفته بود ، توی صحن امام رضا بست نشسته و دلگیر و دلخور از من بوده . خیلی اون زیارت به من چسبید . با اونکه از ازدحام جمعیت نمیشد تا نزدیک ضریح برم ولی یقین داشتم امام رئوفی که منو تا حرمش کشونده ، حتما صدامو از هرکجای صحنش هم میشنوه .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگرانہ🍃✨
مۍگفتــ ↓
قدیماڪهترازوداشتن
یهسنگمحڪداشتن؛
همهچیوبااونمۍسنجیدن
مۍگفتــ ↓
اگهسنگمحڪزندگیتبشه
#لبخندامامزمان
سودڪردۍ...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگر مرا أم البنین نخوانید …
من أم بی بنینم💔
#سخنرانے🖤
#وفاتحضرتامالبنین
┈┈•••✾•🏴🍂🏴•✾•••┈┈
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیوگرافے 🌸
دل شکست و تنها خریدارش خدا بود.💗
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خاک جبهه هنوز زمزمه های مناجات قنوت عاشقانه ترین نمازها را به خاطر دارد🌹
قنوتی که ذکر «اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک» نخستین دعای آن بود🌹
#خدایا_عاشقم_کن
#نماز_ستون_دین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝