eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 خسته بودیم و از زور خستگی جای بحث با هستی نبود که چرا دنبال من و حسام اومده بودند. صبح روز بعد ، بعد از صبحانه ، قصد زیارت کردیم . اما من چادر نداشتم . قرار شد از بازار امام رضا علیه السلام یه چادر سفید برای خودم بخرم . راهی شدیم . با ماشین علیرضا تا نزدیکی های حرم رفتیم . بعد ماشین رو توی پارکینگ خیابان اطراف حرم پارک کردیم و وارد بازار رضا شدیم . علیرضا و هستی جلوی ما می رفتند و من حسام پشت سرشون . حسام هنوزم از علیرضا و هستی دلخور بود و گه گاهی زیر لب میگفت : _آخه نمیفهمم کی گفت اینا پاشن دنبال ما بیان !؟ خندیدم : _حرص نخور خوش میگذره . نگاهش به خنده ی روی لب من بست شد و با رضایت گفت : _اگه به تو خوش بگذره کفایت می کنه . هنوز چند قدمی نرفته بودیم که علیرضا و هستی کنار غرفه ی چادرهای فروشی ایستادند. هستی با ذوق دوید سمت من و گفت : _الهه ... من میخوام یه چادر عربی بخرم . بعد دستم را گرفت و همراه خودش کشید . وارد مغازه شدم .خانمی محجبه با ورودمان سلام کرد. هستی چادر عربی سر کرد و تا جلوی در مغازه رفت و گفت : _علیرضا چطوره ؟ نگاه من اما به جای هستی روی یکی از مدل های چادر بود .خانم فروشنده گفت : _به شما خیلی میآد. سرم به سمتش برگشت : _چی ؟ -همون مدل به شما خیلی میآد. هستی سمت ما اومد که گفتم : _نه ... من چادر نمیخوام . هستی با ذوق گفت : _حالا لااقل سرت کن ببینم چه شکلی میشی . خانم فروشنده با لبخند چادری به من داد و گفت : _بفرما عزیزم . شالم رو مرتب کردم و چادر رو روی سرم گذاشتم . هنوز خودم رو توی آینه ندیده بودم که هستی بلند گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
14.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 🕯 🎙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨الهی هر شب به آسمان نگاه مےڪنم ❄️و می ‌اندیشم در این آرامش شب ✨چہ بسیار دلها ڪہ غمگینند ❄️خدایا تو آرام دلشان باش ✨و شب خود و دوستانم را ❄️با یادت بخیرڪن شبتون بخیر😴 یا علی ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پنجشنبه است 🌹یادی كنیم ✨از مسافرانی که روزی 🌹در کنارمان بودند و اكنون ✨فقط یاد و خاطرشان 🌹در دلمان باقیست ✨با دعای خیر 🌹روحشان را شاد کنیم
『 🌿 』 • . رسم ادب این است ڪه فاطمه باشۍ وُ بگویۍ، ام‌البنین صدایت ڪنند .. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
حی علی العزاء فی ماتم ام العباس (ع) عزای مادر عباس است! یا ام البنین سلام الله علیه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _ واااای چقدر خوشگل شدی تو! همینو بخر. -نه بابا یه چادرسفید می گیرم خب این گرونه ... دور تا دور آستینش سنگ کاری شده است . حسام هم که یه لحظه نگاهش به منو چادر روی سرم افتاده بود ، سمتمون اومد . با یه لبخند سرشو جلوی صورتم آورد و گفت : _این بهت میاد. _ نه این گرونه ، چادر سفید میگیرم. _اصلا پولش مهم نیست ...اگه راحتی و بهتر می تونی جمعش کنی ، همینو سر کن . مردد شدم . روبه سوی خانم فروشنده گفتم : _آینه دارید؟ -بله عزیزم بیا این سمت جلوی آینه ی انتهای مغازه ایستادم . خیلی عوض شده بودم . انگار نه انگار که الهه ی چند دقیقه پیش بودم . لبخندی به الهه ی توی آینه زدم و دستی به چادر روی سرم کشیدم . چرخی زدم و خودم رو توی آینه برانداز کردم . هستی باز گفت : _الهه شک نکن ... خیلی چادر بهت میآد. خانم فروشنده با لحن مهربانی گفت : _حجاب به همه میآد... برگشتم سمت هستی وحسام و پرسیدم : _هستی جان میشه چند دقیقه با حسام تنها حرف بزنم ؟ هستی با همون لبخند رضایت روی لبش گفت : _بله . از مغازه که بیرون رفت ، نگاهم رو به سیاهی چشمان حسام خیره کردم : _راستش رو بگو عمدا میگی قشنگه که چادر سر کنم یا ... اخم کرد و دلخور گفت : _الهه ! من برای چی باید عمدا تو رو چادری کنم ...گفتم چادر سفید سخته سرت کنی ولی این هم کش داره هم آستین ، خب راحت تری باهاش . نفس بلندی کشیدم .دلم هنوز پی تصویر قسنگ الهه ی چادری بود که توی آینه دیده بودم . باز نگاهمو به حسام دوختم و گفتم : _پس میخرمش. ابرویی بالا داد: _نه دیگه ... من میخرمش . -نه خودم پول دارم . -باشه ... میخوام کادوی من باشه ... یه یادگاری کوچولو که هر وقت خواستی بری حرم سرت کنی . -باشه ... ممنون . -قابل بانو رو نداره . اینطوری شد که هستی چادر عربی خرید و من چادر لبنانی. با همون چادرها هم رفتیم حرم . دلم خیلی وقت بود ، هوای زیارت داشت . شاید از همان روزی که حسام . گفته بود ، توی صحن امام رضا بست نشسته و دلگیر و دلخور از من بوده . خیلی اون زیارت به من چسبید . با اونکه از ازدحام جمعیت نمیشد تا نزدیک ضریح برم ولی یقین داشتم امام رئوفی که منو تا حرمش کشونده ، حتما صدامو از هرکجای صحنش هم میشنوه . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🍃✨ مۍگفتــ ↓ قدیما‌ڪه‌ترازو‌داشتن یه‌سنگ‌محڪ‌داشتن؛ همه‌چیو‌بااون‌مۍسنجیدن مۍگفتــ ↓ اگه‌‌سنگ‌محڪ‌زندگیت‌بشه سود‌ڪردۍ.‌‌.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگر مرا أم البنین نخوانید ‌‌… من أم بی بنینم💔 🖤 ┈┈•••✾•🏴🍂🏴•✾•••┈┈ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌸 دل شکست و تنها خریدارش خدا بود.💗 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خاک جبهه هنوز زمزمه های مناجات قنوت عاشقانه ترین نمازها را به خاطر دارد🌹 قنوتی که ذکر «اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک» نخستین دعای آن بود🌹 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝