فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـــلام
🍃سلامی به قشنگی بهشت
🌸به بیانتهایی هستی
🍃به زیبایی بـهار
🌸به گرمی تابستان
🍃بهجلوه برگهای پاییزی
🌸وسفیدی وپاکی برفها
🍃سلامی به محکمی پیوندقلبها
🌸که یادآورخوبیهاست
🍃سلام صبحتون پر امید و شاد
🌸روزتون سراسر عشق و نیکبختی
╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت پسر علامه امینی از پدر...کدام عمل در روز قیامت دستت رو گرفت!!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت51
از همون روز ، از همون حرف ، از همون سیلی ، بدجوری از هومن به دل گرفتم .
همین باعث شد روی پیشنهاد فریبا برای ازدواج هومن بیشتر فکر کنم .شاید واقعا اگر او می رفت ، حال و روز من بهتر می شد.اما قبل از اجرای این نیت ، بهنام قولش را عملی کرد . دو روز بعد ، عمه مهتاب زنگ زد و ما را به خانه اش دعوت کرد.آقا جان که برگشته بود اما خانم جان با ما آمد . بعد از سیلی و حرفی که از هومن نصیبم شد ، بیشتر از قبل با هومن سرسنگین شدم .
شب دعوتی عمه مهتاب خیلی به ظاهرم رسیدم و مشتاق برای وعده ی دوم بهنام که گفته بود جلوی همه از من خواستگاری می کنه ، به خانه ی عمه مهتاب رفتم .
البته همه ی ذوق وشوقم با نگاه و سلام سرسنگین عمه مهتاب کور شد . ولی در عوض بهنام از همان لحظه ی ورود چنان تحویلم گرفت که باز چشمان همه را چهار تا کرد . بین تناقض رفتاری این مادرو پسر مانده بودم .البته تا آنروز هیچ احساسی به بهنام نداشتم و فقط دلم می خواست برخلاف تحقیری که در نگاه عمه مهتاب دیده بودم و در کلام هومن شنیده بودم ، لااقل با عزت و احترام بهنام ، جبران کنم .
نشستم روی مبل و خانم جان کنارم ، هومن و مادر و پدر هم رو به رویم نشستند.
و آقا آصف بلند گفت :
_خیلی خوش اومدید.
خانم جان سرش رو بالا آورد و در حالیکه هنوز علت این دعوتی را نمی دانست پرسید :
_پری و شوهرش رو نگفتید ؟
-نه خواستیم خودمونی باشیم .
شاید ، شاید خانم جان شستش خبردار شد .
اما حرفی نزد و فقط عصایش را بین دو زانویش گذاشت و زیر لب نجوا کرد:
_خودمونی !
بهنام با یک سینی چای سمت خانم جان آمد:
_بفرمایید عزیز.
-دستت درد نکنه .
لیوان پایه دار چایش را برداشت که بهنام سمت من چرخید و گفت :
_شما بفرمایید.
-ممنون.
-نوش جانتون.
-یعنی نوش جان فقط برای نسیمه ؟!
بهنام که انتظار این مچ گیری خانم جان را نداشت ، فوری گفت :
_نه این چه حرفیه ، نوش جان شما .
نمی دونم چرا خانم جان از لحظه ی ورود به خونه ی عمه مهتاب مثل برج زهرمار شده بود . با اخمی و دلخوری مجهولی گفت :
_حالا که مجبوری بگی نوش جان .
عمه مهتاب با آن سارافون و کت رویی اش با آن کفش های پاشنه بلند کفه صاف چوبی که صدای گرپ گرپ از خودش تولید می کرد ، جلو اومد و با لحنی که سعی داشت در ان عصبانیت را بپوشاند و موفق نبود گفت :
_بده به من سینی چایی رو ..
بهنام سینی را تقدیم کرد و عمه بی معطلی چرخید سمت هومن و پدر و مادر . همون موقع خانم جان با آن ژست پر ابهت و آن اخم بی دلیل ، باز ته عصایش را زمین کوبید و بدون اینکه حتی سر برگرداند و نگاهی به بهنام بیاندازد گفت :
_خب آقا بهنام شما بگو ، علت دعوتی امشب چیه ؟
بهنام هم از لحن و هم از اخم مادرجون شوکه شد . شاید توقع این کنجکاوی رو از خانم جان نداشت :
_خب فقط واسه دیدار مجدد.
-دیدار مجدد! ... مگه هفته ی قبل دیدار نداشتیم ... فقط ما رو دعوت کردید و عمه پری رو نگفتید که چه دیداری باشه حالا !؟
بهنام سکوت کرد و عمه مهتاب یکی از صندلی های میز ناهارخوری را کشید سمت مبل بهنام و نشست :
_وا ...مامان ...این سئوال چیه شما میپرسی ... بچه ام حالا خواسته دور هم جمع بشیم ...گناه کرده مگه ؟!
اینبار نگاه خانم جان رفت سمت عمه مهتاب :
_تو چطور مادری هستی که هنوز نمیدونی واسه چی بچه ات خواسته ما بیاییم اینجا !
عمه مهتاب اخمی کرد و دست راستش را با آن انگشتر بزرگ دایره مانند که تا غضروف انگشتش را گرفته بود ، در هوا تکان داد و گفت :
_من که می دونم ، نخواستم به رو بیارم .
خانم جان دو دست رو روی سر عصایش گذاشت و گفت :
_پس می دونی که پسر شما شنبه اومده دنبال نسیم و تا ساعت چهار و نیم بعدازظهر برده چرخوندتش ؟!
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بيمارفَـقَـطْ دَرْ طَلَبِ لُطْفِ
طَبـیبْ اَسْتـــ ...
مامُنْـتَـظِرِنُسْخهۍدَرْمانِ
حُـسِـینیم🌱
#امامحسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•°~🦋✨
#حرفحساب🌸🌱
کساییکهمیجنگن،زخمیهممیشن..
دیروزباگلوله،امروزباحرف..💔!
شهداوقتیتیرمیخوردن
میگفتنفداسرمهدیفاطمه :)
اینتصورمنه...
توییکهداریبرایامامزمانتکارمیکنی
شبروز...!
وقتیمردمباحرفاشونبهتزخمزدن،
تودلتباخودتبگو↓
"فداسرمهدیفاطمه..💚"
آقاخودشبلدهزخمتودرمانکنه..!🙂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.
عالم بہ شوق آمدنتـ ندبھ خوان توستـ
چشم انتظار تو حَـرم عمّہ جـٰان توستـ'(:
•.♥️|🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
مهدے جان!
میدانمڪهگاهگاهنگاه
میڪنیمرا ... امانمیدانم
اینخوبمیڪندحالمرا،
یاآبمیڪندوجودخجالتزده ام؟!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت52
نگاه عمه مهتاب یه لحظه به سمت من و بعد بهنام تغییر مسیر داد و بعد در حالیکه سعي می کرد باز آن خونسردی ظاهری را ، حس غالب چهره اش کند گفت :
_بله میدونم ، مگه گناه کرده شما چقدر ناز و افاده دارید ....این منم که باید غر بزنم که چرا نسیم دنبال پسر منه ، نه شما .
عجب سوپرایزی شد .انگار قرار بود ، من سوپرایز شوم از حرف ها و کنایه های عمه مهتاب . همون موقع پدر گفت :
_بحث غر زدن نیست ، بحث اینه که اگه حرفیه ما هم بدونیم وگرنه قایمکی و یواشکی نداریم .
عمه با عصبانیتی که بالاخره نِمود پیدا کرده بود جواب داد:
_وا چه حرفی ....چه زود فکر و خیال می کنید شما ، بچه ام خواسته واسه حرفای شب قبل من ، معذرت خواهی کنه ، حالا انگار طلبکارم شدیم .
بهنام بلند و جدی میان صدای عمه و پدر که هنوز درگیر بودند گفت :
_یه لحظه گوش بدید .
همه ساکت شدند و عمه با حالت قهر سرش رو از پدر برگردوند که بهنام سر به زیر گفت :
-ترجیح دادم امشب دوباره دور هم جمع بشیم که خودم توضیح بدم .
مکثی کرد . چهره ی همه دیدنی شد . خانم جان چشمانش را با کنجکاوی ریز کرد و پدر اخم ، مادر تنها منتظر بود و هومن نیشخند به لب به بهنام خیره .
-من به نسیم خانم علاقه مندم ... میخوام ایشون رو از دایی خواستگاری کنم .
نفس های همه حبس شد از تعجب و تنها عمه بود که عصبی فریاد زد :
_بهنام ... من همچین اجازه ای بهت نمیدم ... واست اونهمه زحمت نکشیدم که حالا بری با یه دختر سر راهی ازدواج کنی .
نگاهم یه لحظه جلب هومن شد . با همان نیشخند که به راحتی میشد مفهومش را خواند ، سرش را سمت من چرخاند ، نمی دانم شاید غم نگاهم را دید که بساط نیشخندش را از روی لبش جمع کرد و نگاهش را از من گرفت .
دلم شکست با صدای مهیبی شکست . سرم را پایین انداختم و بی اختیار چشمه ی اشک از چشمانم جوشید که صدای فریاد خانم جان برخاست :
-خوبه که بهت بگم تا من زنده ام اجازه ی همچین غلط زیادی رو به پسرت نمیدم ... از خدات باشه که نسیم رو به بهنام بدیم ولی کور خوندی ... مهتاب ... کور خوندی .
عمه مهتاب اخمی محکم به خانم جان نشان داد و جواب.
-عالیه ...حالا واسه بچه ی یکی دیگه که اصلا از گوشت و خون شما نیست ، منو که بچه تونم جلوی همه خار می کنید ؟!!
آقا آصف بلند گفت :
_بسه تو روخدا این حرفا چیه ، مهتاب بلند شو برو میوه بیار .
عمه برخاست که بهنام باز گفت :
_نه ...لطفا خوب همه گوش کنید ...من فقط و فقط باید از خود نسیم خانم جواب نه بشنوم ، هیچ کس نمیتونه جلوی منو بگیره ، حتی مادرم ...این حق منه که با کسی ازدواج کنم که دلم میخواد ، نه اونی که دل مادرم میخواد.
عمه با بغض گفت :
_آفرین ، یعنی براوو به تو پسر خوب ... تحویل بگیر آقا آصف این پسر شماست ها .
و بعد با قدم های بلند رفت سمت آشپزخانه که آقا آصف نفس بلندی کشید و پدر به جای آقا آصف گفت :
-ببین بهنام جان ... درسته که این حق شماست انتخاب کنی ولی قرارم نیست که بخاطر ازدواج ، حرمت بین دو خانواده از بین بره ... در ضمن ، من دخترم رو به خانواده ای که اونو از گوشت و پوست و خون من ، نمیدونن ، نمیدم ....پس بهتره قبل از این که اینطوری رَجز بخونی ، با خانواده ی خودت کنار بیای.
لبخندی از حرف پدر روی لبم نشست . یه نفس بلند کشیدم ، سعی کردم طوری که کسی متوجه نشود ، اشکانم را پاک کنم . که نشد . خانم جان یه دستمال کاغذی سمتم گرفت و کنار گوشم گفت :
_پاک کن اشکاتو ... تو به درد بهنام نمیخوری دخترم ... مهتاب زبون تلخه ... نمیخوام هر روز اشکت رو در بیاره .
سکوت کردم اما با اونکه همه از اظهار نظر بهنام ناراحت شدند ولی من از همون لحظه یه حسی غریب ، بهش پیدا کردم .
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌼🌸
🌸
#اطلاعیه❌
سلام وقتتون بخیرو خوشی
امیدوارم حال دلتون خوبِ خوب باشه😍🌹
ضمن عرض تشکر برای همراهی لحظهبه لحظهتون باید اعلامکنم که از امروز فقط شب ها پارت میذاریم یعنی دوپارت باهم ارسال میشه😊
✅فعلا تا اطلاع ثانوی ظهرها پارتگذاری نداریم🌸🌱
خیلی هم خوبه. صبحا به کاراتون برسید و شب با هم پارت میخونیم😍😉
#مدیریت کانالهای
به شرط عاشقی با شهداو حدیث عشق🌹
🌸
🌼🌸
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹حسادت
#پیامبراکرمص
#سبکزندگی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝