رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت51
صداشون مثل تیشه ای بود که داشت ریشه ی عشق آرش رو از اعماقِ قلبم بیرون میکشید.
-خوب کردی بابا .... چیزی که زیاده زن ....اصلا تو الان زوده ازدواج کنی .... بیا بریم.
صدای محضر دار توی گوشم باز زنده شد:
-دخترم مطمئنی طلاق میخوای؟ می خوای از این آقا شکایت کنی؟ شاید اگه کار به دادگاه بکشه بهتر باشه؟ اخه یه ماهه عقد ، بی مهریه ، طلاق!!
چه جوابی داشتم بدهم جز گرفتن خودکاری که امضای منو روی برگه ی طلاق توافقی ، ثبت میکرد. آرش در مقابل چشمای من سوار ماشین دوستانش شد و رفت. من با یه شناسنامه ی مهر طلاق خورده، کنار محضر ایستادم و فقط نگاهش کردم و او خندید و سوار بر اسب ارزو هایش رفت. وقتی ماشین او از کنارم رد شد ، خالی شدم. حس کردم تنها سنگینی پوستی رو روی استخوان هایم تحمل می کنم که زیر منافذش هیچ گوشتی نیست. حتی قلبی نیست که بزند ، که بتپد. که جان دهد که زندگی راه جاری سازد. چشمم خیس بود و نگاهم بین آدم هایی که به من با آن قیافه ی غمگینم و صورت اشکی و شناسنامه ی در دست و پاهای لرزان، نگاه میکردند ، میچرخید. با خودم حرف میزدم . بلند بلند و قدمهایم سمت خانه ی پدر ، کشیده میشد:
-مامان .....آرش رفت .....آرش منو نمیخواست .....مهریه ام رو میخواست .....پول میخواست نه همسر ....پول میخواست ....اون منو نمیخواست ...اون منو نمی خواست. صدایم فریاد شده بود. چند خانوم دورم رو گرفتند:
-چی شده عزیزم کسی اذیتت کرده؟ .....دخترم چی شده؟
و من هنوز فریاد میزدم:
-کلاهبردار .... نامرد ....عوضی ....چرا؟ چرا با زندگیم بازی کردی؟
-یکی زنگ بزنه صد و ده ...
بازوم رو گرفته بودند اما من حالا فهمیده بودم چه بلایی سرم اومده. تمام انرژی رفته ام یک مرتبه برگشت. بازوم رو محکم از چنگ پنچه های زنی که مرا نگه داشت بود، بیرون کشیدم:
-ولم کن ...میخوام بمیرم ....میخوام بمیرم.
نگاهم جلب خیابان شد. سرعت ماشین ها و شلوغی آن ....هیچ کس نمیفهمید که چرا خودکشی کردم. به سرعت دویدم سمت خیابان. صدای فریادها زنانی که دوره ام کرده بودند، بلند شد:
-وای .....نه ....میخواد خودشو بکشه.
کسی دنبالم آمد تا مانع شود ولی نشد. باضرب توقف اولین ماشین و برخورد روی کاپوت گرمش، نقش زمین شدم. حالا همه دوره ام را گرفتند تا نظاره کنند چهره ی کسی را که خودش را کشت . کاش آرش میدید ....کاش میدید که چه بلایی به سرم آورد. عشق دوران کودکی ام .... مرا به جنون نمیکشاند.
-یکی زنگ بزنه اوژانس ...
-خانم نگاه نکن ببین توی کیفش شماره تماسی ، چیزی، داره؟
-داره از سرش خون میآد .....زنگ بزنید اوژانس.
چشام خواب میخواست. خوابی که همه خاطرات شب گذشته را بشورد و ببرد. خنده هایم، دلبری هایم ، اعتمادم ، عشقم ، آبرویم ... و هوسی که یه شب بیشتر دوام نیاورد.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت51
از همون روز ، از همون حرف ، از همون سیلی ، بدجوری از هومن به دل گرفتم .
همین باعث شد روی پیشنهاد فریبا برای ازدواج هومن بیشتر فکر کنم .شاید واقعا اگر او می رفت ، حال و روز من بهتر می شد.اما قبل از اجرای این نیت ، بهنام قولش را عملی کرد . دو روز بعد ، عمه مهتاب زنگ زد و ما را به خانه اش دعوت کرد.آقا جان که برگشته بود اما خانم جان با ما آمد . بعد از سیلی و حرفی که از هومن نصیبم شد ، بیشتر از قبل با هومن سرسنگین شدم .
شب دعوتی عمه مهتاب خیلی به ظاهرم رسیدم و مشتاق برای وعده ی دوم بهنام که گفته بود جلوی همه از من خواستگاری می کنه ، به خانه ی عمه مهتاب رفتم .
البته همه ی ذوق وشوقم با نگاه و سلام سرسنگین عمه مهتاب کور شد . ولی در عوض بهنام از همان لحظه ی ورود چنان تحویلم گرفت که باز چشمان همه را چهار تا کرد . بین تناقض رفتاری این مادرو پسر مانده بودم .البته تا آنروز هیچ احساسی به بهنام نداشتم و فقط دلم می خواست برخلاف تحقیری که در نگاه عمه مهتاب دیده بودم و در کلام هومن شنیده بودم ، لااقل با عزت و احترام بهنام ، جبران کنم .
نشستم روی مبل و خانم جان کنارم ، هومن و مادر و پدر هم رو به رویم نشستند.
و آقا آصف بلند گفت :
_خیلی خوش اومدید.
خانم جان سرش رو بالا آورد و در حالیکه هنوز علت این دعوتی را نمی دانست پرسید :
_پری و شوهرش رو نگفتید ؟
-نه خواستیم خودمونی باشیم .
شاید ، شاید خانم جان شستش خبردار شد .
اما حرفی نزد و فقط عصایش را بین دو زانویش گذاشت و زیر لب نجوا کرد:
_خودمونی !
بهنام با یک سینی چای سمت خانم جان آمد:
_بفرمایید عزیز.
-دستت درد نکنه .
لیوان پایه دار چایش را برداشت که بهنام سمت من چرخید و گفت :
_شما بفرمایید.
-ممنون.
-نوش جانتون.
-یعنی نوش جان فقط برای نسیمه ؟!
بهنام که انتظار این مچ گیری خانم جان را نداشت ، فوری گفت :
_نه این چه حرفیه ، نوش جان شما .
نمی دونم چرا خانم جان از لحظه ی ورود به خونه ی عمه مهتاب مثل برج زهرمار شده بود . با اخمی و دلخوری مجهولی گفت :
_حالا که مجبوری بگی نوش جان .
عمه مهتاب با آن سارافون و کت رویی اش با آن کفش های پاشنه بلند کفه صاف چوبی که صدای گرپ گرپ از خودش تولید می کرد ، جلو اومد و با لحنی که سعی داشت در ان عصبانیت را بپوشاند و موفق نبود گفت :
_بده به من سینی چایی رو ..
بهنام سینی را تقدیم کرد و عمه بی معطلی چرخید سمت هومن و پدر و مادر . همون موقع خانم جان با آن ژست پر ابهت و آن اخم بی دلیل ، باز ته عصایش را زمین کوبید و بدون اینکه حتی سر برگرداند و نگاهی به بهنام بیاندازد گفت :
_خب آقا بهنام شما بگو ، علت دعوتی امشب چیه ؟
بهنام هم از لحن و هم از اخم مادرجون شوکه شد . شاید توقع این کنجکاوی رو از خانم جان نداشت :
_خب فقط واسه دیدار مجدد.
-دیدار مجدد! ... مگه هفته ی قبل دیدار نداشتیم ... فقط ما رو دعوت کردید و عمه پری رو نگفتید که چه دیداری باشه حالا !؟
بهنام سکوت کرد و عمه مهتاب یکی از صندلی های میز ناهارخوری را کشید سمت مبل بهنام و نشست :
_وا ...مامان ...این سئوال چیه شما میپرسی ... بچه ام حالا خواسته دور هم جمع بشیم ...گناه کرده مگه ؟!
اینبار نگاه خانم جان رفت سمت عمه مهتاب :
_تو چطور مادری هستی که هنوز نمیدونی واسه چی بچه ات خواسته ما بیاییم اینجا !
عمه مهتاب اخمی کرد و دست راستش را با آن انگشتر بزرگ دایره مانند که تا غضروف انگشتش را گرفته بود ، در هوا تکان داد و گفت :
_من که می دونم ، نخواستم به رو بیارم .
خانم جان دو دست رو روی سر عصایش گذاشت و گفت :
_پس می دونی که پسر شما شنبه اومده دنبال نسیم و تا ساعت چهار و نیم بعدازظهر برده چرخوندتش ؟!
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝