eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان است ای یاران گل افشانی کنید در منای دل وقوف از حج روحانی کنید تا نیفتاده است جان در پنجۀ گرگ هوا گوسفند نفس را گیرید و قربانی کنید 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༻﷽༺ 💚 ❣نگارا عیدقربان اسٺ،قربانٺ شوم یا نہ ✨نگفتے‌یڪ‌دمے‌آیا‌ڪه‌مهمانٺ‌شوم‌یا نہ ❣براےطوف‌ڪویٺ،جامہ‌ے احرام‌بربستم ✨گداے‌دوره‌گرد گوشہ‌ے‌خوانٺ شوم‌یا نہ ♡اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج♡ ‌‌‎‌‎🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️▫️▫️▫️⭐️ ▫️▫️▫️⭐️ ▫️▫️⭐️ ▫️⭐️ ⭐️ بی گمان فلسفه قربان سر بریدن نیست ◻️دل بریدن است از هر چیزی که: به آن تعلق داری ، ◻️ از هر چه تو را از او میگیرد ▫️میخواهد شادی باشد یا غم ▫️وصال باشد یا فقدان، ▫️نور باشد یا سياهی ⭐️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فَتَلَقَّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ(بقره/37) پس آدم از پروردگار ڪلماتی را آموخت و خدا توبه اش را پذیرفت. ای ڪلمه‌ی رسیدن به خدا، حسین(ع) ♥🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
نظر یکی از خواننده های خوب کانال در مورد رمان
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور 79 گچ دستم بعد از سه هفته باز شد ولی باز با نزدیک شدن تاریخ نامزدی بهنام و سیما حالم گرفته شد . ترم جدید آغاز شده بود و اگر صحبت هومن با اساتید و مدیریت دانشگاه در مورد من و امتحاناتم نبود ، شاید همه ی واحدها را میافتادم .اما با توضیح هومن بابت شرایط روحی ام بعد از اتفاقی که خودش مسببش بود ، به من تخفیف دادند تا در ترم تابستان واحدها را دوباره با مردودی ها امتحان بدهم . بعد از شوخی و انتقام کوچکی که از هومن گرفتم ، فریبا باز اصرار کرد که بخاطر حال روحی خودم ، دوباره اذیتش کنم .اما قبول نکردم .اما یه روز با یه اتفاق باز جرقه ی این که اذیتش کنم ، زده شد . سر کلاس بودیم و هیچ حوصله ی توضیحات هومن را نداشتم .ولی او همچنان توضیح میداد و من داشتم گوشه ی کتابم با مداد نوکی ام ریز مینوشتم " بهنام " . کاش لااقل دلبسته اش نشده بودم .آهی کشیدم و کل کلاس یکدفعه ساکت شد . سرم بالا امد و متوجه ی نگاه همه ی بچه های کلاس شدم . سرم چرخید سمت هومن که با اخم داشت نگاهم میکرد: -خانم افراز ... مزیت روش بخش بندی پویا در مدیریت حافظه رو توضیح بدید . سرفه ای کردم و زیر لب نجوا : _مزیت ... بخش بندی ... پویا ... جلوتر اومد و بالای سر کتابم ایستاد. نگاهش روی کتابم ماند . با دیدن نام بهنام خوب حس و حالم را فهمید امانمی دانم چرا مرا به تمسخر گرفت و پرسید : _بهنام داریم تو کلاس؟ بچه ها به هم نگاه کردند و گفتند: _نه استاد ... و هومن باز نگاهش را با تحقیر به من دوخت : _خانم افراز ، اینجا کلاس درسه نه کلاس همسرداری ...اگه عاشق آقا بهنام هستید میتونید برید کلاس های همسرداری ثبت نام کنید که لااقل به درد آینده تون بخوره . صدای خنده ی بچه ها بلند شد و من لبانم را با حرص به داخل فرو بردم و زیرلب گفتم : _عوضی. -خب ادامه ی درسمون . رفت سمت تخته و درسش را ادامه داد و من فقط با حرص نگاهش کردم ولی در تمام مدت فقط در فکر یه انتقام جدید بودم. چطور تونست جلوی سی نفر ، اسم بهنام رو بلند اعلام کنه و منو به تمسخر بگیره ؟ ... اینکارش رو نباید بی جواب می گذاشتم . این شد که بعد از کلاس ، فریبا با خنده همراهم شد : _خوب دستت انداخت ها. -یه چیزی بهت میگم فریبا ها. -من چرا ؟! من که بهت گفتم بیا دوباره اذیتش کن ، خودت قبول نکردی . ایستادم وعصبی پرسیدم : _چکار کنم مثلا ؟ لبخند شیطنت آمیزی روی لبش آمد: _یه فکر عالی دارم ... این دفعه پاسخ خوبیه در مقابل حرکت ناجوانمردانه ی استاد. زخم تحقیری که هومن بر دلم گذاشت با وسوسه ی انتقام وسواس خنّاسی چون فریبا ، بر من غلبه کرد. فکر خوبی بود. در ترم جدید ، ما دو روز در هفته با هومن درس داشتیم . یه روز شنبه و روز بعد یکشنبه . وقتی طرح فریبا رو خوب حلاجی کردم و دیدم در مقابل رفتار هومن چقدر پاسخ به جا و به موقعی است و از طرفی درست مصادف میشد با نامزدی بهنام و سیما و مطمئنا من به این دعوتی نمی رفتم ، و حالم گرفته میشد ، تصمیم گرفتم که نقشه ی فریبا رو عملی کنم. بعد از یک روز خسته کننده ، توی ماشین ، در راه برگشت به خونه ، وقتی تمام حواسم به اجرای نقشه ی شیطنتم بود ، هومن پرسید : _واسه چی ، اینقدر فکرتو الکی درگیر اون بهنام عوضی میکنی ؟ -واسه تو الکیه ، واسه من زندگیمه ... مگه میشه کسی بیاد توی زندگیت و یه شبه همه چی خراب بشه ، بعد تو یکدفعه هم همه چی رو فراموش کنی ؟ عصبی نفسش رو از بین لبانش فوت کرد: _خب حالا که چی ؟ اگه یه ذره عقل داشتی میفهمیدی که از اولشم اون عوضی تو رو نمیخواست که اگه میخواست با سیما نامزد نمیکرد. چرخیدم سمتش و عصبی گفتم : _چرته ... اینا رو میگی تا بگی به صلاح من بوده که با بهنام نامزد نکردم ولی در واقع ، تو مسبب تمام بدبختی های منی .... خودتو مبرا نکن. عصبی تر از قبل نگاهم کرد و در حالیکه مدام سر می چرخاند ، و بعد نگاهش را به خیابان میدوخت ، جواب داد: _خودم رو مبرا نکردم ...ندیدی توی امتحانت بهت ارفاق کردم ، مجبورم کردی به کل کلاس ارفاق کنم ، دمنوش مسهلت رو خوردم و گذاشتم یه دل سیر بهم بخندی تا روحیه ات عوض بشه ... محکم فریاد زدم : _اینا کار تو رو جبران نمیکنه ... و در ضمن تو حق نداری ، منو بخاطر احساساتم ، جلوی بچه های کلاس تحقیر کنی . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور عصبی پوزخند زد: _چرا ؟ کلاس منه ...و تو سر کلاس من باید حواست با من باشه ، نه با اون بهنام نامرد. با گریه ای که بی اختیار و یکدفعه ظاهر شده بود گفتم : _نامرد توئی که حتی به خواهرت هم رحم نکردی . محکم فریاد زد : _احمق جان ... من برادر تو نیستم ...کاش لااقل همینو میفهمیدی . تو دلم گفتم : " هرخری که هستی ... " و زار زار گریه کردم . وقتی رسیدم خانه ، تنهایی در اتاقم را ترجیح دادم به نشستن پشت میز و پرسش و پاسخ مادر و جواب های بی سر و ته هومن . اما بعداز ظهر که مادر و پدر به نامزدی رفتند و من وهومن تنها شدیم ، از پله ها پایین آمدم .هومن کتابش را میخواند که وارد آشپز خانه شدم و سعی کردم در آرامش و بی سر و صدا دنبال قرص های دیازپام مادر بگردم. -باز چکارمیکنی خرابکار؟ جوابش رو ندادم . با سرانگشتان دستم داشتم قرص ها را زیر و رو میکردم که یک بسته پیدا کردم و همون موقع هومن سمت آشپزخانه آمد .فوری بسته ی قرص را کف دستم گذاشتم و کف دستم را روی میز و بعد یک بسته قرص استامینوفن 325 برداشتم . رسیده بود نزدیکم که گفت : _بده ببینم قرص رو. -استامینوفن 325 . -از نظر تو هر قرصی استامینوفن 325. قرص رو جلوی چشماش گرفتم و با افتخار ابرویی بالا انداختم که گفت : -واسه چی استامینوفن میخوری ؟ -سرم درد میکنه . سرشو جلوی صورتم خم کرد و گفت : _چرا سرت درد میکنه ؟ فوری چنگی به قرص دیازپام کف دستم زدم و چرخیدم سمت شیر آب و جواب دادم : _وقتی جلوی سی نفر مسخره بشی ، سردرد میگیری . -مسخره نشدی ...تنبیه شدی . تو دلم گفتم : " فردا نشونت میدم که تنبیه بود یا مسخره . " بعد نصفه لیوان آبی برداشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم . روی مبل نشستم و در حالیکه آب را مزه مزه میخوردم گفت : _قصدم مسخره کردن نبود ولی حرصم گرفت که توی کلاس حواست پی اون بهنام بی چشم و روئه . -منم از کارای تو حرصم میگیره ... من چکار باید بکنم ؟ قرص خوردم که خودمو بکشم ، نذاشتی ... میگی چکار کنم حالا ؟ دستی به موهایش کشید و نشست سر جای خودش و کتابش را باز کرد و گفت : _درست رو بخون تا حرصت نگیره . -اصلا من نخوام درس بخونم چی ؟ اخمی حواله ام کرد: _مگه پول پدرم از سر راه اومده که خرجت کنه و سر کار بریزی توی جوی آب! _واسه همین می خوام انصراف بدم از تحصیل که پولش هدر نره. دلیل حرصی که می خورد رو متوجه نمیشدم . وقتی جواب بی منطقم رو شنید ، عصبی کتابش رو بست و بلند گفت : -خدایا احمقا رو عاقل کن . برای حرص دادنش گفتم : _آمین. چشم غره ای رفت که سر جایم سکوت کردم و گفت : _نذار اون روی سگم بالا بیاد ها . نجوا کنان لب زدم : _تو همیشه اون روی سگت بالاست . فریاد کشید : _توئی که اون روی سگم رو بالا میآری ...گمشو توی اتاقت . دلخور از لحن توهین آمیزش سمت اتاقم رفتم . تنها چیزی که کمی آرامم میکرد، فکر انداختن دو تا قرص دیازپام ده بود ، توی یه لیوان شربت تا فردا به کلاس دانشگاهش نرسه . آخ که چه کیفی میداد که استاد سر کلاس نیاد یا اگر بیاد سر کلاس چرت بزنه ، آنوقت معنای واقعی تمسخر رو میفهمید . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بامدادے ڪه تفاوت نڪند لیل و نهار خوش بود دامن صحرا و تماشاے بهار🍃 🌸صوفے از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار ڪه نه وقتست ڪه در خانه بخفتے بیڪار🍃 سلام ،صبح زیباتون سرشار از نیڪبختی وبرڪت🌸🍃 🌹
12.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈••✾🌸🕊﷽🕊🌸✾••┈• و بی گمان فلسفه قربان، سر بریدن نیست دل بریدن است.... دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق داری! و دل بریدن از هر چه تو را از او می‌گیرد، عيد قربان, سر بريدن «نفس» است و پا بريدن از «شيطان»... 🌸عید قربان عید بندگی مبارک باد🌸 🌱 🌱 ••●❥🌷✧🌷❥●•• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
❀‌𝑴𝒂𝒏 𝒃𝒆 𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉𝒆 𝑨𝒓𝒃𝒂𝒃𝒂𝒎 𝒁𝒆𝒏𝒅𝒆𝒉𝒂𝒎➪✰𝑯𝒐𝒔𝒔𝒆𝒊𝒏✰ ❁زیباٺریݧ ٺرانہ ے روے لبم ، حُسیْݧ نامےڪہ هسٺ علّٺ ٺاب و ٺبَم ، حُسیْݧ ❁مݧ در ڪلاس هیئٺ ٺو درس خوانده ام شاگـرد پا رڪاب همیݧ مڪٺبم حُسیݧ ❀......𝑯𝒐𝒔𝒔𝒆𝒊𝒏 𝒋𝒂𝒏......❀ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور شب شده بود . می دانستم جشن نامزدی خیلی طول میکشه و مادر و پدر برای شام نمی آیند. ازگرسنگی مجبور شدم اتاقم را به قصد آشپزخانه و خوردن شام ترک کنم . غذاها را درون ماکروفر گرم کردم و پشت میز آشپز خانه نشستم که سر و کله ی هومن هم پیدا شد : _بفرما شام . بی توجه به حضورش ، یه لیوان دوغ برای خودم ریختم که نشست پشت میز و برای خودش غذا کشید ، تا خواست یه لیوان دوغ برای خودش بریزد یاد دیازپام ها افتادم . فوری پارچ دوغ را برداشتم که معترض شد : _اِ ِ...چکار می کنی ؟ رفتم سمت کابینت و گفتم : _واسه حضرت آقا نعنا بزنم اسهالشون بند بیاد . با پرروئی گفت : _بند اومده ، بده به من ، باز یه قرص مُلین میندازی توش . شیشه ی نعنا را نشونش دادم و گفتم : _دیدی ؟ با اونکه شیشه ی نعنا رو دید اما باز اعتماد نمی کرد .حق داشت انگار بو کشیده بود: _اصلا نعنا نمیخوام بده به من پارچ دوغ رو . -خب بابا ... تو هم بی جنبه ای ها. نشد . ترسیدم دستم رو بشه . پارچ دوغ را سر میز گذاشتم و با خودم گفتم : "باشه واسه بعد شام ." شام را که خوردیم ، زیر چایی را روشن کردم و توی لیوان چایش دو تا قرص دیازپام ده انداختم و بعد یک شاخه نبات کوچک به همراه قاشق چایخوری و همراه یک سینی لیوان های چای را بردم به اتاق . لم داده بود روی کاناپه که وقتی سینی چای رو گذاشتم روی میز و خواستم لیوان خودم رو بردارم و ازش فاصله بگیرم ، خودش رو جمع و جور کرد و گفت : -بشین . نشستم . خم شد سمت میز و با قاشق چایخوری لیوان چایش را هم زد : _باز چی توش داره ؟ ... تا دو کلام حرف حساب میزنم باید بترسم که مرگ موشی ، سمی ، چیزی تو غذا و چایی ام نریزی . تکیه زدم به پشتی مبل و گفتم: _اگه میتونستم که حتما مرگ موش برات میریختم که کار و یکسره کنه . همونطور که چایش را هم میزد گفت : _بفرما تعارفم نداری انگار ...قبلنا یه کم ترس داشتی ، حالا کم مونده سوارم شی . -مقصر خودتی ... بعد از کاری که کردی روم بهت باز شده . نفس بلندی کشید و گفت : _اتفاقا حالا باید بیشتر ازم بترسی . _چرا ؟! لیوان چایش را برداشت و باز لم داد روی کاناپه و نگاهم کرد. اینبار واقعا از نگاهش ترسیدم که لبخند مرموزی به لبش آورد و گفت : _چون بهت ثابت کردم که اگه بخوام میتونم یه بلای اساسی سرت بیارم . -خیلی کثافتی ! واقعا چطور میتونی این حرفا رو با لبخند بزنی . ناگهان صدای خنده اش بلند شد : _خیلی بامزه میگی کثافتم ، یه بار دیگه بگو . بغضم گرفت و خواستم برخیزم که مچ دست راستم را گرفت . همان مچ دستی که دو بار شکسته بود. با ناله گفتم : _آی دستم ...این دستم ناقصه ، فشار نده . -بشین پس . -بشینم که چرت و پرت بشنوم . -اگه یه کوچولو مغز داشتی و یه کوچولو جنبه ، خیلی قابل تحمل تر میشدی . از حرصم دندون هایم روی هم قفل شد که دستم را محکم کشید و جیغم را بلند کرد: _آی دستم . چایش را مزه مزه میکرد و میخورد : -ولی عجب چایی خوشمزه ایه ! تو دلم ذوق کردم و گفتم : "نوش جونت ، فردا بهت میگم چه میشه ." لیوان چای خودم را هم برداشتم و تو دست گرفتم . به تلویزیون خیره شدم . اما هیچ جذابیتی برای من نداشت ، همراه با آهی گفتم : _چی فکر میکردم چی شد ؟ امروز باید روز نامزدی من میبود. پوزخند زد: _بهتر که نبود. باحرص گفتم : _اگه نامزدی خودتم بهم می خورد همچین حرفی میزدی واقعا ؟ خندید . لیوان چای نباتش نصفه شده بود که گفت : _من همین الانم دارم به همه میگم دست از سرم بردارن تا زنم رو طلاق بدم ولی کسی گوش به حرفم نمیکنه . اخمی توی صورتم نشست : _تو زن داری ؟! پوزخندش کش اومد: _آره یه خل و چلی عین توئه . باهمون اخم گفتم : _بیچاره زن بدبخت چطور راضی شده با تو ازدواج کنه ! 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور چایش را کامل سر کشید : _دست خودش نبوده وگرنه شاید راضی نمیشد . -میدونه ایرانی ؟ اصلا ایرانیه یا سوئدی ؟ یه لبخند کمرنگ روی لبش بود ، نگاهش سمتم چرخید . زل زد توی چشمام و گفت : _ایرانی . -چرا نمیری پیش اون بدبخت ...خب برو پیش زنت . بلند بلند خندید و جواب داد: _مثل تو سایه مو با تیر میزنه . -مامان و بابا هم میدونن ؟ باهمون لبخند مرموز جواب داد : _همه میدونن ولی اصرار میکنن جدا نشیم . نفس بلندی کشید و لیوان خالی چایش را روی میز گذاشت وگفت : _اینم یکی از بدبختی های منه . -چه بدبختی ! -به زور پدر باهاش ازدواج کردم . نگاهم روی صورتش بود و نگاه او به تلویزیون . -هر زنی رو با محبت میشه عاشق کرد ، تو حتما بهش محبت نکردی . اینبار لبخندش رنگ کنایه گرفت : _چه خوبم کلاس همسرداری میذاری . -خب لااقل جنس خودمو خوب میشناسم . لیوان چایم را سر کشیدم که گفت: _بهنام هم توی سوئد زن داره . -چرته ... میخوای منو آروم کنی . -خیلی احمقی واقعاً ... زن داره تا بتونه بره سوئد . -واقعا !! سرش رو تکان داد که گفتم : _عمه مهتاب هم می دونه ؟ -بله خود عمه بهش پیشنهاد داد و آقا واسه خودش کلی دختر انتخاب کرد تا بالاخره یکی مورد تایید عمه شد . -دروغ نگو. -چرا باید بهت دروغ بگم ؟ حالا که نامزدش نیستی ، فقط گفتم که بدونی چشم بهنام دنبال خیلی از دخترها بوده و هست. -ولی دوستم داشت . ناگهان فریاد زد : _تو مگه عقده ی دوست داشتن داری دختر ! سرم پایین افتاد : _آره ... با همه ی محبت های پدر .... با همه ی دلسوزی های مادر ... من هنوز حس میکنم که از خون شما نیستم ... نمی دونم چرا همه چی برام رنگ ترحم گرفته ...حالا فکر میکنم که حتی خوش بحال سیما ...هر قدر هم که بدبخت باشه لااقل توی شما هم خونتونه . -خاک بر سرت با این تحلیلت ... یعنی واقعا خنگی ! عصبی فریاد کشیدم : _تو هیچ وقت سر راهی نبودی تا درد بی کسی رو بفهمی ....هیچ وقت تو پرورشگاه نبودی تا بفهمی من چی میگم ...وقتی بعد از 15 سال ، جلوی همه ، عمه مهتاب به من گفت که از گوشت و خون شما نیستم ، دلم میخواست همون موقع جلوی چشم همتون میمردم ... میفهمی یعنی چی ؟ بعد از جریان گروگان گیری هم ، یه ننگ دیگه به بدبختی هام اضافه شد . بغضم گرفت و زیرلب گفتم : _خیلی اشتباه کردم که خودم زنگ زدم به گوشی بهنام و از شانسم عمه برداشت و به من گفت که ... بغضم ترکید : _معلومه دختری رو که بعد دو روز با یه تن کبود بندازن جلوی یه بیمارستان و یه شماره همراهش بذارن ، چه بلایی سرش آوردن ... آه کشیدم و در حالیکه اشکهایم روی صورتم سرازیر شده بود ادامه دادم : _کاش هیچ وقت این حرفو نمیشنیدم ...دلم میخواد بمیرم و هیچ وقت دیگه نه عمه مهتاب رو ببینم نه عمه پری و دختراش رو ... چون میدونم که با چه چشمی به من نگاه میکنن. هومن برای اولین بار میخکوب حرفهایم شده بود .روی کاناپه صاف نشست و همراه با یک نفس بلند گفت : _دید آدمای کج فهم رو هیچ وقت نمیتونی عوض کنی ... خودت باش و زندگیتو بکن ...کاری به حرف مردم نداشته باش که دهن مردم همیشه واسه اینجور حرفا و تهمت ها بازه . اشکهام رو پاک کردم و گفتم : _آره میدونم ولی حالا ... انگار تنها تر از همیشه شدم ... باز لااقل قبل این ماجراها ، یه سیمایی بود که توی فامیل باهاش دوست بودم ، حالا دیگه اونم نیست ، شدم خودم و خانواده و آقاجون و مادر جون . -منم که کشک . خنده ام گرفت : _خب تو که توی خانواده ای دیگه . -ای خدا ...میگم خدا عقلت بده واسه همینه دیوونه ... من خودم ، به تنهایی ، جدای خانواده تم . -اَه چقدر تو خودخواهی ! -اَه تو چقدر خنگی ! لبخندی زد که در جوابش لبخند زدم و گفتم : _شب بخیر . -شب بخیر . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. • وقتے‌خـدا✨ ° درےروبہ‌روت‌میبنده•🚪✋🏻• • اصراربه‌ڪوبیدنش‌نڪن!👊🏼... ° اینوبدون‌ڪہ! • هرچی‌پشتِ‌اون‌در‌هست[🥀] ° به‌صلاحِ‌تــونیست(:🌿🤞🏻 🦋|.... 🌂|... 💜•| . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ تقدیم به شما خوبان اول هفته زیباتون به خیر و نیکی همراه با بهترینها امروز و هر روزتون شاد ودلپذیر و پراز خيرو برکت ايام به كامتون
تو‌... آفتاب‌‌ترین‌ آفتابِ‌زمیـن‌و‌زمانـۍ! به‌تو‌ڪه‌فڪرمیکنم،آنقدر‌گرم‌میشوم، ڪه‌کوه‌غصه‌هایم آب‌میشود! صبـحۍ‌ڪه‌با‌تو‌شروع‌شود‌ خورشید‌نمیخواهد..! ..♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♥️ 😍شـُدھ ام نوڪر ارباب، بھ لـُطف پدرم شڪرآن‌رِزق‌حلالـے‌ڪھ‌مـَرا‌نوڪرڪرد... 🦋 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
28.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
به ما ایراد میگیرن که؛ ما آهنگ غمگین گوش میدیم افسرده میشیم اما شما نوحه و روضه گوش میدین، افسرده نمیشین؟! در جواب این عزیزان باید گفت زمانی که شما با یه آهنگ گریه میکنین گریتون فقط برای دنیا و زمینی هاست.. اما گریه های روضه آسمونیه.. یه قَطرشم برای زمینی ها نیست!(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
| وابستگے‌به‌هرچیزی‌براۍ‌انسان ضرر‌داره..! چه‌انسان‌اون‌و‌داشتہ‌باشہ ‌چہ‌نداشتہ‌باشہ.. تنها‌وابستگے‌مفید‌درعالم، وابستگے‌بہ‌خدا‌و‌اولیاءخداست . . اگر‌علاقہ‌خودمون‌روبہ‌خدا‌واولیائش ‌درحدوابستگےبالاببریم،♥️ تازه‌طعم‌زندگے‌وعشق‌‌رومیفھمیم‌ واز‌تنهایے‌وافسردگےخارج‌میشیم . . ! 🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور داشتم می رفتم سمت پله ها که گفت : -باز نری گریه کنی ....گریه داری بیا همین جا بشین ، گریه هاتو بکن تا چهار تا فحش قشنگ بهت بزنم حالت جا بیاد. لبخندم هنوز روی لبم بود که جواب دادم : _نه دیگه گریه نمیکنم . سمت اتاقم رفتم . بالای پله ها که رسیدم نمی دانم چرا کنجکاو شدم از آنجا یواشکی نگاهش کنم . شاید منتظر ظهور علائم دیازپام ها بودم .سرکی کشیدم . روی کاناپه لم داد و پاهایش را دراز کرد . تند و تند کانال ها رو عوض کرد و بعد دست آخر ، عصبی ، کنترل رو پرت کرد روی میز و گفت : _خیلی آشغالی بهنام . نفهمیدم چرا بهنام را فحش داد. توقع هرچیزی داشتم جز این حرف . برگشتم اتاقم و روی تخت دراز کشیدم .اتفاقات آنروز مثل یک فیلم داشت پشت سر هم از جلوی چشمانم میگذشت که کم کم خوابم برد .صبح با صدای مادر بیدار شدم : _نسیم جان نسیم ... بلند شو دخترم ... دیرت میشه. از جا برخاستم و همراه خمیازه ای گفتم : _سلام صبح بخیر . -سلام عزیزم ...بلند شو که دیرت میشه . بعداز خوندن نماز ، برای صبحانه از پله ها پایین رفتم که هومن را روی کاناپه دراز کشیده دیدم . تازه یاد دیازپام ها افتادم که مادر گفت : _هومن بلندشو ... دیرت شد . مادر داشت میز صبحانه را میچید که گفتم : _هومن که هنوز خوابه. -ببین تو میتونی بیدارش کنی . در حالیکه لبانم رو روی هم محکم میفشردم تا نخندم ، جلو رفتم و بازویش را تکان محکمی دادم : _هومن ... دیرمون شد بلند شو . خواب آلود گفت : _ولن کن ...میخوام بخوابم . -کلاس داریم امروز . یکدفعه مثل فنر از جا پرید .چشماش اونقدر پف کرده بود که به زور باز میشد : _وای چرا اینطوری شدم . لبام رو از زور خنده جمع کردم و گفتم : -یه آب به صورتت بزن تا سرحال بشی . چنگی به موهایش زد و چندین بار کف دستش رو کوبید روی گونه هایش . سر میز صبحانه نشستم که هومن به زور خودشو تا دستشویی رساند . مادر هم رو به رویم نشست و گفت : _دیشب حتما دیر خوابیده ، ولی آخه قبلنا که حتی دیر هم میخوابید بازم وقتی بیدارش می کردم ، سرحال بود! مجبور بودم فقط لبانم رو غنچه کنم تا خنده ام نگیره . هومن از دستشویی بیرون آمد و تلو تلو خوران سمت میز آمد که مادر با تعجب گفت : -تو چت شده امروز؟! به زحمت نشست پشت میز : _نمی دونم .. سرم گیج میره ...منگ خوابم . مشغول خوردن صبحانه شدم که مادر گفت : _حالا صبحانه بخور شاید سرحال شدی . اما هنوز حرف مادر تموم نشده ، هومن سرش رو روی میز گذاشت و خوابید . با خنده ای که دیگر مهارش غیر ممکن بود گفتم : _وای اینکه خوابید ! مادر متعجب نگاهش کرد: _ واا ! ...هومن ... دیر شد .... هومن سرش را بالا آورد و با چشمانی که به اندازه ی یک خط باریک باز شده بود به مادر گفت : _چیه ؟ -بلند شو مادر ، دیرتون میشه . هومن باز کمر صاف کرد و به زور یه لقمه نان به دهان گذاشت و چشم بسته جوید . دیدن این حالش وسط کلاس چه حالی میداد! نگاهی به هومن انداختم که باز ، نشسته ، در حالیکه آرام آرام لقمه اش را میجوید ، به خواب رفت . با دست به مادر اشاره کردم و هومن را نشانش دادم : _وای هومن ... باز خوابیدی که ! مادر اینرا گفت و اینبار محکم شانه های هومن را تکان داد: _بلند شو .... دیرتون میشه . هومن از پشت میز برخاست و رفت روی کاناپه دراز کشید و گفت : _ساعت 7 بیدارم کنید . متعجب نگاهش کردم که مادر باز گفت : _هومن ...نسیم چی ؟ دیرش میشه . -با خودم کلاس داره ...عیبی نداره . و بعد خوابید .خنده ام گرفت که مادر با نگاه کنجکاوش سمتم آمد: _تو که ایندفعه کاری نکردی . -من !...من چکار باید میکردم ؟! -چیزی به خوردش دادی ؟ سرم آروم آروم کج شد و گفتم : _نه ... فقط یه چای نبات ساده . چشمان مادر تیزتر شد : _مطمئنی چای نبات ساده بود؟! 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سرم را به دوطرف چرخاندم که مادر نفس بلندی کشید و گفت : _صبحانتو بخور. بعد از صبحانه هم هومن بیدار نشد .حاضر و آماده بالای سرش ایستادم و در حالیکه مدام لبخندم رو فرو میخوردم ، صدایش زدم : _هومن ...دیرمون شده . جوابی نداد . خم شدم و بازویش رو تکانی دادم : _بلند شو هومن ....دیرمون شد ساعت هفت شده . چشماش رو به زور باز کرد : _وای خدا ...چرا اینطوری شدم . بعد به زور روی کاناپه نشست وکمی شقیقه هایش رابا دو انگشت اشاره و شست ، از دو طرف ماساژ داد و گفت : -برو حاضرشو تا من بیام . -من که حاضرم . سرش بالا اومد و نگاهم کرد و بعد چند بار پلک زدن گفت : -میرم حاضر شم . و به زور و زحمت رفت سمت اتاقش که مادر یه لقمه دستم داد و گفت : _تو ماشین بهش بده بخوره ... چه طوری میخواد رانندگی کنه ؟! -من میرونم . -تو گواهینامه نداری . -ولی رانندگی که بلدم . مادر نوچی کرد و گفت : _ای خدا ... وایستید براتون آژانس بگیرم . همون موقع هومن از راه رسید .تیپ و قیافه اش از حال خودش خنده دارتر شده بود. حتی یقه ی پیراهنش رو مرتب نکرده بود که گفت : _بریم . مادر باتعجب نگاهش کرد : _هومن این چه قیافه ایه ! با تعجب گفت : _چشه؟! جلو رفتم و باخنده یقه ی پیراهنشو صاف کردم و در حالیکه به موهای نامرتبش نگاه می کردم گفتم : _لااقل یه شونه به موهات میزدی . باز چشماشو به زور باز کرد و گفت : _شونه نزدم ؟! سرم را به علامت نفی بالا دادم که با چند بار چنگ زدن به موهایش ، موهایش را کمی مرتب کرد و گفت : -چطور شد ؟ مادر متعجب نگاهش کرد.تا آن روز هومن را اینقدر خواب آلود و بی حوصله ندیده بود. مادرخواست آژانس بگیردکه هومن نگذاشت .من پشت فرمان نشستم . با آنکه گواهینامه نداشتم ولی پدر رانندگی را به من آموزش داده بود و هومن از فرط خواب الودگی هیچ اصراری نکرد که خودش رانندگی کند ، در عوض تا روی صندلی شاگرد نشست ، باز چشمانش رو بست و خوابید . ذوق کردم براي ورودش به کلاس و دیدن قیافه ی بچه ها. به دانشگاه رسیدیم که بیدارش کردم : _هومن ...هومن ...بلندشو رسیدیم . چشمانش را باز کرد و سری به اطراف چرخاند: _خب برو توی پارکینگ دانشگاه دیگه . -من!! ...من و تو رو باهم ببینن اشکال نداره ؟! -آخ چرا چرا ... پیاده شو ،خودم میرم . -میتونی ؟ چندین بار با کف دست توی صورتش کوبید و خمیازه ای بلند کشید و پشت پلک چشمانش را مالش داد و گفت : -آره . پیاده شدم و از ماشین که فاصله گرفتم ،خندیدم . وارد کلاس که شدم فریبا را دیدم : _وای فریبا امروز کلی میخندیم . -چی شده ؟ -قرص خواب بهش دادم ، به زور اومده دانشگاه ... همش خوابه . باخنده گفت : _وای دخترتو معرکه ای ! بلند بلند خندیدم و نشستم پشت میزم .طولی نکشید که هومن آمد و بادیدن قیافه ی خواب آلود و چشمان پف کرده اش ، همه ی بچه های کلاس متعجب شدند ، جز من و فریبا که ریز می خندیدیم .کیفش را گذاشت روی میز که آقای لطفی گفت : _استاد انگار کسالت دارید ! -نه ...ولی... ولی را گفت و با دوانگشت اشاره وشست ، گوشه ی چشمانش را مالش داد و گفت : -امروز یه کم حال ندارم ...خانم افراز شما از روی درس بخونید من توضیح میدم . با لبانی که از شدت خنده ، غنچه کرده بودم گفتم : _چشم استاد. کتابم را باز کردم و هومن پشت میزش نشست . کتابش را مقابلش گذاشت و دستش را پایه ی چانه اش .خوب معلوم بود که سرش دنبال تکیه گاهی برای خواب است . هر یه خطی که با تامل میخواندم ، یه نگاه به هومن می انداختم و جلوی خنده ام را می گرفتم .چشمانش کم کم بسته شد و در همان ژست دست زیر چانه ، نشسته ، خوابید . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐 اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند. اجـازه نده ، دیـروز و فـردا با هم دست به یکی کنند، و لذت لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند، اجازه نده افکار پـوچ ، تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند، بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت از لحظات امـروز لذت ببر.