eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
9.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسکرین‌شاٺ‌بگیرید📸 هرشہیدی‌کہ‌اومد‌ 5 ‌صلوات‌بهشون‌هدیہ‌کنید!🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
CQACAgQAAx0CUiYkAwADpGEf0NlWXsB-eAWrVRDmioY0QY4pAAJMAQACJo8gUyG36nsHd6d0IAQ.mp3
4.51M
شهادت امام سجاد(علیه السلام ) تسلیت باد 🖤🕊 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گناه نکنید! آقا داره میاد...😭 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسکرین‌شاٺ‌بگیرید📸 هرشہیدی‌کہ‌اومد‌ 5 ‌صلوات‌بهشون‌هدیہ‌کنید!🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور بعد از شامی که تماما با اخم و تخم خانم جان بخاطر جوابی که از من شنید ، اولین نفر ، خستگی را بهانه کردم و به اتاق خواب رفتم که مادر سراغم اومد: _چی شده نسیم جان ؟چرا ناراحتی ؟ عصبی جواب دادم : _مادرجان ، عزیز من ، نمی فهمم چرا شما و خانم جان فکر می کنید چون حالا من فهمیدم که یه عقدی بین من و هومن خوندید پس حالا باید مثل یه کسی که نامزد کرده رفتار کنم ....من قبل تر از اینم شک کرده بودم که پدر و شما با این تعصبات دینی و اعتقادی همینطوری یه دختری رو به سرپرستی قبول نمی کنید ، درحالیکه یه پسر بزرگ دارید ...درحالیکه مدام به من از حجاب و نماز و محرم و نامحرم میگفتید ...فقط یه محرمیته همین ...واسه اینکه من و هومن بتونیم توی یه خونه زندگی کنیم اما نه به اسم زن و شوهر ....تو رو خدا تمومش کنید ...من دیگه اعصاب و کشش این بحث رو ندارم ...به خدا نمیتونم . غباری از غم توی صورت مادر نشست . به زور یه لبخند چاشنی این غم کرد تا لااقل روح مهربانی مادری اش را زنده کند : _باشه دخترم ... باشه ...حق با توئه ...ما نباید آرزوی محال داشته باشیم ...من فقط دلم رو الکی خوش کردم که شاید ... شاید حالا که منوچهر پیش ما نیست ولی با دیدن شما ... به آرزویش برسه . وا رفتم .شانه هایم افتاد و درحالیکه بغض توی گلویم پنجه میکشید به شکستن گفتم : -می دونم پدر خیلی دوست داشت که من و هومن ... نشد . حتی گفتن یه اسم ، یه اعتبار یا یه مسئولیت برایم سخت بود .مکث کردم و بعد ادامه دادم : _ولی غیر ممکنه ... به خدا غیر ممکنه . -لااقل بخاطر من ... یه سال ... یه سال فکر کنید نامزدید . کلافه لبانم رو از هم باز کردم و از بین لبان نیمه بازم ،نفس محکمی کشیدم که مادر ادامه داد: _جان من نسیم ... یه سال ...بعدش هر تصمیمی بگیرید من لال میشم . التماس مادر با اشک پیوند خورد.دلم یه جوری برایش می سوخت . به چه رابطه ی سرد و یخی دل خوش کرده بود ! من و هومن و ازدواج؟! خنده دار بود واقعا! فقط بخاطر شرایط روحی اش گفتم : _باشه ..ولی کاری نکنید که مجبور بشم قبل یه سال نه بگم . -باشه ...باشه.. فوری اشکانش رو پاک کرد و از روی رختخواب های ته اتاق چند بالشت و پتو برداشت و گفت : -شب بخیر . نگاهم رفت سمت باقی پتوها . پتو که نبود جز یه لحاف بزرگ بود و دو بالشت . فوری از اتاق بیرون رفتم و گفتم : _مادر ... دوتا بالشت و یه لحاف گذاشتید؟ -آره دیگه . -مامان هومن اینجا نخوابه ها ... من راحت نیستم . -کجا بخوابه پس ؟ یه اتاق خانم جان و آقاجان یه اتاق من ، یه اتاقم شما دیگه . -اینجا که چهار تا اتاق داره . -اون رو خانم جان درش رو قفل کرده ، شده انباری ، کلی خرت و پرت توش ریخته . چشمانم چهار تا شد. -خب پس من توی پذیرائی میخوابم ، زیرکرسی . -کرسی رو جمع کردیم ، بخاری برقی زیرش رو هم قراره بذاریم توی اتاق من که سرده . باحرص گفتم : _مامان! شما همین چند دقیقه پیش قول دادی. -خب سر قولم هستم ..گفتم یه سال دیگه . و بعد رفت .هاج و واج وسط راهرو ایستادم . انگار حرف توی گوش نه مادر می رفت نه خانم جان .کلافه برگشتم به اتاق .عصبی لحاف را پهن کردم و بالشتی برداشتم و در حالیکه پشت به در ورودی اتاق دراز می کشیدم ، غر زدم: _باشه ...حالا که اینطوره من میدونم چکار کنم . تمام لحاف را دور خودم پیچیدم و چشمانم را بستم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور طولی نکشید که هومن آمد. او هم داشت زیر لب غر میزد : _سردرد گرفتم از دست این قوم یاجوج و ماجوج ...اینا دیگه کی هستن بابا ..میگم نره میگن بدوش ... بلند شو ببینم ... چه راحتم خوابیده ! -چی میگی ؟ سرم را از زیر لحاف بیرون کشیدم که هومن گفت : -پس من کجا بخوابم ؟ -تو ماشین . عصبی نگاهم کرد: _کور خوندی ، تو برو تو ماشین . -من اول اومدم ... -اول و دوم نداره ... بلند شو ببینم ، یه لحاف به این گنده گی پیچیدی دور خودت ! کلافه نشستم و گفتم : _قرارمون این نبود ... قرار نشد واسه خاطر دل مادر هرکاری کنیم ... این چه وضعیه آخه! اینا چرا همه چی رو جدی گرفتن . پوزخند زد و درحالیکه دست به کمر نگاهم می کرد گفت : _15 ساله که اینا جدی گرفتن ، پس فکر کردی من الکی گفتم میخوام زنم رو طلاق بدم بقیه نمیذارن . یه لحظه خشکم زد . یاد حرف های آنشب هومن افتادم .سرم رو آرام کج کردم خلاف جهتی که هومن ایستاده بود و گفتم : _چه بدبختی گیر کردم ها ! -بله ...حالا ببین من چه بدبختی هستم که 15 ساله توی این بدبختی گیر کردم . ازحرفش خنده ام گرفت : _خیلی خب حالا ...الان تکلیف امشب چیه ؟ میری تو ماشین یا نه ؟. -مگه فقط همین امشبه ؟! فردا شب چی پس فردا شب چی ؟ ...ولم کن بابا... من که همینجا می خوابم ، تو ناراحتی برو تو ماشین . بعد درحالیکه دکمه های پیراهنش را باز میکرد گفت : _والله به خدا ... هر روز یه بهونه یه دردسر یه بدبختی . داشت پیراهنش را در می آورد که گفتم : -خب حالا ...فعلا رعایت کن ...من اینحام مثل اینکه . با نگاهم به پیراهنش اشاره کردم که گفت : -تو چشماتو ببند ...من عادت دارم قبل خواب راحت بخوابم . بعد دست انداخت تا تیشرتش را هم در بیاورد که با فریاد لحاف را روی سرم کشیدم : -بی حیا ...خجالتم خوب چیزیه واقعا ... ای خدا ... منو نجات بده . بی توجه به من و سروصدا وحرف هایم ، بالشتی برداشت و انتهای لحاف دراز کشید و لحاف را محکم طرف خودش کشید : _بده به من این لحاف رو ... -هومن نکن اینطوری ...یخ میزنم . -به درک ... برو تو ماشین بخواب . -من نمیرم تو برو . -منم نمیرم ... پس بخواب حرف نزن . کلافه نالیدم : _ای خدا ...چه بدبختی ام من . در حالیکه پشتم به هومن بود. آهسته کمی عقب رفتم تا لااقل کمی از لحاف را روی خودم بکشم که هومن عصبی گفت : _به من نچسبی ها ... دستت به من بخوره میزم زیر گوشت . -وا ...چه بی جنبه ! -همینه که هست . از ترسم انتهای لحاف را که تا روی شانه ام بیشتر نمی رسید ، روی خودم انداختم و زیرلب آهسته نجوا کردم: _خدایا خودت نجاتم بده ...من چه میدونستم قراره این طوری بشه وگرنه اصلا نمیذاشتم این راز لعنتی فاش بشه ... ای خدا ... تو بخیر کن . -ساکت میخوام بخوابم ... بسه دعا خوندی ، بگیر بخواب ببینم . زیرلب چند تا غر بهش زدم و همراه با آهی از اینهمه دردسر ، چشم بستم . اما تمام شب از شدت سرما ، خواب برف و بوران می دیدم . صبح بعد از نماز صبح ، وقتی هومن از اتاق بیرون رفت ، بالاخره لحاف را صاحب شدم و در گرمای مطبوع آن به خوابی عمیق فرورفتم . هیچ فکر نمی کردم که این راز سر به مهر ، با فاش شدنش فصلی جدید برای زندگی من باز کند.خصوصا که مادر و خانم جان با حرف ها و دستوراتشان به اجبار ، موجب اتفاقاتی جدید میشدند. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ مژده امام حسین(ع) به دوست‌دارانش 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
دستی برای صبح رسیده،تکان بده... خود را به روز این همه روشن، نشان بده... برخیز و از کسالت این بستر پَکَر خمیازه را بریز و به لبخند جان بده سلام صبح بخیر 🍁🍂🍃
⋱⸾💔✨⸾ ✍.. ؛ میگفت:↓ فڪرت‌كھ شد امـام زمان،، دلـت‌میشھ امـام زمانے عقلـت‌میشھ امام‌زمانے تصمـیم‌هات‌میشھ امام زمانے تمام‌زندگیت میشھ امام‌زمانے رنگ آقارومیگیرےكم‌کم... فقط اگه توے فكرت‌دائم امـام‌زمانـت‌باشه... خودتودرگیرامام‌زمان‌کن‌رفیق تا فکر گناه هم طرفت نیاد!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور مسافرت چند روزه ی ما فقط حال و هوای مادر را عوض کرد و در عوض اعصاب من و هومن را بهم ریخت . هومن خیلی صبورتر از من در مقابل دستورات مادر وخانم جان بود ولی من واقعا نمی توانستم تحمل کنم . روز دوم عید بود که برخلاف اصرار خانم جان برای ماندن ، من و هومن اصرار به رفتن کردیم .فکر کردم با برگشتن به خانه ، سایه ی دستورات مادر از سر من و هومن برداشته می شود ولی اشتباه فکر می کردم .سر راه برگشت به خانه اول سر خاک پدر رفتیم و بعد با خستگی به خانه برگشتیم .مادر فوری به آشپزخانه رفت تا ناهاری آماده کند و هومن روی کاناپه افتاد . پشت میز ناهار خوری توی سالن نشسته بودم که مادر گفت : -نسیم جان سالاد با تو عزیزم . بعد دیس و کاهو خیار و گوجه را روی میز گذاشت و رو به هومن گفت : _هومن جان ... میخوام یه تغییراتی توی اتاق ها بدم کمکم میکنی ؟ هومن درحینی که با کنترل بازی میکرد ونگاهش به تلویزیون بود پرسید : _چه تغییراتی ؟ -تخت اتاقت رو با تخت اتاق ما عوض کن . نگاهم روی کاهوهایی بود که با برش های منظم درون دیس خرد میشد . -واسه چی آخه؟ تخت شما دونفره است ...تخت من یه نفره ! -خب آره دیگه ...الان شما دو نفرید و من یه نفر آخه. از شنیدن استدلال مادر ، لبه ی تیز چاقو با پوست انگشت اشاره ام برخورد کرد . آخ ریزی گفتم که از گوش تیز مادر دور نماند: _چی شد؟ نگاهی به دستم کردم .فقط پوست دستم را کنده بودم که گفتم : _واسه چی آخه ؟! هومن هم از شدت تعجب نشسته بود روی کاناپه که مادر با لبخند جواب داد: -ا ِ...خب معلومه واسه چی ... از امشب اتاق شما دو تا یکی میشه دیگه . دستانم را روی میز تکیه دادم و با ناباوری گفتم : _یعنی چی ؟! من توی اتاق خودم راحتترم . مادر باز با شوقی که هیچ درکش نمیکردم ادامه داد: _تو باید پیش شوهرت راحت باشی . و هومن گفت : _حالا اگه شوهرش کنار اون ناراحت باشه چی ؟! مادر اخمی کرد و جواب داد: _دیگه نشنوم ...شما دو تا میخواید به هم یه مهلت بدید یا نه . کلافه تکیه زدم به پشتی صندلی و گفتم : _نه نمیخوام مهلت بدم ...مادر تورو خدا بس کنید ...خسته ام کردید به خدا ...این کارای شما بیشتر باعث زحمت و اذیت ما میشه . نگاه مادر توی صورتم چرخید . سرد شد .شوقش پر کشید .بغض کرد. پشیمان شدم ازحرفم که مادر گفت : -اینکه آرزو دارم شما رو کنار هم خوشبخت ببینم باعث اذیتتونه؟ من مگه چه آرزویی غیر از خوشبختی شما دو تا دارم ... منی که دیگه همدم و همنفسم رو از دست دادم و تمام امیدم شمایید که اگر بشه و خودتون بخواید که پای هم بمونید انگار دنیا رو به من دادند ... هردوتون عزیز من هستید و نور چشمم ...حالا چه خوشبختی از این بالاتر که شما دونفر باهم خوب باشید و من یه نفس راحت بکشم و از دیدنتون ، خوشی هاتون ، آرامشتون ، محبت هاتون ، لذت ببرم . هومن کلافه دو دستش را محکم زد روی ران پایش و یکدفعه برخاست : _خیلی خب ...چکار کنم ؟ تخت اتاقم رو ببرم اتاق شما ؟ مادر لبخندی زد و با ذوقی که دوباره در صدا و در رفتارش ظاهر شده بود گفت : _آره ... دنبالم بیا بهت میگم . بعد جلو جلو راه افتاد و از پله ها بالا رفت .نگاه هومن به من افتاد .اخم کرده نگاهش کردم که جلو آمد و دست دراز کرد سمت دیس و یک پر بزرگ کاهو برداشت و گفت : _فقط بذار فکر کنه ما باهم خوبیم ...نمیخوام حال خوشش رو خراب کنم . کلافه گفتم : _ولی من واقعا دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم ... اینا یه عقد غیر رسمی رو زیادی بزرگش کردن . عصبی جواب داد: _هی کوچولو ... عقد رسمی و غیر رسمی نداره ، عقد عقده ...درثانی این منم که دارم تحملت میکنم ، پس حواست به حرفات باشه . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور شب شده بود. اولین شبی که اتاقم به زور مادر از من گرفته شد .اولین شبی که بعد از 15 سال قرار بود روی زمین بخوابم چون هومن خان تخت دو نفره ی مادرو هم صاحب شد .چه خوش خیالی بود مادر . فکر کرد اگر تخت دو نفره ای اتاقش را به اتاق هومن بفرستد ، چه اتفاقی میافتد ! هیچی . فقط من بی تخت شدم . هم بی تخت هم بی اتاق . مادر بی خود و بی جهت یکسری خرت و پرت ریخت وسط اتاقم و بهانه آورد که قرار است اتاقم را پر کند. از کارتن خالی و خرت و پرتی که همگی را میشد یه گوشه جا داد! وقتی به هومن معترض شدم در کمال آرامش و خونسردی گفت : _بذار هر کاری میخواد انجام بده ، دلش خوش باشه . و دل خودش خوشتر شد که از یک تخت یک نفره به یک دونفره رسید و با قلدری مرا مجبور کرد روی زمین بخوابم .عادت نداشتم .مدام چرخ میزدم به پهلوی راست و چپ و کلافه به این فصل بدبختی آغاز شده لعنت میفرستادم که صدای بلند هومن برخاست : _بتمرگ بخواب دیگه . -بله شما که باید الان راحت بخوابی .. کمرم درد گرفته روی زمین ...نه یه تشکی نه یه پتوی درست و حسابی ، خوابم نمیبره خب . از بالای تخت ، نیم خیز شد و به من که چند قدمی تخت ، روی زمین دراز کشیده بودم نگاهی انداخت و با لحنی جدی اما ترسناک گفت : _خب بیا روی تخت بخواب ... یه لحظه از لحن جدی اش خشکم زد. فقط نگاهش کردم که تکرار کرد: _بیا ...چرا می ترسی ؟ مگه آدم از شوهرش میترسه ؟ بیا مثل همه ی زنا پیش شوهرت بخواب . یه لبخند نامحسوس روی لبش رژه می رفت که ترسم را دو برابر کرد. فوری پتو را روی سرم کشیدم و پشتم را به او و گفتم: _نه راحتم ...اصلا روی زمین راحت تره . صدای بلند قهقه اش برخاست که زیر لب نجوا کردم : _رو آب بخندی . -پس دیگه حرف مفت نزن که من جام خوبه و تو روی زمین خوابیدی . خب بلد بود که کاری کند که خودم راضی شوم که جدا از او بخوابم .حرفی که زد ، نگاه وسوسه انگیز و پر از شیطنتش و منی که هنوز به رنگ چشمان متغیرش، ایمان نیاورده بودم و حق داشتم که از او بترسم . چند روزی به همین منوال گذشت .دهم فروردین بود که مادر در تکاپویی افتاد که مرا متحیر کرد و همه چیز از یک جمله آغاز شد : -نسیم جان امشب یه لباس قشنگ بپوش به خودتم برس ؟ -چه خبره !؟ -تولده. -تولد!! -آره تولد هومن. کلافه به مادر نگاه کردم : _انگار شما یادتون رفته که هنوز چهلم پدر نشده ها. دست از کار کشیده و مقابل من قد کشید : _خب ... -خب ؟! تولد گرفتن چه صیغه ایه این وسط ! مادر با یه لبخند نگاهش را توی صورتم چرخاند و کف دستش را روی گونه ام گذاشت : _اولا صیغه نیست ، عقده ، ثانیا تو حیفه به این خوشگلی توی لباس مشکی بی رنگ و رو به نظر برسی ... موهات رو باز بذار ... یه رژ ی هم به لبانت بزن . مشکوک شدم که مادر نیشگونی آرامی از گونه ام گرفت : _دلبری کن نسیم ...من آرزومه که هومن دلش پیش توگیر بشه. چرخید سمت دیگر که گفتم: _دل هومن پیش من گیر نمیشه چرا اینقدر با این کاراتون فقط منو معذب میکنید. فقط سر برگرداند سمت من و باز لبخند زد: -دلش گیر میشه ... من راز دلشو میدونم ،دردشو میدونم ، درمانشو میدونم . کنجکاو نگاهش کردم که لبخندش اونقدر کشیده شد که دندان هایش را نشانم داد: -هومن محبت ندیده ....تنهایی دیده ، دوری دیده ، پناه نداشته ، عشق نداشته . -خب شما بهش محبت کنید ، پناهش بشید ، عشقش باشید . صدای خنده ی مادر بلند شد: _الان دیگه نیاز به محبت من نداره ...نیار به محبت همسرش داره ...من اشتباه کردم که 15 سال پیش ، تنها فرستادمش ، حالا تو اشتباه منو تکرار نکن ، تنهاش نذار. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
گاهی دل‌ها؛ بخاطر نگفته‌ها می‌شکند، بیایید به یکدیگر بگوییم که چقدر به وجود هم نیازمندیم و قدری مهربانی و عشق به هم هدیه کنیم … و دوست داشتن را یاداوری کنیم❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌
سلام🍃 صبحتون زیبا امروزتون 🍃 پراز لبخند و پراز بهترینها امیدوارم عشق صفای زندگیتان🍃 شادی و لبخند تقدیرتان مهربانی راه و رسمتان و لطف خدا همراهتان باشد🍃
• . سر تا پاش خاڪی بود چشم هاش سرخ شده بود از سوز سرما! دوماھ بود ندیده بودمش.. گفتم:حداقل یہ دوش بگیر، یہ غذایـے بخور،بعد نمــٰاز بخون سرِ سجــٰادھ ایستاد. آستین هایش را پایین ڪشید و گفت:"من با عجلھ اومدم ڪه نماز اول وقتم از دست نره." :) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
! 🚶‍♂ ــــــــــــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ کاری‌به‌مذهبت‌ندارم مهم‌نیست‌قد‌بلندی‌یا‌کوتاه .. خوشگلی‌یا‌زشت .. چاقی‌یالاغر .. سفید‌پوست‌یاسیاه‌پوست .. پولداری‌یا‌فقیر .. مهم‌اینه‌آدم‌بودن‌رو‌بلدباشی ! انسانیت‌‌درونت‌رو‌پیداکن .. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هر‌که‌آمد‌به‌تماشای‌تو‌بی‌دل‌برگشت دل‌ربایی‌هـــنر‌شاه‌نجـــف‌می‌باشد • 🦋 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسين یک ماه در مسجد جمکران بیتوته کرد. يكي از دوستانش هم خواب ديد كه حضرت رقيه دست حسين و چند نفر ديگر را مي‌گيرد و از صف جدا مي‌كند. اين خواب عزم حسين براي رفتن را جزم کرد. آموزش ديد و اعزام شد. قبل از رفتن، خواب امام زمان را دید که به حسین می‌گویند: "ما اسم تو را در گروه طیار نوشته‌ایم و تو خواهی آمد. عصر همان روز به او اطلاع دادند که در گروه طیار ثبت‌ نام شده. به ما ثابت شده بود که حسین دیگر بر نمیگردد. یکی از دغدغه های ذهنی خواهرش این بود که بعد شهادتش دوست دارد کجا به خاک سپرده شود. با هر زحمتی که بود بالاخره با گریه از حسین می پرسد و حسین می‌گوید : من را در بهشت زهرا قطعه 26 در کنار ایستگاه صلواتی بچه‌های مسجد حضرت علی بن موسی الرضا به خاک بسپارید. بعد از شهادتشان در آن قطعه جا نبود و بالاجبار در قطعه 50 به خاک سپرده شد. مدتی بعد یک ایستگاه صلواتی در کنارش بر پا شد. در خواب دیدم وصیتنامه حسین در دستم است و می گویم انجا نشد ولی در قطعه 50 ایستگاه صلواتی زدند به نام حضرت زینب و به نوعی وصیتت انجام شد. بعد که رفتم بهشت زهرا دیدم نام ان ایستگاه صلواتی همان نام حضرت زینب است. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
"سرعٺ سیر جوونـا از همه بـالاترهـ✌️🏼 عـلےاڪبر اولیݩ نفر بود ڪه از بنےهاشم سبقٺ گرفت برای شهادٺ(: جوونے یعنۍ، سر بزنگاه خط‌شـڪنۍ ڪردن!"💣😎 🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱 حالا تمام دغدغه ام این شده حسین، این اربعین کرب و بلا میبری مرا !؟💔 🏴 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🖼تصویر نگاشت| چه کنیم تا نماز صبح مان قضا نشود؟ مناسب ❓چه کنیم تا نماز صبح مان قضا نشود؟ 🌸آیت الله بهجت رحمه الله: 🌻 کسی که باقی نمازهایش را در اول وقت بخواند خدا اورا برای نماز صبح بیدار خواهد کرد. ☘️منبع : صدای سخن عشق ص107
"سرعٺ سیر جوونـا از همه بـالاترهـ✌️🏼 عـلےاڪبر اولیݩ نفر بود ڪه از بنےهاشم سبقٺ گرفت برای شهادٺ(: جوونے یعنۍ، سر بزنگاه خط‌شـڪنۍ ڪردن!"💣😎 🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور مادر موهایم را شانه کرد . با آرامشی که بعد از فوت پدر در وجودش ندیده بودم . موهایم را که شانه زد، مقابلم ایستاد و با لبخندی بغض دار ،حلقه های غرق در اشک چشمانش را به من دوخت . مجسمه ای شدم برای نگاه کردن به چشمانش . -منوچهر ...بارها اعتراف کرد که ما اشتباه کردیم . راه بهبود رابطه ی تو و هومن ، جدایی نبود.عقد باید محبت ایجاد کنه ، عشق بیاره، و عقد شما دو تا مصادف شد با دوری هومن از ما ...قبول دارم اشتباه کردم ...هم من هم منوچهر. آه بلندی سر داد وحلقه های چشمانش را تاسقف خانه بالا داد: _الان تنها دارویی که میشه برای این درد کهنه تجویز کنم ، توئی ... توئی نسیم جان ... من و منوچهر وقتی فهمیدم که اشتباه کردیم ، دلمون رو به معجزه ی عشق تو خوش کردیم ...گفتیم اگر راهی باشه فقط همینه ...هنوز این عقد پا برجاست ، هنوز تو و هومن کنار هم هستید و هنوز فرصت هست ...کمکم کن ....کمکم کن پسرم رو نگه دارم ....این آرزوی منوچهر بود ...آرزوی من ، آرزوی خانم جان ..آرزوی آقا جان .... هنوز حس خشک مجسمه ای رو داشتم که تسخیر چشمان پراشک مادر شده . مادر با سرانگشت دستش اشکانش را پاک کرد و گفت : -اون بلوز سفیدت که یقه اش توریه رو بپوش ... بعد با ذوق چشمکی زد: _میخوام عکس العمل هومن رو ببینم . حتی نگذاشت که فکر کنم . پیراهن سفیدم را هم از توی کمد لباس هایم درآورد و گفت : _میذارمش اینجا . و رفت .شاید با بسته شدن در اتاق بود که جادوی نگاهش رهایم کرد.کلافه از دستورات مادر که داشت دست و پایم را میبست و دلم نمی آمد دلش را که به لبخندی شاد میشد ، بشکنم ، چنگی به موهایم زدم .اشک چشمان مادر از جلوی چشمانم نمی رفت . بلوز سفید را پوشیدم .و از پله ها پایین رفتم .هنوز هومن نیامده بود .با شنیده شدن صدای دمپایی های پاشنه دارم روی کف پوش های خانه ، مادر سمت سالن آمد. نگاهم کرد و با لبخندی تاییدم کرد. جلو آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : _ازطرف تو هم یه کادو گرفتم . نگاهم جلب میز جلوی کاناپه شد .کیک تولدی داییره مانند ، با دو کادو بزرگ و کوچک کنارش . همان موقع نور چراغ های ماشین ، تاریکی سالن را به روشنایی مبدل کرد و مادر با ذوق گفت : _هومن اومد ... برو نسیم جان ،چایی دست تو رو میبوسه . یه حال عجیبی داشتم . یه چیزی بین دلهره و اضطراب و آرامش .احساسی متناقض که سردرگم کرده بود . -سلام . -سلام بر پسرگلم ...خوش اومدی عزیزم ، خوش اومدی . -چیزی شده ؟ -نه هیچی . -فکرکردم چیزی شده ... زیادی تحویلم گرفتید آخه. مادرخندید و گفت : _حالا دو قدم جلوتر بیای علتش رو میفهمی . نگاهم کنجکاو کشیده شد سمت سالن .هومن تا ورودی سالن جلو آمد و میز تولدش را دید . مادر با مهربانی گفت : _تولدت مبارک هومن جان. قیافه ی هومن واقعا دیدن داشت . مبهوت میز شده بود که دو لیوان چای را روی سینی گذاشتم و همانطور منتظر ، در استانه ی ورودی آشپزخانه ایستادم و نظاره گر شدم .مادر بازوی هومن را کشید سمت کاناپه و او را نشاند که باسینی چای وارد سالن شدم.نگاه هومن روی کیک بود و متعجب از تولدی غیر منتظره که مقابلش ایستادم و گفتم : _سلام تولدت مبارک . سرش بالا آمد و انگار بیشتر از دیدن کیک ، بادیدن من ، شوکه شد .آنقدر که لبانش ازهم فاصله گرفت و خیره ام شد . به زور لبخندم را با فشار لبهایم روی هم کور کردم . خم شدم و سینی را روی میز گذاشتم که صدای عصبی هومن را شنیدم : _این چیه پوشیدی ؟! این مسخره بازیا چیه درآوردید ؟ انگار واقعا زده به سرتون ....چهلم پدر نشده ، تولد گرفتید ؟! این لباس سفید تنش کرده ... واقعا سخت بوده که تا چهلم مشکی بپوشی؟ 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝