eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
♥️✨ خُـدا انداخت زیر پایِ مادر .. بهشتی کز همه چیز است برتر اگر خواهی شوی مهمانِ جنّت😇 نداری بهتر از مادر، تو نعمت بُوَد شرطِ بهشـت این حرفِ آخر که باشی خـاکِ زیرِپایِ مـادر !🦋 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌸͜͡🎉 -زهرایۍوبتولۍوریح‌ـانہ‌رسول ا؎برترین‌زجملہ‌نسوان‌خوش‌آمد؎... 🌸¦⇠ 🎉¦⇠ •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت389 مرداد 97 بود... یک ماه از پایان قرارداد هومن گذشت و خبری از او نشد . نه تنها آشوب بودم بلکه آتشی بودم که زیر خرواری از خاکستر منتظر فریادی دوباره ، که شعله سر بدهم. تابستان بود و تمنا اصرار داشت که همراهم به هتل بیاید. تا جایی که می‌توانستم مخالفت می‌کردم ولی غالبا مغلوب می‌شدم . ده سال تمام شده بود .من با یک نگاه گذرا به گذشته ، با خاطرات تلخ و شیرین روزهایش ، یک حسرت بزرگ را در دلم محبوس کرده بودم . آقاجان فوت کرد، خانم جان تنها شد . بهنام کلاس اول را به پایان رسانده بود. و هنوز من صبور بودم .اما نه تا روزی که رسید . در یکی از روزهای گرم تابستان که سرم خلوت بود ، پارسا به اتاقم آمد. یک کاسه ی چینی روی یک سینی بدست داشت . متعجب نگاهش کردم که بی مقدمه‌چینی گفت : _تمنا می گفت خیلی هوس آش رشته کردم ولی مامانم وقت آش درست کردن نداره ،مامانی هم رفته پیش خانم جان . خندیدم: _ای دختره ی شکمو. وارد اتاق شد و ادامه داد: _تازه گفت به مامانم گفتم آش درست کنه هوس کردم ، گفته خب منم هوس کردم که چی . صدای خنده ام کمی بلندتر شد و پارسا سینی را روی میزم گذاشت . یک کاسه آش رشته با تزیین سرآشپز. سرم سمت نگاهش بالا آمد : _اینقدر پر روش نکن ... یعنی چی که هر چی می خواد واسش درست می کنی ؟! _من واسه خاطر تو درست کردم . این جمله‌اش لبخندم را ربود. نگاهش غرق در محبت بود که فوری سرم را خم کردم سمت کاسه‌ی آش و او با لحن ملایم تری گفت : _چهار ساله منتظرم فکر کنی ... یه کم زیاد نیست ؟! _الان اصلا حوصله .. حرفم تمام نشده گفت : _می دونم ... حوصله نداری ،وقت نداری ،می خوای صبر کنی ،می خوای فکر کنی ، ولی فکر کنم یک ماه ونیم از تاریخ تمام شدن قرارداد آقا هومن گذشته ...و .. نیومده را نگفته فریاد زدم : _پارسا . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به امروز خوش‌آمدید🌷 🌺صبح یعنی آغاز 🌼آغاز یک عبور و دریچه یک سلام 🌺گوش کن ... در نبض کودکانه صبح 🌼این راز برکت است که می نوازد 🌺به حرکت سلام کن و درود بفرست 🌼سلام و درود بر شما مهربانان 🌺روزتون را با انرژی مثبت این کلیپ آغاز کنید
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارتباط مستقیم با بهشت🌱🌸 قاری:استاد عبدالباسط 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
این هم نتیجه ی لجبازی و کپی کردن اثر نویسنده بدون اجازه 👆👆👆👆👆👆👆 بزودی به دادگاه احضار خواهد شد و با جریمه‌ ی نقدی و کیفر قضایی محکوم. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این بابت اطلاع رسانی بود جهت تنبه تا سایر افراد کپی بردار بدانند
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت390 نفسش را حبس کرد و دست به سینه به تماشایم ایستاد : _دست از سرم بردار..محض رضای خدا ...بذار به درد خودم بمیرم . و عصبی شد : _محض رضای خدا ،یه کم درست فکر کن ..تا کی به تمنا می گی صبر کنه ، خودت که ده سال صبر کردی به کجا رسیدی ؟هومن رفته این حقیقت زندگیته ...باهاش کنار بیا ...با صبر نمی‌تونی این حقیقت‌ رو عوض کنی . کلافه دو دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم : _بس کن خواهشا ...به خدا دیگه توان ندارم که اینطوری فکر کنم ...نمی خوام فکر کنم که ده سال عمرم از دست رفت ... نمی خوام فکر کنم که ده سال پیر شدم و... گریه ام گرفت که پارسا خم شد سمت میزم و دو کف دستش را دو طرف میزم گرفت و سر خم کرد: _کی گفته پیر شدی ....تازه همسن و سال تو دارن ازدواج می کنن..مگه سی و یکسال هم سنیه ! _بسه ...اصلا نمی خوام اینطوری دلداریم بدی . _پس من منتظر جوابم هستم ..من مثل تو صبور نیستم که ده سال صبر کنم... تا الان چهار سال صبر کردم و دیگه صبری در کار نیست ...جواب می خوام نسیم . مکثی کردم و زیر نگاه پر از محبتش گفتم : _باید وکیل بگیرم. _کمکت می کنم ...بعدش . _بعدش ...خب ...خب... _خب چی ؟ _پشیمون نمی شی ؟ فکراتو کردی ؟ازدواج با یه زن شکست خورده ... عصبی گفت : _بس کن تا نزدم زیر این کاسه ی آش ... چهار سال صبر کردم حالا به من می گی پشیمون نمی شی ؟من جواب می خوام . سکوت کردم آنقدر که او دلخور از اتاقم بیرون رفت . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝