eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت391 آش خوشمزه ای بود ولی برای من انگار زهرمار بود.چند قاشقی بیشتر نخوردم و راه افتادم . پاهایم مرا می کشید سمت آشپزخانه. وسط پله ها ی زیرزمین بودم که صدای خنده ی تمنا را شنیدم : _عمو به منم آشپزی یاد میدی ؟ و صدای مهربان پارسا جواب داد : _شمافعلا با احتیاط همون کاهوها را خرد کن . در ورودی آشپزخانه ایستادم . فریبا با دیدنم چشمکی زد و آقای صرافی بلند سلام کرد و توجه بقیه را هم سمت من جلب .اما تنهاکسی که با یه اخم محکم توجهی نکرد پارسا بود.جلو رفتم و باجدیت گفتم : _خب شام حاضره ؟ به جای پارسا ، فریبا جواب داد: _بله . قاشقی برداشتم و بی جهت تست کردم . قورمه سبزی جا افتاده و عالی بود. سوپ مثل همیشه خوشمزه و کباب ها آماده ی کباب شدن و پلوها دم کشیده. با آنکه در تابستان ، میرزا قاسمی سرمیز سرو نمی گذاشتیم اما عمدا گفتم : _پس میرزا قاسمی چی ؟ فریبا باور کرد و با تعجب نگاهم : _میرزا قاسمی که توی لیست غذاها نبود! تکیه زدم به کابینت و دست به سینه منتظر جواب شدم . پارسا پیشبندش را باز کرد و بدون جواب دادن به من رفت سمت درخروج . تا آنروز آنقدر او را ناراحت ندیدم .قهر کرده بود ! فریبا هم متعجب شد : -چی شد یکدفعه؟! فکر کنم گفتی میرزا قاسمی ناراحت شد . نگاهی به تمنا انداختیم که کاهوها را با دقت خرد می کرد که آهسته گفتم : _مراقب دستات باش . و بعد دنبال پارسا رفتم . حدسم درست بود. در رختکن مخصوص کارکنان داشت حاضر میشد که گفتم : _خیلی لوس نیستی ! درکمدش را بست و بی توجه به من در آنرا قفل کرد و آمد سمت در .مقابلش ایستادم و راهش را سد کردم .کلافه سرش را از من برگرداند و گفت : _از فردا یه سر آشپز دیگه استخدام کن . -میخوام خودت بیای . -نخیر دیگه من نیستم . -هستی ... عصبی نگاهم کرد که لبخند زدم وگفتم : -کیک و چایی بخوریم و حرف بزنیم ؟ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به امروز خوش‌آمدید🌷 🌺صبح یعنی آغاز 🌼آغاز یک عبور و دریچه یک سلام 🌺گوش کن ... در نبض کودکانه صبح 🌼این راز برکت است که می نوازد 🌺به حرکت سلام کن و درود بفرست 🌼سلام و درود بر شما مهربانان 🌺روزتون را با انرژی مثبت این کلیپ آغاز کنید
9.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌هرچیزی یه چهره ملکوتی داره✨ 📲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌹خیلی درس می خواند، هلاک می کرد خودش را. هربار که بهش می گفتم: بسه دیگه. چرا این قدر خودت رو اذیت می کنی؟ 🌹 می گفت: اذیتی نیست. اولا خیلی هم کیف میده، ثانیا وظیفمونه. باید این قدر درس بخونیم که هیچ کس نتونه بگه بچه مسلمون ها بی سوادند. "شهید محمدعلی رهنمون" 🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت392 چشمانش را با نازی قهر آلود به رویم بست و گفت : _منت کشی در شان خانم مدیر نیست . -حالا ...فکر کن دلم هوس کیک و چایی کرده . -کافی شاپ کیک و چایی داره بفرمایید اونجا . -کیک و چایی با یه گپ دوستانه ... درحالیکه لبانش را غنچه می کرد تا کشش عضلات صورتش ، آنرا به لبخند نکشاند گفت : _بفرمایید . دستش به سمت پله ها اشاره کرد که راه افتادم و او پشت سرم آمد. پشت یکی از میزهای کافی شاپ نشستیم .سفارش کیک وچایی داد و بی نگاهی یا توجهی گفت : -می شنوم . -لااقل تا آخر هفته ....باشه ؟ -که باز آخر هفته بگی تا آخر ماه ؟ -نه بهت قول میدم آخر هفته جواب بدم . سینه اش را پر کرد از اکسیژن و گفت : _تا آخر هفته ... یه ثانیه ام بیشتر صبر نمی کنم ... اینم حالا بگم جوابت منفی بو د، با من تسویه میکنی تا من از اینجا برم . -دیگه چی ؟! سرآشپز به این خوبی رو واسه چی از دست بدم ؟ سرش بالا آمد و با جدیت نگاهش را چاشنی حرفش کرد: _سر آشپزی که دلش به کارش بند نباشه به دردت نمیخوره . لبخندم لو رفت : _تا حالا مگه دلت به کارت بند بوده ؟ همراه با مکثی چند ثانیه گفت : _نه ... دلم ... پیش تو بوده . فوری چشمانم را سمت فنجان چایم پایین آوردم وگفتم : _باشه ...آخر هفته جواب قطعی میدم . -اگه زودتر به نتیجه رسیدی ، من گوش شنوا دارم واسه شنیدن. باز لبخندم کشیده شد روی لبانم : _چشم ....چایتو بخور ...چه نازی هم میکنه حضرت آقا ! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به امروز خوش‌آمدید🌷 🌺صبح یعنی آغاز 🌼آغاز یک عبور و دریچه یک سلام 🌺گوش کن ... در نبض کودکانه صبح 🌼این راز برکت است که می نوازد 🌺به حرکت سلام کن و درود بفرست 🌼سلام و درود بر شما مهربانان 🌺روزتون را با انرژی مثبت این کلیپ آغاز کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان زیبای رزمنده جوان 👌🏻 مثل‌شهدا‌باشیم🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
11.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞💍 ✨عشق یعنی: دیر بیاید زود برود...👌 گرتو نمی پسندی تغییر کن قضا را🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت393 دلم نمی‌خواست ولی عقلم این فرصت را رد نمی‌کرد. هیچ خبری از هومن نبود. سه ماه بود که قرار دادش تمام شده بود و نیامده بود و من هنوز هم با دلم می‌خواستم وفادارش باشم و با عقلم دنبال راهی برای جدایی . با یک وکیل صحبت کرده بودم .می‌گفت با چند جلسه‌ی دادگاه و شهادت حتی مادر می‌توان ثابت کرد که هومن مرا فریب داده و به این نحو شاید بتوان عقد را فسخ کرد. ذهنم درگیر ، قلبم درگیر ، خاطراتم درگیر و من گنجایش اینهمه درگیری را نداشتم . زودتر از آنچه فکرش را می کردم آخر هفته فرا رسید .درست شب قبل با مادر حرف زدم و از پارسا گفتم.از اینکه چقدر به تمنا توجه داره.از مسئولیت پذیریش . از کمک هایش در هتل به من و حتی از حمایت‌هایش و مادر فقط با غمی که در نگاهش موج گرفته بود. نگاهم کرد و آخر سر گفت : _بهت حق میدم نسیم ... برو ... وکیل بگیر ... من ..... من ازت حمایت میکنم .... حق داری . و بعد قبل از آنکه اشکش را ببینم از اتاق بیرون رفت . اصلا حال خوبی نبود حتی راحت هم نبود. چنان با خاطراتم درگیر بودم که حس می کردم تکه‌ای از قلبم را ،همان تکه‌ای که در سینه‌ام می‌تپید و نبض داشت ، را در اعماق خاطراتم جا گذاشته ام . فردای آنروز با حال غریبی به هتل رفتم .هنوز حلقه‌ام دستم بود. چندین بار خواستم که از دستم در بیارم و صدای هومن در خاطرم موج گرفت و نگذاشت . اول وقت پارسا به اتاقم آمد. در اتاقم را باز کرد و شاخه گلی سمتم گرفت : _صبح عالی متعالی ...تقدیم شما . شاخه گل را گرفتم که مقابل میزم ایستاد و گفت : _خب ؟ استرس گرفتم .دلشوره ای شدید و شاید حتی رنگم پرید : _میگم ...میشه ... عصبی گفت : _بازم ؟ _سخته به خدا سخته ... وا رفت .شانه هایش مقابل نگاهم افتاد و بی هیچ حرفی رفت سمت در و گفت : _با من تسویه کن می خوام برم . _پارسا ... فریاد زد : _همین حالا. چشمانم را بستم و درحالیکه با دست راستم حلقه ام را در انگشتم می‌چرخاندم ، یکدفعه آنرا از دستم بیرون کشیدم و گفتم : _قبوله . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت394 باورش نشد .قدمی به جلو آمد : _چی گفتی ؟ _گفتم قبول ولی .. می دونی که باید صبور باشی شاید کار دادگاه من و هومن خیلی طول بکشه . لبخندش واضح شد : _حالا دیگه صبورم . بعد دست درون جیب شلوارش برد و جعبه‌ی کوچکی سمتم گرفت . آن جعبه‌ی کوچک قرمز رنگ نشان از انگشتری داشت که منظورش واضح بود اما با اینحال با تردید گفتم : _این ..این چیه ؟ _مگه قبول نکردی ...خب پس این انگشتر فعلا نشون نامزدی . _نه ...خواهش می کنم ، نه. اخم کرد: _چرا ؟! _بذار این جریان بین من و تو مخفی باشه تا وقتی که همه چی قطعی شد . باز نفسش را محکم فوت کرد و گفت : _آخه به تو اعتمادی نیست . _بهت قول دادم ... مطمئن باش . چند ثانیه ای نگاه چشمان قهوه ای رنگش را در چشمانم جاری کرد و گفت : _باشه ... ولی پس این انگشتر پیش خودت باشه . _نه ... صدایش بالا رفت : _نه نداره دیگه . جعبه را روی میز گذاشت .در جعبه را به سمتم باز کرد و نگاهم روی انگشتر ظریف طلایی که درون جعبه بود نشست .لبخند زدم که گفت : _از فردا می‌ریم دنبال کارای دادگاه . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت395 اصلا آرام نبودم . این بی تابی خودش انگار نشانه ای بود .ماه شهریور هم تمام شد و با شروع ماه مهر ، تمنا به کلاس چهارم دبستان رفت .هنوز هیچ کدام از کارکنان هتل ، پی به جریان من و پارسا نبرده بودند و از اعضای خانواده فقط مادر می دانست . ولی من دنبال رفت و آمدهای دادگاه و شاهد و این حرف ها ساعت ها و روزهایم را سپری می کردم ، در همان روزها اما پارسا هر چه می توانست خودش را بیشتر و بیشتر به تمنا نزدیک می کرد .تمام جلسات مدرسه اش را می رفت و انگار در نقش پدرانه ی پدری دلسوز چنان غرق شده بود که گویی خودش را از همان روزها پدر تمنا می دید . روند دادگاه هم خوب بود . پارسا با میلاد صحبت کرد و کپی قرارداد ده سال و 15 ساله ی هومن را گرفت و همان قراردادها باعث شد تا رای دادگاه به نفع من باشد .اما درست در همان روزها که اواسط دیماه بود ، حادثه ای مرا شگفت زده کرد. در اتاقم بودم و لیوان چایی ام را می نوشیدم که چند ضربه به در خورد : -بله . در باز شد و من نگاهم روی صورتش خشک شد و لیوان چایم لرزید . به سختی آنرا روی میزم گذاشتم و لب زدم : -ن ...نگین ! .وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست . -پس هنوز منو میشناسی . جدی شدم تا حال پریشانم را پشت آن نقاب بزنم . جلو آمد و بی دعوت نشست روی مبل کنار میز و درحالیکه کیفش را از روی شانه اش برمی داشت و روی میز میگذاشت گفت : _شنیدم دنبال دادگاه و کارهای طلاقی . -به تو ربطی نداره . پوزخند زد: _داره ... نترس من ازت حمایت میکنم ... اومدم کمکت کنم دیوونه . -نیازی به کمکت هم ندارم ... بی کمک تو حقم رو میگیرم . پوزخندش به خنده تبدیل شد : _چقدر کم تحملی ... لااقل بذار ببین چی میخوام بگم بعد اعتراض کن . عصبی گفتم : _خب بفرمایید. -هومن فهمیده تو داری ازش جدا میشی ...تا چند روز آینده برمی گرده ایران . قلبم ایست کرد و او ادامه داد: 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت396 _اما قصدش موندن هم نیست ...میخواد تمنا رو ازت بگیره و با خودش ببره ...دلم برات سوخت چون با اونکه هنوز خودم مادر نشدم ولی میدونم که تنهایی دلیلی که تونستی ده سال رو سپری کنی ، دخترت بوده ... دلم نیومد بهت نگم ... من یه ماهی ایرانم و بعد باید برگردم ....خواستم بهت بگم تا وقت داری از تهران بری ... بری یه جایی که دست هومن بهت نرسه . حس کردم دیگر چیزی نشنیدم .نفسم بالا نیامد .قلبم نزد .چشمانم ندید و گوشهایم نشنید . فقط همان یک جمله ی "می خواد تمنا روازت بگیره و با خودش ببره " کار خودش را کرد. از حال رفتم .تمام امیدم ، زندگیم ، تمنا بود. تمنا نفسم بود ، جانم بود .اگر تمنا نبود می دانستم که حتی یک روز هم زنده نخواهم ماند . نفهمیدم چی شد. نگین کی رفت و چه کسی بقیه را خبر کرد اما وقتی بهوش آمدم ، همه دورم بودند. از خانم لطفی رزویشن هتل گرفته تا فریبا و سایه و پارسا .فریبا جرعه ای آب قند به زور در دهانم ریخت و گفت : -فشارت افتاده ...از بس کار میکنی ... یه جرعه دیگه بخور . لیوان را پس زدم و به سختی گفتم : _خوبم ... برید بیرون ... همه متعجب شدند که با فریادی بلند هم گریستم هم داد کشیدم : _گفتم برید بیرون . همه رفتند جز پارسا . در را بست و طلبکارانه نگاهم کرد. آهسته می گریستم که جلو آمد و لیوان آب قندم را برداشت و گفت : _یه کم دیگه .... فریاد زدم : _ولم کن ... خونسرد بدون حتی ذره ای ناراحتی گفت : -چی شده ؟ گریه ام شدت گرفت .دردم حالا بروز پیدا کرده بود : _هومن ...فهمیده می خوام ازش جدا بشم ... می خواد تمنا رو ازم بگیره. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝