هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت391
آش خوشمزه ای بود ولی برای من انگار زهرمار بود.چند قاشقی بیشتر نخوردم و راه افتادم . پاهایم مرا می کشید سمت آشپزخانه.
وسط پله ها ی زیرزمین بودم که صدای خنده ی تمنا را شنیدم :
_عمو به منم آشپزی یاد میدی ؟
و صدای مهربان پارسا جواب داد :
_شمافعلا با احتیاط همون کاهوها را خرد کن .
در ورودی آشپزخانه ایستادم . فریبا با دیدنم چشمکی زد و آقای صرافی بلند سلام کرد و توجه بقیه را هم سمت من جلب .اما تنهاکسی که با یه اخم محکم توجهی نکرد پارسا بود.جلو رفتم و باجدیت گفتم :
_خب شام حاضره ؟
به جای پارسا ، فریبا جواب داد:
_بله .
قاشقی برداشتم و بی جهت تست کردم . قورمه سبزی جا افتاده و عالی بود. سوپ مثل همیشه خوشمزه و کباب ها آماده ی کباب شدن و پلوها دم کشیده.
با آنکه در تابستان ، میرزا قاسمی سرمیز سرو نمی گذاشتیم اما عمدا گفتم :
_پس میرزا قاسمی چی ؟
فریبا باور کرد و با تعجب نگاهم :
_میرزا قاسمی که توی لیست غذاها نبود!
تکیه زدم به کابینت و دست به سینه منتظر جواب شدم . پارسا پیشبندش را باز کرد و بدون جواب دادن به من رفت سمت درخروج . تا آنروز آنقدر او را ناراحت ندیدم .قهر کرده بود ! فریبا هم متعجب شد :
-چی شد یکدفعه؟! فکر کنم گفتی میرزا قاسمی ناراحت شد .
نگاهی به تمنا انداختیم که کاهوها را با دقت خرد می کرد که آهسته گفتم :
_مراقب دستات باش .
و بعد دنبال پارسا رفتم . حدسم درست بود. در رختکن مخصوص کارکنان داشت حاضر میشد که گفتم :
_خیلی لوس نیستی !
درکمدش را بست و بی توجه به من در آنرا قفل کرد و آمد سمت در .مقابلش ایستادم و راهش را سد کردم .کلافه سرش را از من برگرداند و گفت :
_از فردا یه سر آشپز دیگه استخدام کن .
-میخوام خودت بیای .
-نخیر دیگه من نیستم .
-هستی ...
عصبی نگاهم کرد که لبخند زدم وگفتم :
-کیک و چایی بخوریم و حرف بزنیم ؟
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به امروز خوشآمدید🌷
🌺صبح یعنی آغاز
🌼آغاز یک عبور و دریچه یک سلام
🌺گوش کن ... در نبض کودکانه صبح
🌼این راز برکت است که می نوازد
🌺به حرکت سلام کن و درود بفرست
🌼سلام و درود بر شما مهربانان
🌺روزتون را با انرژی مثبت این کلیپ آغاز کنید
9.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌هرچیزی یه چهره ملکوتی داره✨
#پیشنهاددانلود📲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌹خیلی درس می خواند، هلاک می کرد خودش را. هربار که بهش می گفتم:
بسه دیگه. چرا این قدر خودت رو اذیت می کنی؟
🌹 می گفت: اذیتی نیست. اولا خیلی هم کیف میده، ثانیا وظیفمونه. باید این قدر درس بخونیم که هیچ کس نتونه بگه بچه مسلمون ها بی سوادند.
"شهید محمدعلی رهنمون"
#باشهداگمنمیشویم 🥀
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت392
چشمانش را با نازی قهر آلود به رویم بست و گفت :
_منت کشی در شان خانم مدیر نیست .
-حالا ...فکر کن دلم هوس کیک و چایی کرده .
-کافی شاپ کیک و چایی داره بفرمایید اونجا .
-کیک و چایی با یه گپ دوستانه ...
درحالیکه لبانش را غنچه می کرد تا کشش عضلات صورتش ، آنرا به لبخند نکشاند گفت :
_بفرمایید .
دستش به سمت پله ها اشاره کرد که راه افتادم و او پشت سرم آمد. پشت یکی از میزهای کافی شاپ نشستیم .سفارش کیک وچایی داد و بی نگاهی یا توجهی گفت :
-می شنوم .
-لااقل تا آخر هفته ....باشه ؟
-که باز آخر هفته بگی تا آخر ماه ؟
-نه بهت قول میدم آخر هفته جواب بدم .
سینه اش را پر کرد از اکسیژن و گفت :
_تا آخر هفته ... یه ثانیه ام بیشتر صبر نمی کنم ... اینم حالا بگم جوابت منفی بو د، با من تسویه میکنی تا من از اینجا برم .
-دیگه چی ؟! سرآشپز به این خوبی رو واسه چی از دست بدم ؟
سرش بالا آمد و با جدیت نگاهش را چاشنی حرفش کرد:
_سر آشپزی که دلش به کارش بند نباشه به دردت نمیخوره .
لبخندم لو رفت :
_تا حالا مگه دلت به کارت بند بوده ؟
همراه با مکثی چند ثانیه گفت :
_نه ... دلم ... پیش تو بوده .
فوری چشمانم را سمت فنجان چایم پایین آوردم وگفتم :
_باشه ...آخر هفته جواب قطعی میدم .
-اگه زودتر به نتیجه رسیدی ، من گوش شنوا دارم واسه شنیدن.
باز لبخندم کشیده شد روی لبانم :
_چشم ....چایتو بخور ...چه نازی هم میکنه حضرت آقا !
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به امروز خوشآمدید🌷
🌺صبح یعنی آغاز
🌼آغاز یک عبور و دریچه یک سلام
🌺گوش کن ... در نبض کودکانه صبح
🌼این راز برکت است که می نوازد
🌺به حرکت سلام کن و درود بفرست
🌼سلام و درود بر شما مهربانان
🌺روزتون را با انرژی مثبت این کلیپ آغاز کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان زیبای رزمنده جوان 👌🏻
مثلشهداباشیم🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
11.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عاشقانهشھدا💞💍
✨عشق یعنی:
دیر بیاید زود برود...👌
گرتو نمی پسندی تغییر کن قضا را🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت393
دلم نمیخواست ولی عقلم این فرصت را رد نمیکرد.
هیچ خبری از هومن نبود.
سه ماه بود که قرار دادش تمام شده بود و نیامده بود و من هنوز هم با دلم میخواستم وفادارش باشم و با عقلم دنبال راهی برای جدایی .
با یک وکیل صحبت کرده بودم .میگفت با چند جلسهی دادگاه و شهادت حتی مادر میتوان ثابت کرد که هومن مرا فریب داده و به این نحو شاید بتوان عقد را فسخ کرد.
ذهنم درگیر ، قلبم درگیر ، خاطراتم درگیر و من گنجایش اینهمه درگیری را نداشتم .
زودتر از آنچه فکرش را می کردم آخر هفته فرا رسید .درست شب قبل با مادر حرف زدم و از پارسا گفتم.از اینکه چقدر به تمنا توجه داره.از مسئولیت پذیریش .
از کمک هایش در هتل به من و حتی از حمایتهایش و مادر فقط با غمی که در نگاهش موج گرفته بود. نگاهم کرد و آخر سر گفت :
_بهت حق میدم نسیم ... برو ... وکیل بگیر ... من ..... من ازت حمایت میکنم .... حق داری .
و بعد قبل از آنکه اشکش را ببینم از اتاق بیرون رفت . اصلا حال خوبی نبود حتی راحت هم نبود. چنان با خاطراتم درگیر بودم که حس می کردم تکهای از قلبم را ،همان تکهای که در سینهام میتپید و نبض داشت ، را در اعماق خاطراتم جا گذاشته ام . فردای آنروز با حال غریبی به هتل رفتم .هنوز حلقهام دستم بود. چندین بار خواستم که از دستم در بیارم و صدای هومن در خاطرم موج گرفت و نگذاشت .
اول وقت پارسا به اتاقم آمد.
در اتاقم را باز کرد و شاخه گلی سمتم گرفت :
_صبح عالی متعالی ...تقدیم شما .
شاخه گل را گرفتم که مقابل میزم ایستاد و گفت :
_خب ؟
استرس گرفتم .دلشوره ای شدید و شاید حتی رنگم پرید :
_میگم ...میشه ...
عصبی گفت :
_بازم ؟
_سخته به خدا سخته ...
وا رفت .شانه هایش مقابل نگاهم افتاد و بی هیچ حرفی رفت سمت در و گفت :
_با من تسویه کن می خوام برم .
_پارسا ...
فریاد زد :
_همین حالا.
چشمانم را بستم و درحالیکه با دست راستم حلقه ام را در انگشتم میچرخاندم ، یکدفعه آنرا از دستم بیرون کشیدم و گفتم :
_قبوله .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت394
باورش نشد .قدمی به جلو آمد :
_چی گفتی ؟
_گفتم قبول ولی .. می دونی که باید صبور باشی شاید کار دادگاه من و هومن خیلی طول بکشه .
لبخندش واضح شد :
_حالا دیگه صبورم .
بعد دست درون جیب شلوارش برد و جعبهی کوچکی سمتم گرفت .
آن جعبهی کوچک قرمز رنگ نشان از انگشتری داشت که منظورش واضح بود اما با اینحال با تردید گفتم :
_این ..این چیه ؟
_مگه قبول نکردی ...خب پس این انگشتر فعلا نشون نامزدی .
_نه ...خواهش می کنم ، نه.
اخم کرد:
_چرا ؟!
_بذار این جریان بین من و تو مخفی باشه تا وقتی که همه چی قطعی شد .
باز نفسش را محکم فوت کرد و گفت :
_آخه به تو اعتمادی نیست .
_بهت قول دادم ... مطمئن باش .
چند ثانیه ای نگاه چشمان قهوه ای رنگش را در چشمانم جاری کرد و گفت :
_باشه ... ولی پس این انگشتر پیش خودت باشه .
_نه ...
صدایش بالا رفت :
_نه نداره دیگه .
جعبه را روی میز گذاشت .در جعبه را به سمتم باز کرد و نگاهم روی انگشتر ظریف طلایی که درون جعبه بود نشست .لبخند زدم که گفت :
_از فردا میریم دنبال کارای دادگاه .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت395
اصلا آرام نبودم . این بی تابی خودش انگار نشانه ای بود .ماه شهریور هم تمام شد و با شروع ماه مهر ، تمنا به کلاس چهارم دبستان رفت .هنوز هیچ کدام از کارکنان هتل ، پی به جریان من و پارسا نبرده بودند و از اعضای خانواده فقط مادر می دانست . ولی من دنبال رفت و آمدهای دادگاه و شاهد و این حرف ها ساعت ها و روزهایم را سپری می کردم ، در همان روزها اما پارسا هر چه می توانست خودش را بیشتر و بیشتر به تمنا نزدیک می کرد .تمام جلسات مدرسه اش را می رفت و انگار در نقش پدرانه ی پدری دلسوز چنان غرق شده بود که گویی خودش را از همان روزها پدر تمنا می دید . روند دادگاه هم خوب بود . پارسا با میلاد صحبت کرد و کپی قرارداد ده سال و 15 ساله ی هومن را گرفت و همان قراردادها باعث شد تا رای دادگاه به نفع من باشد .اما درست در همان روزها که اواسط دیماه بود ، حادثه ای مرا شگفت زده کرد. در اتاقم بودم و لیوان چایی ام را می نوشیدم که چند ضربه به در خورد :
-بله .
در باز شد و من نگاهم روی صورتش خشک شد و لیوان چایم لرزید . به سختی آنرا روی میزم گذاشتم و لب زدم :
-ن ...نگین !
.وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست .
-پس هنوز منو میشناسی .
جدی شدم تا حال پریشانم را پشت آن نقاب بزنم . جلو آمد و بی دعوت نشست روی مبل کنار میز و درحالیکه کیفش را از روی شانه اش برمی داشت و روی میز میگذاشت گفت :
_شنیدم دنبال دادگاه و کارهای طلاقی .
-به تو ربطی نداره .
پوزخند زد:
_داره ... نترس من ازت حمایت میکنم ... اومدم کمکت کنم دیوونه .
-نیازی به کمکت هم ندارم ... بی کمک تو حقم رو میگیرم .
پوزخندش به خنده تبدیل شد :
_چقدر کم تحملی ... لااقل بذار ببین چی میخوام بگم بعد اعتراض کن .
عصبی گفتم :
_خب بفرمایید.
-هومن فهمیده تو داری ازش جدا میشی ...تا چند روز آینده برمی گرده ایران .
قلبم ایست کرد و او ادامه داد:
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت396
_اما قصدش موندن هم نیست ...میخواد تمنا رو ازت بگیره و با خودش ببره ...دلم برات سوخت چون با اونکه هنوز خودم مادر نشدم ولی میدونم که تنهایی دلیلی که تونستی ده سال رو سپری کنی ، دخترت بوده ... دلم نیومد بهت نگم ... من یه ماهی ایرانم و بعد باید برگردم ....خواستم بهت بگم تا وقت داری از تهران بری ... بری یه جایی که دست هومن بهت نرسه .
حس کردم دیگر چیزی نشنیدم .نفسم بالا نیامد .قلبم نزد .چشمانم ندید و گوشهایم نشنید . فقط همان یک جمله ی "می خواد تمنا روازت بگیره و با خودش ببره " کار خودش را کرد. از حال رفتم .تمام امیدم ، زندگیم ، تمنا بود. تمنا نفسم بود ، جانم بود .اگر تمنا نبود می دانستم که حتی یک روز هم زنده نخواهم ماند .
نفهمیدم چی شد. نگین کی رفت و چه کسی بقیه را خبر کرد اما وقتی بهوش آمدم ، همه دورم بودند. از خانم لطفی رزویشن هتل گرفته تا فریبا و سایه و پارسا .فریبا جرعه ای آب قند به زور در دهانم ریخت و گفت :
-فشارت افتاده ...از بس کار میکنی ... یه جرعه دیگه بخور .
لیوان را پس زدم و به سختی گفتم :
_خوبم ... برید بیرون ...
همه متعجب شدند که با فریادی بلند هم گریستم هم داد کشیدم :
_گفتم برید بیرون .
همه رفتند جز پارسا . در را بست و طلبکارانه نگاهم کرد. آهسته می گریستم که جلو آمد و لیوان آب قندم را برداشت و گفت :
_یه کم دیگه ....
فریاد زدم :
_ولم کن ...
خونسرد بدون حتی ذره ای ناراحتی گفت :
-چی شده ؟
گریه ام شدت گرفت .دردم حالا بروز پیدا کرده بود :
_هومن ...فهمیده می خوام ازش جدا بشم ... می خواد تمنا رو ازم بگیره.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝