eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به امروز خوش‌آمدید🌷 🌺صبح یعنی آغاز 🌼آغاز یک عبور و دریچه یک سلام 🌺گوش کن ... در نبض کودکانه صبح 🌼این راز برکت است که می نوازد 🌺به حرکت سلام کن و درود بفرست 🌼سلام و درود بر شما مهربانان 🌺روزتون را با انرژی مثبت این کلیپ آغاز کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان زیبای رزمنده جوان 👌🏻 مثل‌شهدا‌باشیم🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
11.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞💍 ✨عشق یعنی: دیر بیاید زود برود...👌 گرتو نمی پسندی تغییر کن قضا را🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت393 دلم نمی‌خواست ولی عقلم این فرصت را رد نمی‌کرد. هیچ خبری از هومن نبود. سه ماه بود که قرار دادش تمام شده بود و نیامده بود و من هنوز هم با دلم می‌خواستم وفادارش باشم و با عقلم دنبال راهی برای جدایی . با یک وکیل صحبت کرده بودم .می‌گفت با چند جلسه‌ی دادگاه و شهادت حتی مادر می‌توان ثابت کرد که هومن مرا فریب داده و به این نحو شاید بتوان عقد را فسخ کرد. ذهنم درگیر ، قلبم درگیر ، خاطراتم درگیر و من گنجایش اینهمه درگیری را نداشتم . زودتر از آنچه فکرش را می کردم آخر هفته فرا رسید .درست شب قبل با مادر حرف زدم و از پارسا گفتم.از اینکه چقدر به تمنا توجه داره.از مسئولیت پذیریش . از کمک هایش در هتل به من و حتی از حمایت‌هایش و مادر فقط با غمی که در نگاهش موج گرفته بود. نگاهم کرد و آخر سر گفت : _بهت حق میدم نسیم ... برو ... وکیل بگیر ... من ..... من ازت حمایت میکنم .... حق داری . و بعد قبل از آنکه اشکش را ببینم از اتاق بیرون رفت . اصلا حال خوبی نبود حتی راحت هم نبود. چنان با خاطراتم درگیر بودم که حس می کردم تکه‌ای از قلبم را ،همان تکه‌ای که در سینه‌ام می‌تپید و نبض داشت ، را در اعماق خاطراتم جا گذاشته ام . فردای آنروز با حال غریبی به هتل رفتم .هنوز حلقه‌ام دستم بود. چندین بار خواستم که از دستم در بیارم و صدای هومن در خاطرم موج گرفت و نگذاشت . اول وقت پارسا به اتاقم آمد. در اتاقم را باز کرد و شاخه گلی سمتم گرفت : _صبح عالی متعالی ...تقدیم شما . شاخه گل را گرفتم که مقابل میزم ایستاد و گفت : _خب ؟ استرس گرفتم .دلشوره ای شدید و شاید حتی رنگم پرید : _میگم ...میشه ... عصبی گفت : _بازم ؟ _سخته به خدا سخته ... وا رفت .شانه هایش مقابل نگاهم افتاد و بی هیچ حرفی رفت سمت در و گفت : _با من تسویه کن می خوام برم . _پارسا ... فریاد زد : _همین حالا. چشمانم را بستم و درحالیکه با دست راستم حلقه ام را در انگشتم می‌چرخاندم ، یکدفعه آنرا از دستم بیرون کشیدم و گفتم : _قبوله . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت394 باورش نشد .قدمی به جلو آمد : _چی گفتی ؟ _گفتم قبول ولی .. می دونی که باید صبور باشی شاید کار دادگاه من و هومن خیلی طول بکشه . لبخندش واضح شد : _حالا دیگه صبورم . بعد دست درون جیب شلوارش برد و جعبه‌ی کوچکی سمتم گرفت . آن جعبه‌ی کوچک قرمز رنگ نشان از انگشتری داشت که منظورش واضح بود اما با اینحال با تردید گفتم : _این ..این چیه ؟ _مگه قبول نکردی ...خب پس این انگشتر فعلا نشون نامزدی . _نه ...خواهش می کنم ، نه. اخم کرد: _چرا ؟! _بذار این جریان بین من و تو مخفی باشه تا وقتی که همه چی قطعی شد . باز نفسش را محکم فوت کرد و گفت : _آخه به تو اعتمادی نیست . _بهت قول دادم ... مطمئن باش . چند ثانیه ای نگاه چشمان قهوه ای رنگش را در چشمانم جاری کرد و گفت : _باشه ... ولی پس این انگشتر پیش خودت باشه . _نه ... صدایش بالا رفت : _نه نداره دیگه . جعبه را روی میز گذاشت .در جعبه را به سمتم باز کرد و نگاهم روی انگشتر ظریف طلایی که درون جعبه بود نشست .لبخند زدم که گفت : _از فردا می‌ریم دنبال کارای دادگاه . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت395 اصلا آرام نبودم . این بی تابی خودش انگار نشانه ای بود .ماه شهریور هم تمام شد و با شروع ماه مهر ، تمنا به کلاس چهارم دبستان رفت .هنوز هیچ کدام از کارکنان هتل ، پی به جریان من و پارسا نبرده بودند و از اعضای خانواده فقط مادر می دانست . ولی من دنبال رفت و آمدهای دادگاه و شاهد و این حرف ها ساعت ها و روزهایم را سپری می کردم ، در همان روزها اما پارسا هر چه می توانست خودش را بیشتر و بیشتر به تمنا نزدیک می کرد .تمام جلسات مدرسه اش را می رفت و انگار در نقش پدرانه ی پدری دلسوز چنان غرق شده بود که گویی خودش را از همان روزها پدر تمنا می دید . روند دادگاه هم خوب بود . پارسا با میلاد صحبت کرد و کپی قرارداد ده سال و 15 ساله ی هومن را گرفت و همان قراردادها باعث شد تا رای دادگاه به نفع من باشد .اما درست در همان روزها که اواسط دیماه بود ، حادثه ای مرا شگفت زده کرد. در اتاقم بودم و لیوان چایی ام را می نوشیدم که چند ضربه به در خورد : -بله . در باز شد و من نگاهم روی صورتش خشک شد و لیوان چایم لرزید . به سختی آنرا روی میزم گذاشتم و لب زدم : -ن ...نگین ! .وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست . -پس هنوز منو میشناسی . جدی شدم تا حال پریشانم را پشت آن نقاب بزنم . جلو آمد و بی دعوت نشست روی مبل کنار میز و درحالیکه کیفش را از روی شانه اش برمی داشت و روی میز میگذاشت گفت : _شنیدم دنبال دادگاه و کارهای طلاقی . -به تو ربطی نداره . پوزخند زد: _داره ... نترس من ازت حمایت میکنم ... اومدم کمکت کنم دیوونه . -نیازی به کمکت هم ندارم ... بی کمک تو حقم رو میگیرم . پوزخندش به خنده تبدیل شد : _چقدر کم تحملی ... لااقل بذار ببین چی میخوام بگم بعد اعتراض کن . عصبی گفتم : _خب بفرمایید. -هومن فهمیده تو داری ازش جدا میشی ...تا چند روز آینده برمی گرده ایران . قلبم ایست کرد و او ادامه داد: 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت396 _اما قصدش موندن هم نیست ...میخواد تمنا رو ازت بگیره و با خودش ببره ...دلم برات سوخت چون با اونکه هنوز خودم مادر نشدم ولی میدونم که تنهایی دلیلی که تونستی ده سال رو سپری کنی ، دخترت بوده ... دلم نیومد بهت نگم ... من یه ماهی ایرانم و بعد باید برگردم ....خواستم بهت بگم تا وقت داری از تهران بری ... بری یه جایی که دست هومن بهت نرسه . حس کردم دیگر چیزی نشنیدم .نفسم بالا نیامد .قلبم نزد .چشمانم ندید و گوشهایم نشنید . فقط همان یک جمله ی "می خواد تمنا روازت بگیره و با خودش ببره " کار خودش را کرد. از حال رفتم .تمام امیدم ، زندگیم ، تمنا بود. تمنا نفسم بود ، جانم بود .اگر تمنا نبود می دانستم که حتی یک روز هم زنده نخواهم ماند . نفهمیدم چی شد. نگین کی رفت و چه کسی بقیه را خبر کرد اما وقتی بهوش آمدم ، همه دورم بودند. از خانم لطفی رزویشن هتل گرفته تا فریبا و سایه و پارسا .فریبا جرعه ای آب قند به زور در دهانم ریخت و گفت : -فشارت افتاده ...از بس کار میکنی ... یه جرعه دیگه بخور . لیوان را پس زدم و به سختی گفتم : _خوبم ... برید بیرون ... همه متعجب شدند که با فریادی بلند هم گریستم هم داد کشیدم : _گفتم برید بیرون . همه رفتند جز پارسا . در را بست و طلبکارانه نگاهم کرد. آهسته می گریستم که جلو آمد و لیوان آب قندم را برداشت و گفت : _یه کم دیگه .... فریاد زدم : _ولم کن ... خونسرد بدون حتی ذره ای ناراحتی گفت : -چی شده ؟ گریه ام شدت گرفت .دردم حالا بروز پیدا کرده بود : _هومن ...فهمیده می خوام ازش جدا بشم ... می خواد تمنا رو ازم بگیره. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷 🌸سعی نڪن تو زندگی 🌺بهترین قطار‍‍ رو سوار شی 🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی 🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد 🌸ڪه باید از او بهتر باشید 🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان... 🌸امیدوارم قطار زندگیتون 🌺همیشه از روی ریل های 🌸خوشبختی و شادی عبور کنه 🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه 🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت 🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه صبحتون بخیر💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌«حکم ماموریت» 🔺️از: فرماندهی کل قوا 🔻به: افسران جوان جنگ نرم و دانشجویان 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت397 -کی گفته ؟ -نگین . -نگین ! -همسر عقدی هومن ...کسی که باهاش رفت سوئد . اخمی جدی روی صورت پارسا ظاهر شد : _بهت زنگ زده ؟ شماره تو رو... وسط حرفش پریدم وبا حرص گفتم : _اون اینجا بود ...گفت هومن تا چند روز دیگه برمی گرده ...می خواد بیاد تمنا رو ازم بگیره ... صدای فریاد و گریه ام بلند شده بود که پارسا گفت : -خیلی خوب ...آروم باش ... با وکیلت حرف می زنیم ...یه راهی پیدا می کنیم . فریادم محکمتر شد : _هیچ راهی نیست ... یه بار دیگه قبل از این ماجراها ازش پرسیده بودم ، گفت شاید بتونی با دلایلی قاضی رو قانع کنی که هومن فریبت داده ولی نمی تونی حضانت تمنا رو بگیری . اگه هومن بفهمه و اقدام قانونی کنه ... قانونا حضانت تمنا به اون تعلق داره ... مگر ثابت بشه که هومن نمیتونه سرپرست خوبی برای تمنا باشه ، و شرایطش رو نداره .... که متاسفانه هومن همه ی شرایط حضانت رو داره. پارسا آهی سر داد و چرخید و پشتش را به من کرد . و درحالیکه دو کف دستش را روی سرش می گذاشت آهسته گفت : _خدای من ! چشمانم را بستم وآهسته گریستم .قابل توضیح نبود که چه حالی شدم . با اصرار پارسا هتل نماندم و برگشتم خانه . عصبی و افسرده . مادر تعجب کرد ولی حرفی به او نزدم .کیفم را گوشه ای پرت کردم و با همان مانتو و شلوار خودم را انداختم روی مبل : _خوبی نسیم ؟ سری تکان دادم که مادر گفت : _چرا اينقدر زود اومدی ؟ -حالم خوب نبود. -چی شده؟ -هیچی ...فقط سرم خیلی درد می کنه . مادر لیوان چایی برایم آورد که صدای زنگ در بلند شد . حس کردم روح از جسمم پر کشید تا مادر گفت : _تمناست . چشم بستم و با یک نفس عمیق روح را به جسمم برگرداندم .گوش هایم را تیزکردم و صدای پاهایش را شنیدم و فریادی که سر داد: _مامانی ...مامانی . -سلام دخترم . -سلام ... مامانی من امتحان ریاضی ام رو بیست شدم . -آفرین دخترم . -خانم معلم یه برگه داده که اگه مامان امضا کنه برم آزمون المپیاد ریاضی . بغض با نفسم گره خورد و تمنا همچنان می گفت : _مامانم اومده؟! -بله عزیزم . -آخ جون ... وای مامان ...امروز یه مسئله ی سخت ریاضی رو حل کردم ، خانم معلم گفت که ... چرا .... چرا گریه می کنی ؟! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به امروز خوش‌آمدید🌷 🌺صبح یعنی آغاز 🌼آغاز یک عبور و دریچه یک سلام 🌺گوش کن ... در نبض کودکانه صبح 🌼این راز برکت است که می نوازد 🌺به حرکت سلام کن و درود بفرست 🌼سلام و درود بر شما مهربانان 🌺روزتون را با انرژی مثبت این کلیپ آغاز کنید
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راه حل شیخ رجبعلی خیاط برای راننده تاکسی🚖 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝