فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به امروز خوشآمدید🌷
🌺صبح یعنی آغاز
🌼آغاز یک عبور و دریچه یک سلام
🌺گوش کن ... در نبض کودکانه صبح
🌼این راز برکت است که می نوازد
🌺به حرکت سلام کن و درود بفرست
🌼سلام و درود بر شما مهربانان
🌺روزتون را با انرژی مثبت این کلیپ آغاز کنید
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راه حل شیخ رجبعلی خیاط برای راننده تاکسی🚖
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت398
چشم باز کردم و بالبخندی که فقط راهی برای فرار از واقعیت بود نگاهش کردم :
-از خوشحالیه دخترم .
خم شد و از کیفش برگه ای در آورد و سمتم آمد .
-ببین مامان ...هیچکی نتونست حلش کنه ....من حلش کردم .
بجای دیدن برگه ی ریاضی ، او را در آغوش گرفتم و در حالیکه بی اختیار بلند می گریستم گفتم :
_تمنا جان ...تمنای من .
-مامان چی شده ؟!چرا گریه می کنی ؟!
مادر هم متعجب شد و من همچنان میگریستم . مادر جلو آمد و تمنا را از آغوشم جدا کرد و گفت :
_مامانت زیادی خوشحال شده ... برو لباس هاتو عوض کن تا باهم ناهار بخوریم .
تمنا که سمت اتاقش رفت ، مادر با اخمی جدی گفت :
_راستشو بگو چی شده .
اشکانم را پاک کردم و به زحمت گفتم :
_هیچی .
-هیچی ؟! ...دروغه ...چی شده نسیم ؟
-گفتم که هیچی ...سرم درد می کنه و...
مادر فریاد زد :
_نسیم .. به من دروغ نگو.
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم :
_وکیلم می گفت اگه هومن برگرده میتونه حضانت تمنا رو ازم بگیره و من...
باز صدایم گره خورد به بغض که مادر عصبی گفت :
_غلط می کنه ...مگه من بذارم ... 10 ساله نیست حالا بیاد حضانت تمنا رو بگیره ؟! آروم باش ...نمی ذارم همچین غلطی کنه، حالا بلند شو دست و صورتتو بشور که بچه ام امروز خیلی خوشحاله تو ذوقش نزن .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت399
چند روزی حالم بد بود .اما باحرف های مادر و قوت قلبی که به من می داد حالم بهتر شده بود که باز اتفاقی دیگر از راه رسید .
درست وقتی تنها یک جلسه تا حکم دادگاه برای جدایی من از هومن باقی مانده بود ، این اتفاق رخ داد . بهتر است بگویم اتفاق آمد .
از اتاقم بیرون آمده بودم و چرخی در هتل می زدم تا بر همه ی کارها نظارت کنم که خانم لطفی سمتم آمد :
-خانم افراز .
-بله .
-یه آقایی توی لابی هتل می خواستن شما رو ببینند ...خودشون رو معرفی نکردند ولی چهره شون به نظرم خیلی آشنا بود .
ستون های قلبم ریخت و آوار شد بر سر همه ی امیدی که به خودم می دادم .
با پاهایی لرزان سمت لابی رفتم .از دور دیدمش روی کاناپه ای لم داده بود و چمدان بزرگش کنار مبل بود و با آنکه حتی جلوتر نرفتم تا چهره اش را ببینم اما حالم از همانجا بد شد .
حس کردم لرز کردم .حس کردم نفسم تند شد .
چشم بستم و با یک نفس عمیق دوباره جانی تازه به قلبم بخشیدم .
جلو رفتم و رو به رویش ایستادم . خودش بود . هومن بود .قلب احمق من باز با دیدنش تند زد ولی نگاه سردم فقط در چشمانش خیره شد .لبخندی به کنج لبش آورد . شقیقه هایش چند تار موی سفید داشت .کمی چاق تر شده بود اما هنوز هم برای قلبی که احمقانه بخاطرش می کوبید ، عزیز بود .
-سلامت کو ؟
سمت مبل رو به رویش رفتم و نشستم ، سرم را از نگاهش پایین گرفتم و آهسته گفتم :
_سلام .
پوزخند زد و ژست قدرتش را بخاطر بهم زد و به جلو خم شد و گفت :
-انگار از دیدنم خوشحال نشدی ؟!
نگاهش نمی کردم که خودش را به جلو کشید و درحالیکه دستانش را در هم قلاب می کرد گفت :
_نسیم ! با توام ... انگار هنوز صفت کر و لالیت رو داری.
عصبی گفتم :
_که چی حالا ؟
-که چی حالا ؟! یعنی چی که چی حالا ؟!
اینبار سربلند کردم و نگاهش کردم .
از نگاه سردم آنقدر تعجب کرد که اخم به جای لبخند ، روی صورتش ظاهر شد :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
12.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از اثار وجود فرهنگ بی حیایی و فرهنگ لیبرالی، قبح شکنیه
قبلا به نگاه های شهوت آلود میگفتن "هیزی"
اما الان میگن " کراش" با افتخار میان فردی رو که روش کراش داشتن رو فریاد میزنن...
سخنان تأمل برانگیز دکتر #حسنعباسی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت400
-چه استقبال با شکوهی ! بعد از ده سال اومدم ....
نگذاشتم حرفش را بزند و عصبانی دستم را در هوا تکان دادم :
_وای نگو که باید برات گوسفند میکشتم و تمام هتل رو بادکنک می زدم ...فکر کردی هنر کردی که برگشتی ؟....من حتی یه کلمه از تو به تمنا نگفتم ...و نمی خوام که بگم ... برگرد برو همون جایی که تا حالا بودی ...من و تمنا نیازی به تو نداریم .
خشم هم به چهره ی جدیش اضافه شد . باز لم داد به مبل و نگاه دقیقش روی اعضای صورتم چرخید و پایین آمد و جایی میان دستانم نشست :
_حلقه ات کو ؟
-درش آوردم .
نفسش حبس شد:
_کی بهت ...
عصبی صدامو بلند کردم:
_من تا سه ماه بعد از ده سال هم صبر کردم ولی نیومدی ....خسته شدم از این انتظار بی خودی ، از قرارداد 15 ساله ای که هنور 10 سالت تموم نشده امضا کردی ....من آدمم ، همسر می خوام ، نه یه اسم که توی زندگیم باشه و هیچ وقت کنارم نباشه .
تاج ابروانش به هم نزدیک تر شد :
_خب ...حالا کی به جای من اومده؟
-هنوز نیومده ...دنبال کارای طلاقمم ... دنبال دادگاه و ...
عصبی خندید :
_دادگاه ! من زنده ام و برگشتمو تو دنبال طلاقی !
صدای عصبی اش را بالا برد :
_گفتم کی به جای من اومده ؟
-پارسا .
-کی ؟!
-پارسا کاملی .
لبانش از تعجب از هم فاصله گرفت ، انگار توقع شنیدن هر اسمی را داشت جز سر آشپز هتل .
و یکدفعه نفسش را ازبین لبان نیمه بازش فوت کرد و گفت :
_اشتباه بزرگی مرتکب شدی .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷
🌸سعی نڪن تو زندگی
🌺بهترین قطار رو سوار شی
🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی
🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد
🌸ڪه باید از او بهتر باشید
🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان...
🌸امیدوارم قطار زندگیتون
🌺همیشه از روی ریل های
🌸خوشبختی و شادی عبور کنه
🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه
🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت
🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه
صبحتون بخیر💙
12.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
{ خدایا بیکار بودی ما رو آفریدی؟! }
✖️به پوچی رسیدم !
✖️افسردگی گرفتم !
✖️این زندگی چقدر مزخرفه آخه ؟
✖️سهم ما از زندگی جز بدبختی و بیچارگی چیه ؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت401
این جمله اش مثل جرقه ای بود که تمام سختی ده سال را دوباره جلوی چشمانم روشن کرد .
عصبی از جا برخاستم و گفتم :
_تو اشتباه کردی ...اشتباه کردی که رفتی ، اشتباه کردی که دوباره یه قرارداد 15 ساله بستی ،اشتباه کردی که با نگین عقد کردی ...دیگه اشتباه نکن ...برگرد همون جایی که زنت منتظرته .
فشار عصبی دندان هایش را روی هم دیدم ، خواستم از کنارش رد شوم که مچ دستم را محکم گرفت .
این تماس کوچک بعد از 10 ساله ، مثل شوکی بود که به قلبم وصل شد .از بین دندان های قفل شده اش به من گفت :
-نذار نشونت بدم که اگه بخوام می تونم چکار کنم .
-نمی خواد خودم می دونم که از تو همه چی بر میآد ...ولی من دیگه اون نسیم ده سال پیش نیستم ... هومن ... دیر اومدی ....خیلی دیر .
دستم را محکم از میان دستش کشیدم و برگشتم به اتاقم .نفسم تند شده بود و تمام تنم عرق کرده بود ، به زحمت تا پشت میزم رفتم و با پاهایی را که بند نبود ، خودم را کشیدم سمت صندلیم و سقوط کردم . یخ زدم . قلبم کند می زد و انگار چیزی تلخ تر از زهر در کامم ریخته شده بود .چند لحظه ای فقط چشم بستم که در اتاقم باز شد .
کاش هومن نباشد .این را از ته دل آرزو کردم که صدای پارسا را شنیدم :
-خوبی ؟
چشم گشودم و همان یک ذره توانم را هم از دست دادم :
_هومن برگشته .
-کی ؟!
-همین امروز ....الان اینجا بود ....توی لابی .
فوری از اتاقم بیرون رفت و من حتی قدرت پیدا نکردم که دنبالش بروم و نگذارم که با هومن رو به رو شود.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت402
اما طولی نکشید که پارسا برگشت .
-نبود که ...
نفس بلندی کشیدم :
_پس رفته حتما ...
-چی می گفت؟
-حالم خوب نیست ...نمی تونم الان حرف بزنم .
پارسا هم نفس بلندی کشید :
_برو خونه ...شاید بهتر باشه چند روزی خونه باشی ... نگران کارها نباش ...من هستم .
-تو که نمی رسی ..
لبخندی زد فقط برای دلخوشیم :
_میرسم ...تو برو خونه ... بهتره وقتی که هومن میره خونه تو هم اونجا باشی .
راست می گفت . یکدفعه دلم آشوب شد . فوری ازجا برخاستم و کیفم را برداشتم و همان یک ذره توانم را خرج ایستادن کردم و گفتم :
_پارسا ممنونم خیلی بهت زحمت میدم.
لبخندی زد که پشت آن غمی بزرگ بود . از هتل بیرون زدم و با طرز فجیعی رانندگی کردم تا خودم را به خانه برسانم .
همان جلوی در خانه که رسیدم و کفش های مردانه ای ندیدم ، داشتم از شوق غش می کردم . به سختی خودم را تا خانه کشاندم .
مادر با دیدنم باز متعجب شد :
_نسیم ! ... چی شده باز ! توکه باز اومدی خونه !
-کسی زنگ نزده ؟ کسی نیومده ؟
-نه ...چطور؟
-تمنا !...تمنا کجاست ؟!!
-مدرسه .
-وای نه ...من میرم دنبالش .
-با سرویس میآد ، تو کجا می خوای بری !
-هومن برگشته .
صدای مادر هم بلند شد :
_چی ؟!
-هومن برگشته ...میترسم بره دنبال تمنا ...بره مدرسه اش .
-نسیم ! هومن که تمنا رو ندیده ، چطور می خواد بره دنبالش ! اصلا آدرس مدرسه شو نداره .
وا رفتم . تازه فهمیدم که این حس بدبینی چه شک و شبهه هایی بی خودی به جانم انداخته.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به سهشنبه خوشآمدید
امروز یادم باشد: لباس خوب بپوشم!
برای خودم غذای خوب بپزم!
خودم را به صرف قهوه ای
در یک جای دنج میهمان کنم!
اگر شد برای خودم هدیه بخرم
دوست خوبم ، توجه کن :
وقتی به روحت احترام می گذاری،
احساس سربلندی می کنی آنوقت دیگر از
تنهایی به دیگران پناه نمی بری
و اگر قرار است انتخاب کنی،
کمتر اشتباه خواهی کرد!
یه بار نماز صبحش قضا شد دیدم
اینستاگرامشو پاک کرد . .
+ گفتم چرا پاک کردی؟
- گفت: برای تنبیه کردن خودم ،
+ تنبیه؟!
-ببین نماز صبح اینطوریه که وقتی خوابمیمونی ودقیقا پنج دقیقه بعد ازطلوع آفتاب میپری یا اینکه با ده تا زنگ هشدار بیدار نمیشی یعنی یه غلطی کردی که اون روز خدا هم صحبتیه تو با خودشو گرفته ازت ...
یعنی بدبخت با اون گناهت لیاقت نداری واسم نماز بخونی ...
چرا حالا !؟
چون همیشه بیدارت میکرده ودقیقا با نشونه هاش داره میگه من نخواستم امروز تو روبروی من وایسی !
این تنبیه نداره؟
این بدبختۍِ ماست دیگه تنبیهم باید از اونجایی باشه که تو میدونی نفست اذیت میشه، من میدونم صدقه بدم هم خودمو تنبیه کردم اما نفسم اذیت نمیشه، پس اینستامو پاک کردم که اذیتش کنم🌿(: !
#تلنگر✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝