eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
••• لکنت فقط از کار ماندن زبان نیستــــ چشم ها هم گاهۍ روے یک چهره گیر مۍکنند!🕊💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ امیر بی‌گزندی تو... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💐پاینده ۅ استۅاࢪ مانند حدید خۅࢪشید رࢪخت همیشہ خۅاهد تابید✨ تا ࢪۅز ظهۅࢪ ࢪهبࢪم مے مانے💪✌️ 👀تا کۅࢪ شۅد هࢪ آنکہ نتۅاند دید😎 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -الهی شکر. این جمله رو دایی گفت و همراهش همه از خاتون تشکر کردیم . از پای سفره که برخاستم تا کمک خاتون کنم ،گفت: _خدایی اگه بلّم تو سفره دست بَزِنی،مگه مِن بَمِردِمه که تو ظرف بَشوری . زن دایی بالبخند به چهره ی سئوالی ما نگاهی کرد و گفت : _قسم می ده که شمادست به ظرف ها نزنند. نگاهی به هستی انداختم که خندید و زن دایی با اخم گفت : _شما روخاتون نگفته ، فقط الهه ... تو بفرما کمک. خنده ی هستی تبدیل به لبخند شد : _من باالهه چه فرقی دارم ؟ چشم غره ی زن دایی که قوت دار شد ، هستی از جابرخاست وگفت : -خیلی خب ...من که حرفی ندارم ... قربون عزیزم برم . خاتون و هستی سفره رو جمع کردند که زن دایی برامون از خاتون گفت . از اینکه پانزده سالش بیشتر نبوده که ازدواج کرده و بعد از به دنیا اومدن چند تا بچه که همگی بعد از زایمان مردند ، خدا ، زن دایی رو به خاتون بخشیده . زن دایی هم زود با دایی محمود ازدواج کرده چون انگار دایی محمود زیادی عجله داشته . به اینجای حرف زن دایی که رسیدیم ، دایی محمود گفت : _نه من عجله ای نداشتم ، این طاهره بود که همش نامه می فرستاد که بیا خواستگاریم . زن دایی بالشت کوچک کنار دیوار رو محکم پرت کرد سمت دایی وگفت : -من نامه می دادم یاتو ... شبا کی بود می اومد نامه می انداخت توی حیاطمون و می رفت ؟ دایی درکمال پررویی گفت : _سوپور محله تون لابد ... مادر باخنده گفت : _طاهره جان ... من خودم یادمه که محمود چطوری عاشق شد ...کله ی خدا بیامرز مادر و پدرمون رو خورد تا اومدیم خواستگاری . زن دایی ابرویی بالا داد که دایی گفت : _خب حالا که چی ؟ بعد اینهمه سال میخوای چی بگی ؟ زن دایی با لبخند نگاهشو سمت من کشوند و گفت : _خلاصه که الهه جان ، چند سال بعد از ازدواج من و محمود ، پدرم فوت کرد و خاتون جانِ من تنها شد ولی هر کاری کردم بیارمش پیش خودم نیومد . حتی راضی نشد این خونه رو بفروشیم و واسش توی شهر خونه بخریم .می گفت این خونه بوی آقاجون رو می ده .کلی خاطره داره دیگه . همراه نفس بلندی گفتم : _خدایی هم این خونه خیلی قشنگه ... من اگه اینجا بودم شاید اینقدر حال و هوام گرفته نبود. دایی فوری گفت : _خب بمون ... تا آخر تعطیلات اینجا بمونید. -نه دایی ... بابا روز پنجم عید باید بره سرکار . -خب حالا یه کاری می کنیم که بالاخره یکی باهات اینجا بمونه ، تو غصه شو نخور . بقیه از این حرف دایی خندیدند و من با تعجب نگاهشون کردم 📝📝📝 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••| •• آفٺابِ‌شبِ‌یلدای‌همهـ؛ گریہ‌ی‌پشٺ‌ِتمنایِ‌همهـ":) مھدۍ‌جآن🌱'  مبارک😍😍 🍉^^'!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☃روزتون بخیر ☃از آسمان عشق و عظمتش🌸🍃 🌤ازخورشید، مـهــــربانـی اش🌸🍃 ☃از دنیا تمام خوبی هایش🌸🍃 💞واز خدا لطف بی کرانش🌸🍃 نصیب لحظه هاتون باشد👌 امروزتان متبرک به نگاه خدا 🌹 .
📷مزار سردار شهید مقاومت؛ سلیمانی در ؛ 🏴352 روز گذشت... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
دعا کلید رحمت کلید ؛ و نماز کلید بهشت است ... سمت چپ شهید احمد محمدزاده 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 از بین اتاق های خاتون ، یکی سهم من شد. اما بقیه اینطور نبود. چرا من یک اتاق به تنهایی داشتم و بقیه نه ، خودش از سئوال کنکور سخت تر بود . به استراحت نیاز داشتم .خسته ی راه بودم . روی زمین دراز کشیده بودم و پتوی ببری قهوه ای رنگی رو از کنج اتاق برداشته بودم و روی تنه ام کشیده که در اتاق باز شد ، مادر بود . نیم خیز شدم که گفت : _دراز بکش . بعد جلو اومد و کنار من نشست . متعجب بهش خیره شدم که بی مقدمه گفت : -بخاطر خودت ، بخاطر حالت اومدیم اینجا. -می دونم. -قبول داری که توی این مدت ما خیلی اذیت شدیم ؟ من هرشب باچنان درد قلبی دست و پنجه نرم می کردم که می گفتم امشب ، شب آخر عمرمه. فقط نگاهش کردم .دردی که ازش حرف می زد، توی اعماق چشماش نشسته بود که ادامه داد: _پدرتم رو نمی کنه وگرنه خیلی شبا تا صبح واسه خاطر تو توی فکر و خیال رفته و تا صبح خواب به چشماش نیومده . حلقه های نگاهم رو گره زده بودم به چشمای مادر و گوش می دادم که گفت : -فقط من و پدرت نبودیم ، حتی دایی و زن دایی ات هم نگرانت بودند ... دلسوزی نبود ... خودِ خودِ درد و رنج بود . بالاخره همه ی ما واست آرزوهایی داشتیم . آهی کشیدم وگفتم : _الان این حرفا چه ربطی به خونه ی خاتون و این مسافرت داره ؟ -ربطش اینه که بعد از شام دعوتی شب یلدای خونه ی دایی ات ، حسام تو رو از پدرت خواستگاری کرده . فوری نشستم و با تعجب دوباره جمله ی مادرو تکرار کردم : _حسام منو از پدر خواستگاری کرده !! مادر سری تکون داد که خندیدم .خنده ام از سر تعجب بود و از شدت دیوانگی حسام : _دیونه است ... کدوم خری همچین کاری می کنه آخه ؟ -الهه!! -راست می گم به خدا .... من دختر مجرد نیستم که ... یه اسم رفته توی شناسنامه ام و ... گفتن ادامه ی حرفم جلوی چشمای مادر سخت بود ، سکوت کردم که مادر به جای من حرفش رو ادامه داد: -وقتی خودش همه ی اینا رو می دونه و اومده خواستگاری ، وقتی دایی و زن دایی ات موافق هستند تو چرا بهونه میآری ؟ سری تکون دادم و زیرلب گفتم : _ببین کارم به کجا رسیده ! حسام باید بیادخواستگاری من که حال من خوب بشه ؟ -مگه حسام چشه ؟ -چش نیست ... سرش تو یَقَشه ... توی تسبیحش ... چشماش بالا نمیآد که آدم روببینه ... آخه اصلا من و حسام به هم نمی خوریم . -تو از کجا می دونی که نمی خورید ؟!!اونی که می گفتی می شناسیش و به عشقش ایمان داشتی ، اون بلا رو سرت آورد حالا از کجا می دونی حسام به دردت نمی خوره ؟ کلافه پتو رو پس زدم و از جا برخاستم . تاب نداشتم . یه دور توی اتاق زدم و گفتم : _پس بگو ... از شب یلدا آقا قهر نکرده ، فکر کرده ، فکر کرده چطور می تونه تلافی کنه ، بعد دیده بهترین تحقیر واسه من اینه که بهم نشون بده که چقدر حرفش توی گوش عزیزای من برو داره ... -الهه! این چرت و پرت ها چیه سرهم می کنی ! 📝📝📝 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس اخلاق شهدا 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
صوت شهدایی - @khadem_shohda.mp3
1.91M
🔰صوت شهدایی معجزه ای در تفحص شهدای منطقه بیات 📎راوی: سردار احمدیان 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹جانباز ۹۰درصدی که آرزو میکند از او به عنوان کیسه سنگری در مقابل دشمن استفاده کنند! 🌷پدر و مادر و دوتن از برادران این جانبازعزیز شهید شده‌اند و فرزندش هم رزمنده مدافع حرم است. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
12.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلمی از شهید محمود کاوه.... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 آرزو دارم مثل مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها گمنام باشم... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -چرت وپرته؟! کجاش چرته ؟شما یه نگاه به سر و وضع من بکن ... یه نگاهم به برادرزاده ات ... من به درد حسام نمی خورم . مادرعصبی گفت : _آره تو به درد امثال آرش میخوری ، ژیگول و خوش تیپ بچرخند و مال مفت بالا بکشند و بعد فرار کنند؟! -مامان ... من همیشه از حسام بدم میومده ... به خدا حسام به درد من نمیخوره .... لااقل بخاطر خود حسام ، ردش کن . در اتاقم بازشد ، پدر بود . مادر نگاهی به او انداخت و با دست منو نشانه رفت : _بفرما ... خانم ازحسام هم ایراد میگیره . انتظار داشتم پدر طرف منو بگیره ولی پدر هم کنار مادر نشست وگفت : -منم از حسام زیاد خوشم نمیآد ولی نمیشه که ما طاقچه بالا بذاریم ، تو شرایطت فرق کرده الهه ... دختر مجرد نیستی که بخوای خواستگاراتو سر همچین حرفایی رد کنی .... حسام شرایطش خوبه ، پسر خوبیه ، سر براهه، خونه نداره ولی کارخوبی داره و اونطوری که دایی ات می گه مدیر شرکتشون خیلی هوای حسام روداره .... آرش رفته و برنمی گرده ... تازه برگرده هم ، ازت جداشده ، دیگه شوهرت نیست ... به خدا اگه طلاق نگرفته بودی ، باهمه ی نامردی که درحقت کرد ، بازم می گفتم سر زندگیت بمونی شاید برگرده . صدای اعتراض مادر بلند شد: _حمید !... چه حرفا میزنی ! خدا رو صد مرتبه شکر که طلاق گرفت . اشک توی چشمام موج می زد که گفتم : _حالا واسه خاطر دل خودتون می خواید منو به زور به عقد حسام در بیارید؟ من از این بشر بدم میآد ... تورو خدا ... به اینم فکر کنید. پدر آهی کشید و گفت : _یادته وقتی تو جواب خواستگاری آرش مردد بودم اومدم باهات مشورت کردم ، چی به من گفتی ، گفتی آرشو از بچگی می شناشی ، من بهت اعتماد کردم با اونکه از همون اولش خودم به آرش اعتماد نداشتم ، من یه بار به حرفت ، به خواسته ات ، به عشقت ، احترام گذاشتم ، نتیجه اش این شد ، حالا تو یه بار به حرفم به خواسته ی منو مادرت احترام بذار. صدام با گریه بلند شد: _که یه اسم دیگه بره توی شناسنامه ام تا بدبخت تر از اینی که هستم بشم ؟ پدر باز جواب داد: _فکر اونم کردیم ، می دونستم تو آمادگیشو نداری . حسام هم راضیه که تا هر وقت تو بخوای صبر کنه ولی یه صیغه ی مدت دار میخونیم تا بهم محرم باشید و همدیگه رو بشناسید اگه به درد هم خوردید ، که فبها وگرنه نه کسی چیزی فهمیده نه اسمی توی شناسامه ات رفته ...خوبه ؟ اشک داغم روی صورتم روان شد که مادر با لحنی ملتمس گفت : -الهه .... بخاطر من و پدرت قبول کن ... لااقل بعد از یه مدت باخیال راحت میگیم که به دردهم نمی خوردن نه اینکه هی غصه بخوریم که تو الکی جواب رد به حسام دادی ... اگه بعد از یه مدت ، جوابت منفی بود ، دیگه من و پدرت کاری بهت نداریم ، دیگه اصراری هم واسه ازدواجت نداریم ...خوبه ؟ سکوت کردم .که مادر صورتم رو بوسید و گفت : _قربون دخترم برم . 📝📝📝 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🍉شب یلدای فرزندان شهدای مدافع حرم 💠فرزند شهید مدافع حرم 📸خانواده های محترم شهدا میتوانید تصاویر فرزندان شهید را جهت انتشار در کانال معراج شهدا برای ما ارسال نمایید. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارون متوقف ميشہ🌧🌦 شب ميگذره🌓 درد و رنج محو ميشہ🌈 امااميد... هيچ وقت اونقدر گم نميشہ كہ نشہ دوباره پيداش كرد❤️ دلهاتـــون پر از امید❤️ شبتون بخیر😴 یاعلی (پیشنهاد دانلود ویدیو، ببینید بشنوید و قبل از خواب آرامش بگیرید😍)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: خدای مهربانم به دلهایمان صفای صبح به دیدگانمان توان دیدن زیباییها و به دستهایمان توان و قدرت هدیه دادن عشق را عنایت فرما 🍁صبح بخیر🍁
در وصیت اش نوشت: دوست داشتم قبل از رفتن حضرت آقا دست متبرکشان را به روی سرمان بکشند اما قسمت نشد. وحالا چندروز پیش رهبر انقلاب بر مزار 🌷شهید 🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🍉شب یلدای فرزندان شهدای مدافع حرم 💠فرزند شهید مدافع حرم 📸خانواده های محترم شهدا میتوانید تصاویر فرزندان شهید را جهت انتشار در کانال معراج شهدا برای ما ارسال نمایید. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 شب شده بود.نرده های چوبی ایوان خونه ی خاتون رو گرفته بودم و رو به سوی حیاطی که فقط بایک چراغ ، روشن شده بود ، ایستاده بودم.تو فکر حرفای پدر و مادر بودم . گرچه اینبار دلشوره نداشتم و ته دلم آرام بود ولی بغض داشتم . -سلام . سرم کمی چرخید سمت راست شانه ام . حسام با فاصله ، کنار نرده ها ایستاد. بدون جواب سلام گفتم : _زورگو شدی ؟حالا خودت می بری و میدوزی ؟ -جواب سلام واجبه . چرخیدم سمتش و تکیه زدم به نرده ها.دست به سینه نگاهش کردم .نگاهم نمی کرد.چشماش روبه سوی همون حیاط خاتون بود که گفتم : _کری ؟ نشنیدی چی گفتم ؟ من جواب زورگوها رو نمیدم . -چرا زورگو ؟! چون تو رو از آقاحمید خواستگاری کردم ؟! -چون به من نگفتی قصدت چیه ؟ اینبار اون چرخید سمت من . مثل من تکیه زد به نرده ها و کف یک دستش روگذاشت لبه ی نرده و وزنش رو روی همون دستش سوارکرد: _قصدم چیه ؟ نگاهش جدی بود.از همون نگاه هایی که منو می ترسوند.بی اونکه متوجه بشه ازش می ترسم ، سرم رو چرخوندم سمت حیاط و گفتم : _چرا به من نگفتی تا اول جوابت رو از خودم بشنوی . -خوب حالا که گفتم ، جوابم رو بده . -ما به درد هم نمی خوریم . -تو از کجا می دونی ؟ باحرص جواب دادم : _از اونجایی که توی دستت فقط تسبیحه و چشمات یا سقف رو میبینه یا پایین پاتو ... خندید .ازخنده اش شوکه شدم . با چشمام چنان نگاهش کردم که میون خنده اش گفت : _معذرت ... آخه حرفت خنده دار بود ... خب الان محرم نیستیم . -پس واسه چی واستادی به یه نامحرم نگاه می کنی و باهاش حرف می زنی ؟ -خب چون قراره محرم بشیم ، یه بار صحبت لازمه و اشکال نداره . کلافه از این تحلیل و تفسیر که توی دایره ی تفاسیر عقاید من نمی گنجید گفتم : _حسام من حوصله ی خودمم ندارم ... -می دونم . صدام بلندتر شد : _می دونی و دست از سرم برنمی داری ؟ با لبخندی جواب داد: _می دونم و می خوام کمکت کنم . -آقا من به کمک شما نیازی ندارم . -بهت قول میدم مزاحمت نمیشم ... بذار لااقل به خودم ، به مادر و پدرت ، به خودت ، ثابت کنم که ما به دردهم نمی خوریم ... اینجوری دیگه بعدا هم کنایه و حرفی نیست ... فقط یه مدت کوتاه. -مثلا چند وقت ؟ مکثی کرد با تفکر: _یکسال. اخمام توهم رفت : _یکسال ! یه مدت کوتاهه !!؟ -خب ده ماه. پوزخند زدم : _دوماه کم کردی ! -هشت ماه آخرش ...خوبه ؟ دوباره به سمتش چرخیدم . نگاه سیاهش برقی داشت که نمی تونستم باور کنم که برای من اونقدر پر ستاره شده . وقتی لبام روی هم چفت شد ، لبخندش واضح تر شد: _پس قبوله ... مبارکه بانو. -ببین من شرط دارم . سرانگشتان دست راستش رو روی چشمش گذاشت و گفت : _به دیده ی منت 📝📝📝 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌧 •حـاج‌حسـین‌یڪتا "شماهـا‌ڪسۍرو‌دردنــیآسراغ‌دارید ڪہ‌قبل‌از‌این‌ڪہ‌شما‌بدنیآ بیاید، خودشوبـراتون‌ڪشتہ‌باشہ؟ :) +ایــن‌شهـداخیلےشماهارودوسٺ‌دارن:) بیاییددستـتوݩ‌رو‌ازدســـت‌شـهیدآن جدانڪنید.....♥️✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🍉شب یلدای فرزندان شهدای مدافع حرم 💠فرزند شهید مدافع حرم 📸خانواده های محترم شهدا میتوانید تصاویر فرزندان شهید را جهت انتشار در کانال برای ما ارسال نمایید. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بعد از اینکه از پهلو تیر خورد ، خودش را یک کیلومتر عقب می کشد. ۱۰ روز در بیمارستان‌ حلب بستری بود ، و کلیه هایش را از دست می دهد. شب آخری می گفت: قربون حضرت‌زهرا برم چی کشیده ؛ و تا لحظه آخر زیارت عاشورا می‌خوند.. احمد و برادر شهیدش امیر به فاصله ۳۰سال هر دو شبِ شهادت حضرت زهرا(س)شهـید شدن ... به روایت از همسر شهید حاج احمد اسماعیلی🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
حرم آروزمه ، حسین آبرومه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 لحظه ای چنان محو تماشای لحن گفتن این جمله اش شدم که ماتم برد. -خب شرایطتت رو بگو . انگار از شوک بیرون اومدم : _آهان اولا ، حق نداری به من دست بزنی ثانیا هروقت بهت اجازه دادم ، میآی دیدنم ، ثالثا از حرفای عشقولانه هم خوشم نمیآد. پلک هاشو باهم به روی چشماش ،کشید و گفت : _چشم بانو. عصبی ازاینهمه خونسردیش گفتم : _از این بانو گفتنت هم ، خوشم نمیآد. -چی بگم ؟هرچی تو میخوای بگو همونو بگم . عصبی دستی به گوشه ی ابروم کشیدم و گفتم : _چه می دونم .... اصلا ولش کن ... الان حوصلتو ندارم . بعد بی اونکه حتی نگاهش کنم ، پشتم رو بهش کردم و راسته ی نرده ها رو گرفتم و تا انتها ی ایوان رفتم . چند ثانیه ای به حیاط خیره شدم . وقتی برگشتم به پشت سرم نگاه کردم حسام نبود.نمی دونم چم شده بود .از طرفی نمی خواستم باهاش اینطور رفتار کنم و از طرفی اعصابم اونقدر از این عقداجباری بهم ریخته بود که حوصلشو نداشتم . فردای اونروز بعد از خوردن صبحانه ، برای سال تحویل و خوندن عقدی اجباری راهی امامزاده شدیم . همه خوشحال بودند جز من که دلم می خواست فریاد بکشم . بغضی که از شب قبل توی گلوم مونده بود هنوز شکسته نشده بود و داشت خفه ام می کرد . به زورِ مادر یه شال صورتی سرم کردم و چادر سفیدی که مادر آورده بود رو برای ورود به امامزاده ، روی سرم کشیدم. کنج دیوار امامزاده ، با اون محوطه ی کوچک که به اندازه یک اتاق دوازده متری بود و بدون ضریح ، نشستیم . نگاهم روی قبر مستطیل شکلی بود که وسط اتاق پارچه ی سبز کشیده بودند.مادر و هستی و زن دایی یه سفره ی نقلی هفت سین روی سینی گذاشته بودند و جلوی قبر امامزاده پهن کردند . همه می گفتند و می خندیدند جز من . گه گاهی که فقط به لبخند روی لب حسام نگاه می کردم . نمیدونم عقد با یه زن مطلقه چه خوشحالی داشت!! یکی از اون پیراهن های یقه کیپ شده اش رو پوشیده بود و بازم تسبیح به دست کنار دایی نشسته بود.پدر همراه سیدی که می گفتند متولی امامزاده است از راه رسید . اهالی روستا واسه ی تمومی عقد و ازدواج هاشون از سیدعلی درخواست می کردند که خطبه بخونه . هستی نشست کنار دست چپم و گفت : _خاتون می گه این سیدعلی توی روستا ، واسه هرکی خطبه ی عقد خونده ، زندگی اونا شده زندگی لیلی و مجنون ، تعریفا ازش می کنن که بیا ببین . باچشم غره بهش نگاه کردم وگفتم : _من یکی لیلی بشو نیستم هستی . خندید و گفت : _ولی مجنون حاضره ... دیشب تا خود صبح بیدار بود و داشت قرآن میخوند. -دیوونه است خب . هستی بازگفت : _نخیر، گفت نذر کرده که اگه جواب بله بدی یه ختم قرآن بگیره . -ختم قرآن !! کل قرآن؟! هستی سرش رو بالا و پایین داد که با پوزخند گفتم : _به خدا داداشت خُله ..... من ارزش این اداها رو دارم ؟ اخم کرد و با آرنج به بازوم زد: _دیوونه ! معلومه که داری . حسام از بچگی دوستت داشته ... من خبرشو دارم . آهی سر دادم و زیرلب گفتم : _آرشم از بچگی دوستم داشت . هستی عصبی جواب داد: _واقعا که الهه ... حسام رو با آرش مقایسه می کنی ؟ اون لیاقتت رو نداشت عزیزم . -خب شاید ، منم لیاقت حسام رو نداشته باشم ؟ -خب پس بذار این حرفت به خودش ثابت بشه . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خاصیت رفیـق شهید رفیق شهیٰد یعنۍ: تو اوج نآ امیدی یہ نفر پارتی بین تووخدا بشہ! و جورۍ دستت رو بگیره ڪہ متوجہ نشی :) 🦋 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_صبحگاهی: پروردگارا ﺑﺎﺑﺖِ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﯾﮏ ﻣﺠﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩﯼ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭﻡ . ﻣﺘﻮﺍﺿﻌﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻓﺮﺻﺖﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺒﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﯼ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻡ ﻭ ﺧﺪﻣﺖ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺕ ﺩﯾﺮﻭﺯﻡ ﺭﺍ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ. ____🍃🌸🍃____ صبح بخیر❤️
🌼آسمان بود 🌫 و بالی پرواز ؛🕊 آسمان هنوز هم هست و باری سنگین ... ☘چنانکه پریدن نیست پس نظاره می‌کنیم اهالی آسمان را ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
♥️ نهار خونه پدرش بودیم، همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپز خونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید. برگشتم دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند ولی آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم . همسر شهید مهدی زین الدین🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝