دعا کلید رحمت
#وضو کلید #نماز ؛
و نماز کلید بهشت است ...
سمت چپ شهید احمد محمدزاده
#نمازاول_وقت
#دفاع_مقدس
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت73
از بین اتاق های خاتون ، یکی سهم من شد. اما بقیه اینطور نبود. چرا من یک اتاق به تنهایی داشتم و بقیه نه ، خودش از سئوال کنکور سخت تر بود . به استراحت نیاز داشتم .خسته ی راه بودم . روی زمین دراز کشیده بودم و پتوی ببری قهوه ای رنگی رو از کنج اتاق برداشته بودم و روی تنه ام کشیده که در اتاق باز شد ، مادر بود . نیم خیز شدم که گفت :
_دراز بکش .
بعد جلو اومد و کنار من نشست . متعجب بهش خیره شدم که بی مقدمه گفت :
-بخاطر خودت ، بخاطر حالت اومدیم اینجا.
-می دونم.
-قبول داری که توی این مدت ما خیلی اذیت شدیم ؟ من هرشب باچنان درد قلبی دست و پنجه نرم می کردم که می گفتم امشب ، شب آخر عمرمه.
فقط نگاهش کردم .دردی که ازش حرف می زد، توی اعماق چشماش نشسته بود که ادامه داد:
_پدرتم رو نمی کنه وگرنه خیلی شبا تا صبح واسه خاطر تو توی فکر و خیال رفته و تا صبح خواب به چشماش نیومده .
حلقه های نگاهم رو گره زده بودم به چشمای مادر و گوش می دادم که گفت :
-فقط من و پدرت نبودیم ، حتی دایی و زن دایی ات هم نگرانت بودند ... دلسوزی نبود ... خودِ خودِ درد و رنج بود . بالاخره همه ی ما واست آرزوهایی داشتیم .
آهی کشیدم وگفتم :
_الان این حرفا چه ربطی به خونه ی خاتون و این مسافرت داره ؟
-ربطش اینه که بعد از شام دعوتی شب یلدای خونه ی دایی ات ، حسام تو رو از پدرت خواستگاری کرده .
فوری نشستم و با تعجب دوباره جمله ی مادرو تکرار کردم :
_حسام منو از پدر خواستگاری کرده !!
مادر سری تکون داد که خندیدم .خنده ام از سر تعجب بود و از شدت دیوانگی حسام :
_دیونه است ... کدوم خری همچین کاری می کنه آخه ؟
-الهه!!
-راست می گم به خدا .... من دختر مجرد نیستم که ... یه اسم رفته توی شناسنامه ام و ...
گفتن ادامه ی حرفم جلوی چشمای مادر سخت بود ، سکوت کردم که مادر به جای من حرفش رو ادامه داد:
-وقتی خودش همه ی اینا رو می دونه و اومده خواستگاری ، وقتی دایی و زن دایی ات موافق هستند تو چرا بهونه میآری ؟
سری تکون دادم و زیرلب گفتم :
_ببین کارم به کجا رسیده ! حسام باید بیادخواستگاری من که حال من خوب بشه ؟
-مگه حسام چشه ؟
-چش نیست ... سرش تو یَقَشه ... توی تسبیحش ... چشماش بالا نمیآد که آدم روببینه ... آخه اصلا من و حسام به هم نمی خوریم .
-تو از کجا می دونی که نمی خورید ؟!!اونی که می گفتی می شناسیش و به عشقش ایمان داشتی ، اون بلا رو سرت آورد حالا از کجا می دونی حسام به دردت نمی خوره ؟
کلافه پتو رو پس زدم و از جا برخاستم . تاب نداشتم . یه دور توی اتاق زدم و گفتم :
_پس بگو ... از شب یلدا آقا قهر نکرده ، فکر کرده ، فکر کرده چطور می تونه تلافی کنه ، بعد دیده بهترین تحقیر واسه من اینه که بهم نشون بده که چقدر حرفش توی گوش عزیزای من برو داره ...
-الهه! این چرت و پرت ها چیه سرهم می کنی !
📝📝📝
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس اخلاق شهدا
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
صوت شهدایی - @khadem_shohda.mp3
1.91M
🔰صوت شهدایی
معجزه ای در تفحص شهدای منطقه بیات
📎راوی: سردار احمدیان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹جانباز ۹۰درصدی که آرزو میکند از او به عنوان کیسه سنگری در مقابل دشمن استفاده کنند!
🌷پدر و مادر و دوتن از برادران این جانبازعزیز شهید شدهاند و فرزندش هم رزمنده مدافع حرم است.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
12.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلمی از شهید محمود کاوه....
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 آرزو دارم مثل مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها گمنام باشم...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت74
-چرت وپرته؟! کجاش چرته ؟شما یه نگاه به سر و وضع من بکن ... یه نگاهم به برادرزاده ات ... من به درد حسام نمی خورم .
مادرعصبی گفت :
_آره تو به درد امثال آرش میخوری ، ژیگول و خوش تیپ بچرخند و مال مفت بالا بکشند و بعد فرار کنند؟!
-مامان ... من همیشه از حسام بدم میومده ... به خدا حسام به درد من نمیخوره .... لااقل بخاطر خود حسام ، ردش کن .
در اتاقم بازشد ، پدر بود . مادر نگاهی به او انداخت و با دست منو نشانه رفت :
_بفرما ... خانم ازحسام هم ایراد میگیره .
انتظار داشتم پدر طرف منو بگیره ولی پدر هم کنار مادر نشست وگفت :
-منم از حسام زیاد خوشم نمیآد ولی نمیشه که ما طاقچه بالا بذاریم ، تو شرایطت فرق کرده الهه ... دختر مجرد نیستی که بخوای خواستگاراتو سر همچین حرفایی رد کنی .... حسام شرایطش خوبه ، پسر خوبیه ، سر براهه، خونه نداره ولی کارخوبی داره و اونطوری که دایی ات می گه مدیر شرکتشون خیلی هوای حسام روداره .... آرش رفته و برنمی گرده ... تازه برگرده هم ، ازت جداشده ، دیگه شوهرت نیست ... به خدا اگه طلاق نگرفته بودی ، باهمه ی نامردی که درحقت کرد ، بازم می گفتم سر زندگیت بمونی شاید برگرده .
صدای اعتراض مادر بلند شد:
_حمید !... چه حرفا میزنی ! خدا رو صد مرتبه شکر که طلاق گرفت .
اشک توی چشمام موج می زد که گفتم :
_حالا واسه خاطر دل خودتون می خواید منو به زور به عقد حسام در بیارید؟ من از این بشر بدم میآد ... تورو خدا ... به اینم فکر کنید.
پدر آهی کشید و گفت :
_یادته وقتی تو جواب خواستگاری آرش مردد بودم اومدم باهات مشورت کردم ، چی به من گفتی ، گفتی آرشو از بچگی می شناشی ، من بهت اعتماد کردم با اونکه از همون اولش خودم به آرش اعتماد نداشتم ، من یه بار به حرفت ، به خواسته ات ، به عشقت ، احترام گذاشتم ، نتیجه اش این شد ، حالا تو یه بار به حرفم به خواسته ی منو مادرت احترام بذار.
صدام با گریه بلند شد:
_که یه اسم دیگه بره توی شناسنامه ام تا بدبخت تر از اینی که هستم بشم ؟
پدر باز جواب داد:
_فکر اونم کردیم ، می دونستم تو آمادگیشو نداری . حسام هم راضیه که تا هر وقت تو بخوای صبر کنه ولی یه صیغه ی مدت دار میخونیم تا بهم محرم باشید و همدیگه رو بشناسید اگه به درد هم خوردید ، که فبها وگرنه نه کسی چیزی فهمیده نه اسمی توی شناسامه ات رفته ...خوبه ؟
اشک داغم روی صورتم روان شد که مادر با لحنی ملتمس گفت :
-الهه .... بخاطر من و پدرت قبول کن ... لااقل بعد از یه مدت باخیال راحت میگیم که به دردهم نمی خوردن نه اینکه هی غصه بخوریم که تو الکی جواب رد به حسام دادی ... اگه بعد از یه مدت ، جوابت منفی بود ، دیگه من و پدرت کاری بهت نداریم ، دیگه اصراری هم واسه ازدواجت نداریم ...خوبه ؟
سکوت کردم .که مادر صورتم رو بوسید و گفت :
_قربون دخترم برم .
📝📝📝
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🍉شب یلدای فرزندان شهدای مدافع حرم
💠فرزند شهید مدافع حرم #مهدی_حیدری
📸خانواده های محترم شهدا میتوانید تصاویر فرزندان شهید را جهت انتشار در کانال معراج شهدا برای ما ارسال نمایید.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب
بارون متوقف ميشہ🌧🌦
شب ميگذره🌓
درد و رنج محو ميشہ🌈
امااميد...
هيچ وقت اونقدر
گم نميشہ كہ نشہ دوباره
پيداش كرد❤️
دلهاتـــون پر از امید❤️
شبتون بخیر😴
یاعلی
(پیشنهاد دانلود ویدیو، ببینید بشنوید و قبل از خواب آرامش بگیرید😍)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نیایش_صبحگاهی :
خدای مهربانم
به دلهایمان صفای صبح
به دیدگانمان توان دیدن زیباییها
و به دستهایمان توان و قدرت
هدیه دادن عشق را عنایت فرما
#آمین
🍁صبح بخیر🍁
در وصیت اش نوشت:
دوست داشتم قبل از رفتن حضرت آقا دست متبرکشان را به روی سرمان بکشند اما قسمت نشد.
وحالا چندروز پیش رهبر انقلاب بر مزار
🌷شهید #محسن_قوطاسلو🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🍉شب یلدای فرزندان شهدای مدافع حرم
💠فرزند شهید مدافع حرم #مهدی_ثامنی_راد
📸خانواده های محترم شهدا میتوانید تصاویر فرزندان شهید را جهت انتشار در کانال معراج شهدا برای ما ارسال نمایید.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت75
شب شده بود.نرده های چوبی ایوان خونه ی خاتون رو گرفته بودم و رو به سوی حیاطی که فقط بایک چراغ ، روشن شده بود ، ایستاده بودم.تو فکر حرفای پدر و مادر بودم . گرچه اینبار دلشوره نداشتم و ته دلم آرام بود ولی بغض داشتم .
-سلام .
سرم کمی چرخید سمت راست شانه ام . حسام با فاصله ، کنار نرده ها ایستاد. بدون جواب سلام گفتم :
_زورگو شدی ؟حالا خودت می بری و میدوزی ؟
-جواب سلام واجبه .
چرخیدم سمتش و تکیه زدم به نرده ها.دست به سینه نگاهش کردم .نگاهم نمی کرد.چشماش روبه سوی همون حیاط خاتون بود که گفتم :
_کری ؟ نشنیدی چی گفتم ؟ من جواب زورگوها رو نمیدم .
-چرا زورگو ؟! چون تو رو از آقاحمید خواستگاری کردم ؟!
-چون به من نگفتی قصدت چیه ؟
اینبار اون چرخید سمت من . مثل من تکیه زد به نرده ها و کف یک دستش روگذاشت لبه ی نرده و وزنش رو روی همون دستش سوارکرد:
_قصدم چیه ؟
نگاهش جدی بود.از همون نگاه هایی که منو می ترسوند.بی اونکه متوجه بشه ازش می ترسم ، سرم رو چرخوندم سمت حیاط و گفتم :
_چرا به من نگفتی تا اول جوابت رو از خودم بشنوی .
-خوب حالا که گفتم ، جوابم رو بده .
-ما به درد هم نمی خوریم .
-تو از کجا می دونی ؟
باحرص جواب دادم :
_از اونجایی که توی دستت فقط تسبیحه و چشمات یا سقف رو میبینه یا پایین پاتو ...
خندید .ازخنده اش شوکه شدم . با چشمام چنان نگاهش کردم که میون خنده اش گفت :
_معذرت ... آخه حرفت خنده دار بود ... خب الان محرم نیستیم .
-پس واسه چی واستادی به یه نامحرم نگاه می کنی و باهاش حرف می زنی ؟
-خب چون قراره محرم بشیم ، یه بار صحبت لازمه و اشکال نداره .
کلافه از این تحلیل و تفسیر که توی دایره ی تفاسیر عقاید من نمی گنجید گفتم :
_حسام من حوصله ی خودمم ندارم ...
-می دونم .
صدام بلندتر شد :
_می دونی و دست از سرم برنمی داری ؟
با لبخندی جواب داد:
_می دونم و می خوام کمکت کنم .
-آقا من به کمک شما نیازی ندارم .
-بهت قول میدم مزاحمت نمیشم ... بذار لااقل به خودم ، به مادر و پدرت ، به خودت ، ثابت کنم که ما به دردهم نمی خوریم ... اینجوری دیگه بعدا هم کنایه و حرفی نیست ... فقط یه مدت کوتاه.
-مثلا چند وقت ؟
مکثی کرد با تفکر:
_یکسال.
اخمام توهم رفت :
_یکسال ! یه مدت کوتاهه !!؟
-خب ده ماه.
پوزخند زدم :
_دوماه کم کردی !
-هشت ماه آخرش ...خوبه ؟
دوباره به سمتش چرخیدم . نگاه سیاهش برقی داشت که نمی تونستم باور کنم که برای من اونقدر پر ستاره شده . وقتی لبام روی هم چفت شد ، لبخندش واضح تر شد:
_پس قبوله ... مبارکه بانو.
-ببین من شرط دارم .
سرانگشتان دست راستش رو روی چشمش گذاشت و گفت :
_به دیده ی منت
📝📝📝
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#نآبطوری🌧
•حـاجحسـینیڪتا
"شماهـاڪسۍرودردنــیآسراغدارید
ڪہقبلازاینڪہشمابدنیآ
بیاید،
خودشوبـراتونڪشتہباشہ؟ :)
+ایــنشهـداخیلےشماهارودوسٺدارن:)
بیاییددستـتوݩروازدســـتشـهیدآن
جدانڪنید.....♥️✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🍉شب یلدای فرزندان شهدای مدافع حرم
💠فرزند شهید مدافع حرم #مهدی_حسینی
📸خانواده های محترم شهدا میتوانید تصاویر فرزندان شهید را جهت انتشار در کانال برای ما ارسال نمایید.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بعد از اینکه از پهلو تیر خورد ،
خودش را یک کیلومتر عقب می کشد.
۱۰ روز در بیمارستان حلب بستری
بود ، و کلیه هایش را از دست می دهد.
شب آخری می گفت:
قربون حضرتزهرا برم چی کشیده ؛
و تا لحظه آخر زیارت عاشورا میخوند..
احمد و برادر شهیدش امیر
به فاصله ۳۰سال هر دو شبِ شهادت
حضرت زهرا(س)شهـید شدن ...
به روایت از همسر شهید
حاج احمد اسماعیلی🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
حرم آروزمه ، حسین آبرومه
#فراق
#کربلا
#حرم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت76
لحظه ای چنان محو تماشای لحن گفتن این جمله اش شدم که ماتم برد.
-خب شرایطتت رو بگو .
انگار از شوک بیرون اومدم :
_آهان اولا ، حق نداری به من دست بزنی ثانیا هروقت بهت اجازه دادم ، میآی دیدنم ، ثالثا از حرفای عشقولانه هم خوشم نمیآد.
پلک هاشو باهم به روی چشماش ،کشید و گفت :
_چشم بانو.
عصبی ازاینهمه خونسردیش گفتم :
_از این بانو گفتنت هم ، خوشم نمیآد.
-چی بگم ؟هرچی تو میخوای بگو همونو بگم .
عصبی دستی به گوشه ی ابروم کشیدم و گفتم :
_چه می دونم .... اصلا ولش کن ... الان حوصلتو ندارم .
بعد بی اونکه حتی نگاهش کنم ، پشتم رو بهش کردم و راسته ی نرده ها رو گرفتم و تا انتها ی ایوان رفتم . چند ثانیه ای به حیاط خیره شدم . وقتی برگشتم به پشت سرم نگاه کردم حسام نبود.نمی دونم چم شده بود .از طرفی نمی خواستم باهاش اینطور رفتار کنم و از طرفی اعصابم اونقدر از این عقداجباری بهم ریخته بود که حوصلشو نداشتم .
فردای اونروز بعد از خوردن صبحانه ، برای سال تحویل و خوندن عقدی اجباری راهی امامزاده شدیم . همه خوشحال بودند جز من که دلم می خواست فریاد بکشم . بغضی که از شب قبل توی گلوم مونده بود هنوز شکسته نشده بود و داشت خفه ام می کرد . به زورِ مادر یه شال صورتی سرم کردم و چادر سفیدی که مادر آورده بود رو برای ورود به امامزاده ، روی سرم کشیدم.
کنج دیوار امامزاده ، با اون محوطه ی کوچک که به اندازه یک اتاق دوازده متری بود و بدون ضریح ، نشستیم . نگاهم روی قبر مستطیل شکلی بود که وسط اتاق پارچه ی سبز کشیده بودند.مادر و هستی و زن دایی یه سفره ی نقلی هفت سین روی سینی گذاشته بودند و جلوی قبر امامزاده پهن کردند . همه می گفتند و می خندیدند جز من .
گه گاهی که فقط به لبخند روی لب حسام نگاه می کردم . نمیدونم عقد با یه زن مطلقه چه خوشحالی داشت!!
یکی از اون پیراهن های یقه کیپ شده اش رو پوشیده بود و بازم تسبیح به دست کنار دایی نشسته بود.پدر همراه سیدی که می گفتند متولی امامزاده است از راه رسید . اهالی روستا واسه ی تمومی عقد و ازدواج هاشون از سیدعلی درخواست می کردند که خطبه بخونه .
هستی نشست کنار دست چپم و گفت :
_خاتون می گه این سیدعلی توی روستا ، واسه هرکی خطبه ی عقد خونده ، زندگی اونا شده زندگی لیلی و مجنون ، تعریفا ازش می کنن که بیا ببین .
باچشم غره بهش نگاه کردم وگفتم :
_من یکی لیلی بشو نیستم هستی .
خندید و گفت :
_ولی مجنون حاضره ... دیشب تا خود صبح بیدار بود و داشت قرآن میخوند.
-دیوونه است خب .
هستی بازگفت :
_نخیر، گفت نذر کرده که اگه جواب بله بدی یه ختم قرآن بگیره .
-ختم قرآن !! کل قرآن؟!
هستی سرش رو بالا و پایین داد که با پوزخند گفتم :
_به خدا داداشت خُله ..... من ارزش این اداها رو دارم ؟
اخم کرد و با آرنج به بازوم زد:
_دیوونه ! معلومه که داری . حسام از بچگی دوستت داشته ... من خبرشو دارم .
آهی سر دادم و زیرلب گفتم :
_آرشم از بچگی دوستم داشت .
هستی عصبی جواب داد:
_واقعا که الهه ... حسام رو با آرش مقایسه می کنی ؟ اون لیاقتت رو نداشت عزیزم .
-خب شاید ، منم لیاقت حسام رو نداشته باشم ؟
-خب پس بذار این حرفت به خودش ثابت بشه .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خاصیت رفیـق شهید
رفیق شهیٰد یعنۍ:
تو اوج نآ امیدی
یہ نفر پارتی بین تووخدا بشہ!
و جورۍ دستت رو بگیره
ڪہ متوجہ نشی :)
#رفیقشهیدم
#شهیدبابڪنورے🦋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نیایش _صبحگاهی:
پروردگارا
ﺑﺎﺑﺖِ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﯾﮏ ﻣﺠﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ
ﮐﻪ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩﯼ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭﻡ .
ﻣﺘﻮﺍﺿﻌﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﻣﯽﮐﻨﻢ
ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻓﺮﺻﺖﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺒﺪ
ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﯼ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻡ
ﻭ ﺧﺪﻣﺖ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺕ
ﺩﯾﺮﻭﺯﻡ ﺭﺍ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ
ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﻧﺒﺎﺷﻢ
ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ.
____🍃🌸🍃____
صبح بخیر❤️
🌼آسمان بود 🌫
و بالی #برای پرواز ؛🕊
آسمان هنوز هم هست
و باری سنگین ...
☘چنانکه #یارایِ پریدن نیست
پس نظاره میکنیم اهالی آسمان را ...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
♥️ #زندگی_به_سبک_شهدا
نهار خونه پدرش بودیم، همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن.
رفتم تا از آشپز خونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید.
برگشتم دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند ولی آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم .
همسر شهید مهدی زین الدین🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت77
یه حال عجیبی داشتم . یه حس و حالی که تا اونروز نداشتم . تو گلوم بغض بود و توی قلبم آرامش .توی چشمام اشک بود و تو فکرم یه احساس امنیت . چی می خواست بشه؟ نمی دونستم ولی از این تناقض در عذاب بودم .مدت محرمیت همون هشت ماهی شد که من خواسته بودم و مهریه ام زنجیر و پلاکی به اسم خودم که زن دایی به گردنم آویخت . نگاهم به آرامش چهره ی همه بود و ذوق و لبخند لبای خاتون و مادر و زن دایی و خنده های با متانت هستی ، ونگاه آرام پدر ، و لبخند قشنگ روی لب دایی . بله رو که گفتم حالم بد شد .
یاد بله ای افتادم که به آرش گفتم تا زندگیمو خوب خراب کنه . زندگیمو ، آرزوهای مو ، آینده ام رو . شاید اگر آرش همچین نامردی در حقم نکرده بود هیچ وقت در مقابل حسام کوتاه نمیومدم .
فقط بخاطر پدرومادر قبول کردم که یه مدت بهم محرم بشیم وگرنه برای من عین روز روشن بود که من و حسام بدرد هم نمی خوریم .
حتما اگه عقد دائم کرده بودیم میخواست منو چادری هم کنه !
سرم درد می کرد و معده ام میسوخت . خطبه ی عقد که خونده شد ، بوسه های بقیه بود که روی صورتم می نشست .اول از همه دایی که منو عروسش خطاب کرد. بعد زن دایی خواست جلو بیاد که خاتون ازش سبقت گرفت و یه جمله ی غلیظ محلی گفت که هیچی ازش نفهمیدم . بعد زن دایی و هستی و آخر هم مادر و پدر . چیزی تا سال تحویل نمونده بود . شاید ده دقیقه که بقیه خواستند برگردند خونه ی خاتون ولی من دلم میخواست همونجا ، کنج دیوار امامزاده بشینم . بقیه برگشتند ولی حسام موند. نگاهم روی پارچه ی سبز کشیده شده روی قبر امامزاده بود که حسام با فاصله کنارم نشست: الهه ...
همین که گفت "الهه"با بغض گفتم :
_هیچی نگو ... حرف بزنی داد میزنم ... می خوام تنها باشم .
-تنها که نمی شه ولی ...میرم توی حیاط امامزاده تا تو راحت باشی .
و رفت .اشکام جاری شد و با رفتنش بغضم شکست .نگاهم به قبر بود و زبونم پر از حرف . کم کم حرفام به زبونم جاری شد.
-خسته ام ... از این زندگی ... از این نفس های اجباری ... چراهنوز نمردم ؟چرا؟ راضی به این عقد نبودم ولی سکوت کردم ... به حرمت شما ، حرمت اینجا ... میگن لحظه ی سال تحویل دعا مستجاب می شه ...میخوام دعا کنم شاید .... شاید این دفعه یه دعا زندگیمو عوض کنه ...
حالا که من بله رو گفتم ... به حرمت شما و این مکان ... یه خواسته ای دارم .... میخوام آرش برگرده ... میخوام پشیمون بشه ... میخوام حسرت رو توی چشماش ببینم ... میخوام التماس کنه ببخشمش ... میخوام وقتی برگرده که خیلی دیر شده ، و راهی برای جبران نباشه ... من می خوام که برگرده و خوشبختی منو ببینه و حسرت بخوره.
نفسم از شدت گریه قطع شد.نفس بلندی کشیدم که صدای اذان از بلندگوهای امامزاده پخش شد. هستی گفته بود که لحظه تحویل سال ، امامزاده اذان پخش میکنه . چشمامو بستم و به اذان گوش دادم . آروم تر شدم و بی قراریم کم شد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•| #عارفانه |•
•••
مومن بسیار توبه مےکند
و خدا
به همین خاطر او را دوست دارد؛
"إنَّ اللهَ یُحِبُّ التَّوّابین"🌱
هرچه اتاق تمیزترشود،
آشغالهای ریزتربه چشم میآیند.
دل مومن با استغفار پاڪ میشود.
آنگاه گناههای ظریفتردیده میشود
و لذا مجدداً استغفار میکند.🧡
•••
#حاج_اسماعیل_دولابی 🌙
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
در بيمارستان ها وقت شام و ناهار، غذاها خيلي متفاوت است.
به يك نفر سوپ، چلوكباب و دسر مي دهند،
و به يك كسي فقط سوپ مي دهند،
و به يك نفر حتي سوپ هم نمي دهند و مي گويند كه فقط آب بخور،
به يك كسي مي گويند كه حتي آب هم نخور،
جالب است كه هيچ كدام از اين بيماران اعتراض ندارند،
زيرا آنها پذيرفته اند كه كسي كه اين تشخيص ها را داده است طبيب است و آن كسي كه طبيب است حكيم است.
پس اگر خدا به يك كسي كم داده يا زياد داده، شما گله و شكوه نكنيد كه چرا به او بيشترداده اي و به من كمتر داده اي.
اين كارها روي حساب و حكمت است.
#معنویت 💚
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
اذان مغرب به افق تهران
وضوی عشـق میسازند
بهر شهــ🌷ــادت ...
۴ فروردین ۱۳۶۷ ، سلیمانیه عراق
منطقه عملیاتی بیت المقدس چهار
وضو پیش از اعزام به منطقه عملیاتی
عکاس: احسان رجبی
#حی_علی_خیرالعمل
#التماس_دعا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دوربرگردان ♻️
اولین #جمله خدا،
خطاب به بندهای که ؛
از معصیت برگشته و #توبه کرده ...؟؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝