رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت292
پنجشنبه ها تنها برنامه ام رفتن سرخاک دوست و رفیق شهیدم بود . شهید پلارک و دردل هایی که باید به دوستم می گفتم تا سبک شوم. اگر امضایی برای تقدیرم لازم بود ، هیچ کس بهتر از رفیق شهیدم نبود . بالای سر خاکش قرآن می خواندم و برمی گشتم .چقدر پیاده روی می کردم تا بتوانم با مترو یا اتوبوس برگردم . چقدر قدر نشناس بودم که یه روزی همراه حسام می آمدم و قدر نمیدانستم . حالا که حسام رفته بود ، نعمت های بودنش بیشتر نِمود پیدا کرده بود.
اونروز هم یکی از همان پنجشنبه ها بود. از دعوتی حسام و نامزدش ده روز میگذشت و من هنوز باور نکرده بودم که اونچه با چشمای خودم دیدم ، حقیقت محض بود. رسیدم خونه . خسته از بهشت زهرا با کلی پیاده روی و تا در خونه رو باز کردم متوجه شدم که مادر و پدر نیستند . کش چادرم رو از سرم کشیدم که چشمم همون اول ورود جلب یه کارت عروسی شد . پاهام پیچ شد به زمین . در جا خشک شدم . چادرم رو آروم از سرم انداختم و به زحمت یه قدم به جلو رفتم . جلد شیری رنگ کارت دعوت با دو قلب چوبی و برش های پر از اکلیل نقره ای ، توی چشمانم نشست . دستم رو دراز کردم سمت کارت و کارت رو چرخوندم . پشت کارت نوشته شده بود.
"جناب آقا حمید ریاحی به همراه خانواده "
قلبم داشت منفجر میشد .
یعنی به این زودی مراسم ازدواج هم گرفته بودند !
تیری با پیکان تیزش قلبم رو شکافت . آرام جلد کارت رو باز کردم و نگاهم اولین چیزی که دید اسم عروس و داماد بود.
" نازنین و آرین "
نفس حبس شده ام یکباره راه خروج یافت . چشمامو محکم بستم و تو دلم خودم رو نفرین کردم :
-نفرین بهت الهه ...حسام رفت ، یه روز از همین روزا کارت دعوت اونم میرسه دستت ... واسه چی منتظری .
و باز خودم جواب قلب عاشقم رو دادم :
-شاید معجزه شد ... شاید .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
﴿ همان ڪسانے ڪہ مےدانند
با پروردگار خود ديدار خواهندڪرد
و به سوے او باز خواهند گشت. ﴾♥️🌿
#نور🌱| سورھ بقره آيھ ۴۶
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💌 #پیام_معنوی | غیرت حقطلبی داشته باشیم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت293
قصد کردم عروسی آرین و نانین برم . اصلا بعد ماجرای نذری زن عمو محبوبه ، دیگه خبر دار نشدم که چطور شد که آرین خواستگاری نازنین رفت و حالا مراسم ازدواجشون بود.گرچه کارهای زن عمو فرنگیس همیشه همین طور
بود. سر خودش که خوب تو زندگی بقیه بود ولی وقتی نوبت دخترای خودش میشد ، از همه پنهان می کرد.
اینکه چرا می خواستم توی مراسم نازنین و آرین شرکت کنم برای خودمم سئوال بود ... شاید لجبازی با قلب خودم . اواخر آذر بود که توی یکی از بهترین تالارهای شهر مراسم ازدواج آرین و نازنین برگذار شد .
موهام رو سشوار کردم و همون لباس مجلسی که عروسی هستی ، تنم کرده بودم ، پوشیدم .مادر سرمیز زن دایی و هستی نشسته بود، منم به تبعیت همراهش شدم . نگاهم توی شلوغی تالار می چرخید و گه گاهی می رسید به نگاه عصبی و قهر آلود زن عمو ثریا ، مادر آرش .هنوز از من دلخور بود . فدای سرم .قرار نبود خودم رو قربانی پسرش کنم . باز نگاهم چرخید اما اینبار سمت عروس . نازنین خوشگل شده بود. بی تعارف زیبا شده بود. البته اگر از اون دماغ عملی نوک بالاش بگذریم . چه فرقی می کرد البته ....حالا نازنین با اونهمه فیس و افاده و اون دماغ عملي ازدواج کرده بود و من با یه اسم توی شناسنامه ام و یه اسم توی سینه قلبم ، درگیر بودم . توی همون افکار بودم که فاطمه هم به جمع ما اضافه شد .نمیدونم چرا معذب شدم .
روبه روی من نشست و نگاه سنگینش سایه انداخت روی صورت من . یه طوری به من زل زده بود که دلم برایش سوخت .
اما حرصی هم شدم . اینهمه آدم ، چرا زل زده بود به من !
سرم چرخید و نگاهش رو شکار کردم . فوری با یه لبخند مسیر نگاهشو عوض کرد که هستی گفت :
_خوشگل شده ها.
-آره ... نازنین خوشگل شده .
توی اوج اونهمه سر و صدا ، هستی سرش رو جلو کشید و اینبار کنار گوشم بلند گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #شب_جمعه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هزار مرتبه شکرت خدای عاشق ها
که در میان خلایق به ما رقیه دادی
#یارقیه
#بنت_الحسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_حسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #شب_جمعه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_حسین
#حسن_حسینخانی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت294
_تورو گفتم ...گفتم خوشگل شدی ها.
-من !! ای بابا چه دل خوشی داری تو ...
هستی به جای من آه کشید :
_لاغر شدی الهه ... زیادی داری غصه میخوری .
-اینو به من میگی ! .... به بابام بگو ... به ...
یه نگاه به فاطمه انداختم و توی گوش هستی گفتم :
-به حسام بگو ...
لبشو گزید و زیرگوشم نجوا کرد:
-میدونه خودش ... دلم بیشتر از تو واسه فاطمه میسوزه ... حتی از راز قلب حسام خبرداره و قبولش کرده .
اخمم جدی شد :
_واقعا !! چرا آخه؟
-نمی دونم .
حالا انگار نگاه فاطمه ، برام تفسیر شده بود.
غم آمیخته به حسرت نگاهش داشت فریاد می کشید . حالا من بودم که حیای چهره اش جذبم کرد . دختر به این باحیایی و مومنی چرا ؟
چرا راضی شد انگشتر نامزدی مردی رو بدست کنه که می دونست دلش باهاش نیست .
از تالار به بیرون اومدیم .
بالای پله های تالار نگاهم رو چرخوندم و اولین کسی که دیدم دایی محمود بود . سمتش رفتم و سلام کردم .مادر هم همراهم بود . دایی صورتم رو بوسید و پرسید :
_چطوری الهه جان ؟
-خدا رو شکر ، هنوز زنده ام .
لبخند دایی طعم غم گرفت .همون موقع یه خانم میانسال و یه پسر جوان قد بلند و هیکلی سمت دایی ظاهر شدند .چادرم رو فوری جلوتر کشیدم که زن دایی گفت :
_الهه جان ایشون مادر فاطمه هستند ، ایشون هم آقا محمد برادر فاطمه .
سلام کردم .نگاه خاص مادر فاطمه روی صورتم نشست که زن دایی مرا هم معرفی کرد :
-الهه جون ،خواهر زاده ی آقا محمود.
مادر فاطمه جلو اومد و با لبخند به من دست داد. مثل فاطمه چادری و محجبه بود.
معلوم بود خانواده ی مذهبی هستند .
همون موقع علیرضا و هستی هم به جمعمون اضافه شدند. علیرضا به شوخی به من تنه زد و گفت :
_خانم سر راه وانستا ...
-سلام ... من سر راهم ؟! یا شما ؟
خندید :
_روحرف داداشت حرف نزن ... برو تا غیرتی نشدم .
با پوزخند گفتم :
_هنوز حسام تو رو ادب نکرده .
همون موقع صدایی آشنا ، از پشت سر ، غافلگیرم کرد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝