هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ حالت بد باشه خدا ناراحت میشه...
☘️با حال خوب برو در خونه خدا...
🌸استاد پناهیان
#اوهام
پارت 36
مادر با تعجب و ناراحتی که در صورتش نشسته بود گفت :
-خدای من ! هومن!
و صدای هومن باز بلند شد . رد سنگ های سالن رو گرفته بود و یه خط رو تا ته می رفت و بر می گشت :
_هومن چی ؟! نکنه الانم باید خفه بشم ؟!
پدر در حالیکه سعی می کرد خونسرد باشد ، پرسید :
_خب حالا حرفت چیه که اینقدر توپت پره ؟
_الان میخوام یه شرکت خدمات کامپیوتری بزنم .
پدر کف دستش رو محکم زد روی ران پای چپش و گفت :
-گفتم که سرمایه ی اینکار و ندارم .
-ندارید ؟! سرمایه واسه هتل دارید که نوسازی بشه ، سرمایه واسه این جوجه اردک زشت دارید که ماهی فلان قدر بریزید تو جیبش و واسش لپ تاپ بخرید ، واسه من سرمایه ندارید ؟!
مادر مداخله کرد :
_هومن !...هتل واقعا نیاز به بازسازی داشت ، لپ تاپ هم وسیله ی درسی نسیمه .
نگاه پر از نفرتش با اون جذبه ی ترسناک روشن چشمانش به سمتم آمد:
_آخی اونم چقدر درس میخونه که از اون لپ تاپ استفاده کنه .
پدر عصبی جواب داد :
_اصلاً اینا هیچ ، تاسیس یه شرکت کلی هزینه داره .... من از پسش بر نمیآم ... بهت گفتم بیا هتل رو اداره کن قبول نکردی ، حالا داد و بیدادت چیه !
هومن عصبی تر جواب داد :
_داد و بیدادم اینه که به من اهمیت نمیدید ... 15 سال درس نخوندم که حالا برم هتل بچرخونم .
چند لحظه ای سکوتی متفکرانه بین جمع ما پدید آمد ، تا اینکه پدر گفت :
_تو اصلا الان وقت شرکت داری ؟
داری توی دانشگاه تدریس می کنی .
هومن عصبی تر از قبل با پوزخند جواب داد:
_از روی اجباره .... وگرنه هیچ دوست ندارم تدریس کنم ... می خوام شرکتم رو بزنم ، خودم همه کاره اش باشم ... ایده دارم ، برنامه دارم اما شما مهلت بروز این ایده و برنامه ها رو به من نمی دید.
توی جمعی نشسته بودم که یه لحظه حس کردم غریبه ام .
حس کردم ، برای اولین بار بعد از پانزده سال ، که از این خانواده نیستم و با این صحبت ها ، جایی برای من نیست .از جا برخاستم و کتابم رو برداشتم . بی هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم . اما هنوز به در اتاق نرسیده ، صدای عصبی پدر بلند شد :
_دیدی چه کار کردی ! ناراحت شد .
دستم روی دستگیره ی در بود که هومن جواب پدرو مثل خودش داد:
_به درک ... مزاحم همیشگی ...
از وقتی پاشو گذاشته توی این خونه ، زندگی منو بهم ریخته ... انگار من شدم پسر سر راهی و اون شده دختر شما.
فریاد پدر تا طبقه دوم ، جایی که من ایستاده بودم ، رسید:
-دهنتو ببند هومن .... یه ذره عقل و شعورم خوب چیزیه .
🍂🍁🍂🍁
عاقبتنوڪرِخودرابہحـرمخواهـےبُرد
شڪندارمبخُداازڪرَمَتمعلوماستـ...♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت37
هومن باز کوتاه نیامد :
-واقعا خوب میشد اگه منو هم درک می کردید ، لااقل کار من به اینجا نمی کشید .
مادر مستاصل شده بود.با صدایی پر از اضطراب و استرس گفت :
_بس کنید توروخدا ....منوچهر ...آروم باش قلبت درد میگیره .
و صدای قدم هایی عصبی که داشت سالن را ترک می کرد برخاست .فوری در اتاقم رو باز کردم و وارد اتاقم شدم.
کتابم رو انداختم روی تخت و گلسرم رو باز کردم . وقتی کلافه می شدم ، سردرد می گرفتم و انگار با باز کردن موهایم حس می کردم آروم می گیرم . چنگی به موهایم زدم و رهایشان کردم که تا نزدیک کمرم آویزان شدند و با رقص دستانم ، چند مرتبه ، آنها را در هوا تکان دادم . ناگهان در اتاق با ضرب باز شد . پشتم به در بود ولی حدس زدن اینکه چه کسی پشت سرم ایستاده کار سختی نبود. شاید از همان نحوه ی باز شدن در . آرام برگشتم سمت در .
هومن عصبی و ناراحت مقابلم ایستاده بود . نگاهش خنجری داشت تیزتر از همه ی حرف هایی که زده بود.
-تو ... از روزی که اومدی ... چیزی جز دردسر و بد بختی برای من نداشتی .
قدمی جلو آمد و من ترسیده از جذبه ی نگاه روشنش که عصبانیتش را به وضوح به تصویر می کشید ، عقب رفتم .
-خوب گوش کن ببین چی میگم ... اگه بخوای پا روی دم من بذاری ... حرف زیادی بزنی ... حرف بیاری و ببری ...که خودتو عزیز کنی و منو پیش پدر و مادر خراب ...
مکث کرد . پایان آنهمه تهدید چی می توانست باشد ؟!
-بلایی سرت میآرم که مجبور بشی چمدونت رو ببندی و برگردی همون پرورشگاهی که ازش اومدی .
بغض کرده با ترس و لکنت گفتم :
_م ...من ...که کاری نکردم .
-دیگه می خواستی چکار کنی ؟
رسیده بودم به لبه ی تخت .دیگر جایی برای عقب نشینی نبود . ایستاده مقابل چشمانی روشن ازجنس نفرت . جلوتر آمد و همراه با چند نفس تند و عصبی چنگی به موهایم زد . می خواستم جیغ بزنم که صدای خفه اش با همان دُز عصبانیت توی گوشم نشست :
_لال می شی ...شنیدی چی گفتم ؟ لال .
-آره ...شنیدم .
محکم هولم داد سمت تختم و با نفرت به ناتوانی ام خیره شد :
_خوبه ..بتمرگ درست رو بخون .
و بعد چند قدمی به عقب رفت و برگشت سمت در اتاق . اما قبل از خروج باز برگشت . نیم نگاهی به من انداخت . شاید می خواست مطمئن شود که به اندازه ای که باید می ترسیدم ، ترسیده ام یا نه .
و اینبار گفت :
_تلافی می کنم ... من پسر بچه ی 15 سال پیش نیستم که اینبار بذارم و برم .... اینبار تلافی می کنم .
و در اتاق با صدایی مهیب بسته شد .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#تلنگر
بزرگی میگفت:
از عَقرب نباید ترسید!
از عَقربه هایۍ باید ترسید
که بدون یاد خدا بِگذره!
____________________
🌱||🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#تلنگرانھ[🌱"!
تـوگنـآهنڪن؛
ببینخداچجورۍحـٰالتـوجامیارھ!'
زندگیتوپرازوجودِخودشمیکنہ(:
- عصبےشدی؟!
+نفسبکشبگو:(بیخیال،چیزیبگم ؛
امامزمانناراحتمیشھ؛✋🏼
- دلخورٺکردن؟!
+بگو؛ خدامیبخشہمنممیبخشم🌿.
پسولشکن!!🙊🌼
- تهمتزدن؟'
+آرومباشوتوضیحبدھوَ
بگو^^! بہائمہ[علیھالسلآم]همخیلیتھمتـٰازدن
- کلیپوعکسنآمربوطخواستیببینی؟!
بزنبیرونازصفحهبگو📲مولآمھمتـرھ!
- نامحرمنزدیکتبود؟!🚶🏻♂
+بگومھدیِفاطمھخیلےخوشگلترھ😌🖐🏻
بیخیالبقیھ ... !
زندگےقشنگتـرمیشھنھ؟!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸
🍃🌸شروع هفته تون عالی
💖از خدا براتون
🍃🌸یک روز زیبا و
💖سرشاراز عشق به اهل بیت ع
🍃🌸همراه با دنیا دنیا آرامش
💖سبد سبد خیر و برکت
🍃🌸بغل بغل خوشبختی
💖و یک عمر سرافرازی خواهانم
🍃🌸طاعات قبول حق
💖روزتون زیبا و در پناه خدا 🙏
🌸🍃🌸
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت38
در اولین فرصت میان کارهایی که مادر به من سپرده بود ، یه سر به اتاقم رفتم و از شدت دلشوره برای کنفرانس به فریبا زنگ زدم تا شاید راه حلی جلوی پایم بگذارد که گذاشت . یه راه حل فوق العاده . کنفرانس باطرح سئوال و جواب و بعد یک لیست پر از سئوال به همراه جواب هایش برایم به شما ره ی اتاقم فکس کرد و من تنها باید آن ها را می خواندم . تعجبم از این بود که فریبا این سئوالات را چطور تهیه کرده که جوابش ماند برای روز بعد .اما همین که دلشوره ام کم شد ، با خیالی راحت تر از قبل برگشتم به سالن . خانم جون آمده بود که با دیدنش از شوق فریادی زدم وبه سمتش دویدم ، که صدای اعتراض هومن رو بلند کرد:
-یواش ... چه خبرته !
خانم جان همانطور که مرا در آغوش خود گرفته بود گفت :
-دخترم دلش واسه من تنگ شده خب .
و هومن باز از رو نرفت و جواب داد:
_دخترتون کوره ....می خوره زمین یه دست و پاش می شکنه ، بعد از اون جایی که خیلی ناز نازی هستند نه تو خونه میشه بهشون گفت بالا چشمشون ابروئه ، نه توی دانشگاه .
خانم جان اخم بامزه ای حواله ی هومن کرد و بعد باز با مهربانی دستی به صورتم کشید .کف دستش را بوسیدم که پرسید :
_چطوری نسیم جان ؟
-خوبم عزیز ...آقاجان کجاست ؟
-با منوچهر توی حیاط هستند .
مادر همین حین وارد سالن شد و بالحنی توبیخی خطاب به من گفت :
_کجا غیبت زد یکدفعه ؟
-یه کاری داشتم که ....
سرم رو با لبخند به دو طرف تکون دادم که خانم جان خندید و گفت :
_شیطنتش کم نمیشه دخترم ... هنوزم چرخ و فلک میزنی یا نه ؟
-بله .
-پس یکی برای من بزن ببینم .
نگاهم بی اختیار رفت سمت هومن که مثل یه تیکه یخ داشت نگاهم می کرد .تامل کردم که خانم جان گفت :
-چیه ؟ هومن نمی ذاره .
هومن فوری گفت :
_نه بابا من چکاره ام ... اونقدر چرخ و فلک بزنه تا سرش بخوره کف زمین و مغزش بیاد تو دهنش ، به من چه .
صدای "ای " بلند خانم جان و مادر به اعتراض بلند شد که رفتم ته سالن و دستام رو باز کردم و با لبخندی که بیشتر بخاطر خیال راحتم از کنفرانس فردا بود و عشقی که به خانم جان داشتم گفتم :
_اینم واسه خاطر روی گل خانم جان .
دسته های بلند موهایم را بافته بودم و بدون مزاحمت چند دوری جلوی چشمان آن ها چرخ و فلک زدم . وقتی به انتهای سالن رسیدم و ایستادم ، خانم جان برایم کف زد :
_وای من قربون این دختر شیطونم برم ... قول داده به منم یاد بده .
مادر تعجب کرد و صدای خنده ی هومن مرا متعجب .
-آره خانم جان حتما یاد بگیر ، قولنجت می شکنه ، خوب .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رهبرانه✨💛
هࢪ شاھ وزیࢪ و راهیابے داࢪد🙂
هࢪ فࢪقہ بڔاے خود، کتابے داࢪد📚
تبریڪ بھ صاحب الزمان باید گفت😍
از اینڪه چنین نائب نابے دارد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
مثلبابایــےڪه
بخشیدهگناهبچہرا✋🏼
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝