6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⇽رفیقخوبـــ💕 زندگـی͡م 🌱ᒻ༚
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام😊✋
صبح زیباتون بخیر ☕️🌸
روزتون زیبا 🌿
و پراز زیباییهای خلقت🌸
امروز را با یه دنیا🌿
عشق و محبت 🌸
و یه ذهـن آرام 🌿
شروع کنیـد🌸
زندگیتون 🌿
سرشار ازخوشبختی 🌸
-------------------
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت39
در اولین فرصت میان کارهایی که مادر به من سپرده بود ، یه سر به اتاقم رفتم و از شدت دلشوره برای کنفرانس به فریبا زنگ زدم تا شاید راه حلی جلوی پایم بگذارد که گذاشت . یه راه حل فوق العاده . کنفرانس باطرح سئوال و جواب و بعد یک لیست پر از سئوال به همراه جواب هایش برایم به شما ره ی اتاقم فکس کرد و من تنها باید آن ها را می خواندم . تعجبم از این بود که فریبا این سئوالات را چطور تهیه کرده که جوابش ماند برای روز بعد .اما همین که دلشوره ام کم شد ، با خیالی راحت تر از قبل برگشتم به سالن . خانم جون آمده بود که با دیدنش از شوق فریادی زدم وبه سمتش دویدم ، که صدای اعتراض هومن رو بلند کرد:
-یواش ... چه خبرته !
خانم جان همانطور که مرا در آغوش خود گرفته بود گفت :
-دخترم دلش واسه من تنگ شده خب .
و هومن باز از رو نرفت و جواب داد:
_دخترتون کوره ....می خوره زمین یه دست و پاش می شکنه ، بعد از اون جایی که خیلی ناز نازی هستند نه تو خونه میشه بهشون گفت بالا چشمشون ابروئه ، نه توی دانشگاه .
خانم جان اخم بامزه ای حواله ی هومن کرد و بعد باز با مهربانی دستی به صورتم کشید .کف دستش را بوسیدم که پرسید :
_چطوری نسیم جان ؟
-خوبم عزیز ...آقاجان کجاست ؟
-با منوچهر توی حیاط هستند .
مادر همین حین وارد سالن شد و بالحنی توبیخی خطاب به من گفت :
_کجا غیبت زد یکدفعه ؟
-یه کاری داشتم که ....
سرم رو با لبخند به دو طرف تکون دادم که خانم جان خندید و گفت :
_شیطنتش کم نمیشه دخترم ... هنوزم چرخ و فلک میزنی یا نه ؟
-بله .
-پس یکی برای من بزن ببینم .
نگاهم بی اختیار رفت سمت هومن که مثل یه تیکه یخ داشت نگاهم می کرد .تامل کردم که خانم جان گفت :
-چیه ؟ هومن نمی ذاره .
هومن فوری گفت :
_نه بابا من چکاره ام ... اونقدر چرخ و فلک بزنه تا سرش بخوره کف زمین و مغزش بیاد تو دهنش ، به من چه .
صدای "ای " بلند خانم جان و مادر به اعتراض بلند شد که رفتم ته سالن و دستام رو باز کردم و با لبخندی که بیشتر بخاطر خیال راحتم از کنفرانس فردا بود و عشقی که به خانم جان داشتم گفتم :
_اینم واسه خاطر روی گل خانم جان .
دسته های بلند موهایم را بافته بودم و بدون مزاحمت چند دوری جلوی چشمان آن ها چرخ و فلک زدم . وقتی به انتهای سالن رسیدم و ایستادم ، خانم جان برایم کف زد :
_وای من قربون این دختر شیطونم برم ... قول داده به منم یاد بده .
مادر تعجب کرد و صدای خنده ی هومن مرا متعجب .
-آره خانم جان حتما یاد بگیر ، قولنجت می شکنه ، خوب .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان اوهام
پارت 40
"خوب " را کشدار گفت . بوی تمسخر از تک تک کلامش می آمد که خانم جان عصای چوبی اش را بلند کرد و سر عصا را محکم زد روی ران پای هومن که ذوق زده از این ضربه ، اینبار من خندیدم و اخمی در تنبیه صدای بلند خنده ام از طرف هومن ، سهمم شد .
همون موقع آقاجان و پدر هم وارد خانه شدند. با جیغی به سمت آقا جان دویدم . دستام رو دور گردنش حلقه زدم و عطر محمدی نشسته روی لباسش رو عمیق به سینه کشیدم .
جمعمون پر از خنده و شادی شد که مادر یک سینی چای دستم داد و من اول از همه سمت آقاجان بردم . آقا جان با قربان صدقه ، چایش را برداشت :
_قربون نسیم خودم برم .
چرخیدم سمت خانم جان که به هومن گفت :
_بلند شو یه تکونی به خودت بده ، سینی رو از نسیم بگیر .
هومن درحالیکه نشسته روی مبل بود ، شونه هایش را تکانی داد و گفت :
_اینقدر بسه ؟!
خانم جان باز اخم کرد:
_ای تنبل .
وقتی سهم همه یک لیوان چای شد ، نشستم کنارخانم جان که آرام توی گوشم گفت :
_هومن باهات چطوره ؟
نفس محکمی از بین لبانم خارج شد :
_ای بابا خانم جان ، چی بگم ...
چینی بین ابروهای خاکستری خانم جون نشست :
_اذیتت می کنه ؟
-ازش می ترسم ...اونم اینو میدونه ، بیشتر اذیتم می کنه .
خانم جان پوفی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
_چقدر به منوچهر گفتم اینکارو نکن ، اینا بزرگ بشن پشیمون میشی .
توی صورت خانم جون دقیق شدم و او بی توجه به حضور من تفکراتش را به زبان جاری کرد:
_حالاچه بکنیم با این وضع ، چه بدونم .
-کدوم وضع خانم جون ؟
نگاهش متوجه ی من شد و فوری گفت:
_هیچی ...هیچی.
خواستم بیشتر اصرار کنم و بپرسم که صدای زنگ در خانه نگذاشت .
عمه پری و آقا رضا بودند. سوسن که طبق معمول همراهشان نبود و معلوم نبود که با همسرش امید خان بیاید یا نه . سارا هم که داشت خودش را با درس خفه می کرد. تنها سیما آمد . از دورهمی خانه ی عمه مهتاب تقریبا دیگر همدیگر را ندیده بودیم . سیما از هومن می پرسید و من می نالیدم از سخت گیری هایش و سیما از ته دل می خندید . خنده اش حرصم می داد. تا اینکه عمه مهتاب و آقا آصف هم از راه رسیدند . بهنام حسابی به خودش رسیده بود ، طوری که همه مجذوبش شدند. خانم جان حسابی تحویلش گرفت اما نه به اندازه ی سیما که مدام می گفت :
_چه جنتلمنی !
هیچ از این کلمه خوشم نمی آمد.نشستم روی مبل تا ادامه ی صحبتم را با سیما داشته باشم که بهنام سمتم آمد و سلامی خصوصی به من هدیه داد:
_سلام نسیم خانم .
یه لحظه از شدت تعجب ، بعد از آنکه به همه سلامی همگانی گفت و به من سلامی خصوصی ، خشکم زد . یه حسی توی نگاهش ثابت بود که از دیدنش قلبم محکم می کوبید .
🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری ...😍❤️
برکت کشور ما شمایی آقا...❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
اوهام
پارت 41
-سلام .
یک جواب سلام ساده دادم . بدون حتی احوالپرسی ، که نشست صندلی کنار من و مرا بیشتر متعجب کرد.اینهمه صندلی خالی و... بهنام درست کنار من !
معذب شدم و بین نشستن و ایستادن معطل که سیما باخنده به بهنام گفت :
_خوب به خودت میرسی پسرخاله .
سری تکان داد و گفت :
_دیگه جوانی و زیبایی و پولداری و مهندسیه دیگه .
زیادی خودش را تحویل نمی گرفت ؟!!همان موقع مادر صدایم زد و دستور رفتنم صادر شد . مادر یک سینی بزرگ چای حاضر کرده بود که گفتم :
_وای من اینو چه جوری ببرم !
-تو اینو ببر ، خانم جون هومن رو صدا می کنه تا ازت بگیره .
-اومدیم و خانم جان هومن رو صدا نزد .
مادر با یک لبخند ، نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت :
-صدا می کنه ... برو .
سینی را بلند کردم و وارد سالن شدم . چشمم دنبال خانم جان بود که هومن را صدا کند. اما خانم جان باعمه پری گرم صحبت بود که سینی چای را جلوی رویش گرفتم بلکه یادش بیاید . ترسم این بود که چایش را بردارد و هومن را هم صدا نزند و کمر من بشکند از این خم و راست شدن ، اما تا چشمش به من افتاد ، خدا رو شکر به یاد ضعف کمرم و دستان لرزانم افتاد و گفت :
_هومن ....هومن.
اما هومن که سخت مشغول حرف زدن با آقا آصف بود و شایدم می خواست که نشنود ، در عوض به جای هومن ، بهنام با آن کت رسمی از جا برخاست و سمتم آمد . سینی را بی هیچ حرفی از من گرفت و رفت . یه نگاه به خانم جان انداختم و یه نگاه به بهنام که مادر پشت سرم آمد و این صحنه را دید و با دلخوری صدا زد :
_هومن جان سینی رو از بهنام بگیر .
هومن توجهی نکرد و تنها سری به علامت نفی به بالا فرستاد.
برگشتم روی صندلی خودم که بهنام با سینی خالی چای برگشت و گفت :
_برای شما هم چای بریزم ؟
از خجالت آب شدم و فوری گفتم :
_وای نه ... شما چرا ؟ خودم می ریزم .
اما او با یک جمله ی " این چه حرفیه " از دور رفت سمت آشپزخانه که خجالت زده به سیما گفتم :
_وای چقدر بد شد ! همه اش تقصیر این هومنه .
سیما هنوز نگاهش با حسرتی معماگونه به بهنام بود که زیر لب نجوا کرد:
_کاش واسه منم چایی می ریخت.
مفهوم کلامش برایم روشن نبود که با تعجب به لیوان چای میان دست سیما نگاهی انداختم و گفتم :
_تو که چایی داری !
نفس بلندی به سینه ی پر حسرتش راه داد که مرا بیشتر متعجب کرد . بهنام با یک لیوان چای برگشت سمتم و نمیدانم چطور شد که یکدفعه نگاه همه به بهنام جلب شد که با یک سینی اما یک لیوان چای مقابلم ایستاد و گفت :
-بفرمایید .
بالبخند گفتم :
_شرمنده ام کردید .
-نفرمایید ... نوش جان .
نگاه همه روی من بود. عمه پری با پوزخند ، خانم جان با حسرت ، عمه مهتاب با اخم و هومن باخنده و پدر و مادر متعجب ، نگاه آقا آصف و آقا رضا هم تفسیر شدنی نبود و حس خجالت من ، که مدام شعله می کشید بر وجودم و نمی دانستم آن یه لیوان چای را چگونه مقابل نگاه دیگران بنوشم .
🍂🍁🍂🍁
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
12.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بسیجی #شهـادت(:📿
.
๑|^ 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
•.
کافرومومن،آوارهوشبگرد؛همه..
همهمحتاجامامیم؛خودترابرسان|✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسته شدم...
📸⃟🦋¦⇢#اینصاحبنآ
📸⃟🦋¦⇢#منتظرانھ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣دستگیری امام رضا (ع) در قیامت
🎙استاد عالی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
12.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توجه توجه؛ دو دقيقه اقتداررر
رجــز خوانى يك جـــوان ايرانى
در ســـوريه حرم حضرت زينب
.
اگه ميخواين از اتفاقات تو منطقه
باخبر باشين؛ اين كليپ رو حتما ببينين
#نسل_ما_كابوس_شبانه_شما
#ما_فرزندان_مقاومتيم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝