eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⇽رفیق‌خوبـــ💕 زندگـی͡م 🌱ᒻ༚ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕️🌸 روزتون زیبا 🌿 و پراز زیباییهای خلقت🌸 امروز را با یه دنیا🌿 عشق و محبت 🌸 و یه ذهـن آرام 🌿 شروع کنیـد🌸 زندگیتون 🌿 سرشار ازخوشبختی 🌸 -------------------
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین در اولین فرصت میان کارهایی که مادر به من سپرده بود ، یه سر به اتاقم رفتم و از شدت دلشوره برای کنفرانس به فریبا زنگ زدم تا شاید راه حلی جلوی پایم بگذارد که گذاشت . یه راه حل فوق العاده . کنفرانس باطرح سئوال و جواب و بعد یک لیست پر از سئوال به همراه جواب هایش برایم به شما ره ی اتاقم فکس کرد و من تنها باید آن ها را می خواندم . تعجبم از این بود که فریبا این سئوالات را چطور تهیه کرده که جوابش ماند برای روز بعد .اما همین که دلشوره ام کم شد ، با خیالی راحت تر از قبل برگشتم به سالن . خانم جون آمده بود که با دیدنش از شوق فریادی زدم وبه سمتش دویدم ، که صدای اعتراض هومن رو بلند کرد: -یواش ... چه خبرته ! خانم جان همانطور که مرا در آغوش خود گرفته بود گفت : -دخترم دلش واسه من تنگ شده خب . و هومن باز از رو نرفت و جواب داد: _دخترتون کوره ....می خوره زمین یه دست و پاش می شکنه ، بعد از اون جایی که خیلی ناز نازی هستند نه تو خونه میشه بهشون گفت بالا چشمشون ابروئه ، نه توی دانشگاه . خانم جان اخم بامزه ای حواله ی هومن کرد و بعد باز با مهربانی دستی به صورتم کشید .کف دستش را بوسیدم که پرسید : _چطوری نسیم جان ؟ -خوبم عزیز ...آقاجان کجاست ؟ -با منوچهر توی حیاط هستند . مادر همین حین وارد سالن شد و بالحنی توبیخی خطاب به من گفت : _کجا غیبت زد یکدفعه ؟ -یه کاری داشتم که .... سرم رو با لبخند به دو طرف تکون دادم که خانم جان خندید و گفت : _شیطنتش کم نمیشه دخترم ... هنوزم چرخ و فلک میزنی یا نه ؟ -بله . -پس یکی برای من بزن ببینم . نگاهم بی اختیار رفت سمت هومن که مثل یه تیکه یخ داشت نگاهم می کرد .تامل کردم که خانم جان گفت : -چیه ؟ هومن نمی ذاره . هومن فوری گفت : _نه بابا من چکاره ام ... اونقدر چرخ و فلک بزنه تا سرش بخوره کف زمین و مغزش بیاد تو دهنش ، به من چه . صدای "ای " بلند خانم جان و مادر به اعتراض بلند شد که رفتم ته سالن و دستام رو باز کردم و با لبخندی که بیشتر بخاطر خیال راحتم از کنفرانس فردا بود و عشقی که به خانم جان داشتم گفتم : _اینم واسه خاطر روی گل خانم جان . دسته های بلند موهایم را بافته بودم و بدون مزاحمت چند دوری جلوی چشمان آن ها چرخ و فلک زدم . وقتی به انتهای سالن رسیدم و ایستادم ، خانم جان برایم کف زد : _وای من قربون این دختر شیطونم برم ... قول داده به منم یاد بده . مادر تعجب کرد و صدای خنده ی هومن مرا متعجب . -آره خانم جان حتما یاد بگیر ، قولنجت می شکنه ، خوب . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان اوهام پارت 40 "خوب " را کشدار گفت . بوی تمسخر از تک تک کلامش می آمد که خانم جان عصای چوبی اش را بلند کرد و سر عصا را محکم زد روی ران پای هومن که ذوق زده از این ضربه ، اینبار من خندیدم و اخمی در تنبیه صدای بلند خنده ام از طرف هومن ، سهمم شد . همون موقع آقاجان و پدر هم وارد خانه شدند. با جیغی به سمت آقا جان دویدم . دستام رو دور گردنش حلقه زدم و عطر محمدی نشسته روی لباسش رو عمیق به سینه کشیدم . جمعمون پر از خنده و شادی شد که مادر یک سینی چای دستم داد و من اول از همه سمت آقاجان بردم . آقا جان با قربان صدقه ، چایش را برداشت : _قربون نسیم خودم برم . چرخیدم سمت خانم جان که به هومن گفت : _بلند شو یه تکونی به خودت بده ، سینی رو از نسیم بگیر . هومن درحالیکه نشسته روی مبل بود ، شونه هایش را تکانی داد و گفت : _اینقدر بسه ؟! خانم جان باز اخم کرد: _ای تنبل . وقتی سهم همه یک لیوان چای شد ، نشستم کنارخانم جان که آرام توی گوشم گفت : _هومن باهات چطوره ؟ نفس محکمی از بین لبانم خارج شد : _ای بابا خانم جان ، چی بگم ... چینی بین ابروهای خاکستری خانم جون نشست : _اذیتت می کنه ؟ -ازش می ترسم ...اونم اینو میدونه ، بیشتر اذیتم می کنه . خانم جان پوفی کشید و زیر لب زمزمه کرد: _چقدر به منوچهر گفتم اینکارو نکن ، اینا بزرگ بشن پشیمون میشی . توی صورت خانم جون دقیق شدم و او بی توجه به حضور من تفکراتش را به زبان جاری کرد: _حالاچه بکنیم با این وضع ، چه بدونم . -کدوم وضع خانم جون ؟ نگاهش متوجه ی من شد و فوری گفت: _هیچی ...هیچی. خواستم بیشتر اصرار کنم و بپرسم که صدای زنگ در خانه نگذاشت . عمه پری و آقا رضا بودند. سوسن که طبق معمول همراهشان نبود و معلوم نبود که با همسرش امید خان بیاید یا نه . سارا هم که داشت خودش را با درس خفه می کرد. تنها سیما آمد . از دورهمی خانه ی عمه مهتاب تقریبا دیگر همدیگر را ندیده بودیم . سیما از هومن می پرسید و من می نالیدم از سخت گیری هایش و سیما از ته دل می خندید . خنده اش حرصم می داد. تا اینکه عمه مهتاب و آقا آصف هم از راه رسیدند . بهنام حسابی به خودش رسیده بود ، طوری که همه مجذوبش شدند. خانم جان حسابی تحویلش گرفت اما نه به اندازه ی سیما که مدام می گفت : _چه جنتلمنی ! هیچ از این کلمه خوشم نمی آمد.نشستم روی مبل تا ادامه ی صحبتم را با سیما داشته باشم که بهنام سمتم آمد و سلامی خصوصی به من هدیه داد: _سلام نسیم خانم . یه لحظه از شدت تعجب ، بعد از آنکه به همه سلامی همگانی گفت و به من سلامی خصوصی ، خشکم زد . یه حسی توی نگاهش ثابت بود که از دیدنش قلبم محکم می کوبید . 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...😍❤️ برکت کشور ما شمایی آقا...❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اوهام پارت 41 -سلام . یک جواب سلام ساده دادم . بدون حتی احوالپرسی ، که نشست صندلی کنار من و مرا بیشتر متعجب کرد.اینهمه صندلی خالی و... بهنام درست کنار من ! معذب شدم و بین نشستن و ایستادن معطل که سیما باخنده به بهنام گفت : _خوب به خودت میرسی پسرخاله . سری تکان داد و گفت : _دیگه جوانی و زیبایی و پولداری و مهندسیه دیگه . زیادی خودش را تحویل نمی گرفت ؟!!همان موقع مادر صدایم زد و دستور رفتنم صادر شد . مادر یک سینی بزرگ چای حاضر کرده بود که گفتم : _وای من اینو چه جوری ببرم ! -تو اینو ببر ، خانم جون هومن رو صدا می کنه تا ازت بگیره . -اومدیم و خانم جان هومن رو صدا نزد . مادر با یک لبخند ، نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت : -صدا می کنه ... برو . سینی را بلند کردم و وارد سالن شدم . چشمم دنبال خانم جان بود که هومن را صدا کند. اما خانم جان باعمه پری گرم صحبت بود که سینی چای را جلوی رویش گرفتم بلکه یادش بیاید . ترسم این بود که چایش را بردارد و هومن را هم صدا نزند و کمر من بشکند از این خم و راست شدن ، اما تا چشمش به من افتاد ، خدا رو شکر به یاد ضعف کمرم و دستان لرزانم افتاد و گفت : _هومن ....هومن. اما هومن که سخت مشغول حرف زدن با آقا آصف بود و شایدم می خواست که نشنود ، در عوض به جای هومن ، بهنام با آن کت رسمی از جا برخاست و سمتم آمد . سینی را بی هیچ حرفی از من گرفت و رفت . یه نگاه به خانم جان انداختم و یه نگاه به بهنام که مادر پشت سرم آمد و این صحنه را دید و با دلخوری صدا زد : _هومن جان سینی رو از بهنام بگیر . هومن توجهی نکرد و تنها سری به علامت نفی به بالا فرستاد. برگشتم روی صندلی خودم که بهنام با سینی خالی چای برگشت و گفت : _برای شما هم چای بریزم ؟ از خجالت آب شدم و فوری گفتم : _وای نه ... شما چرا ؟ خودم می ریزم . اما او با یک جمله ی " این چه حرفیه " از دور رفت سمت آشپزخانه که خجالت زده به سیما گفتم : _وای چقدر بد شد ! همه اش تقصیر این هومنه . سیما هنوز نگاهش با حسرتی معماگونه به بهنام بود که زیر لب نجوا کرد: _کاش واسه منم چایی می ریخت. مفهوم کلامش برایم روشن نبود که با تعجب به لیوان چای میان دست سیما نگاهی انداختم و گفتم : _تو که چایی داری ! نفس بلندی به سینه ی پر حسرتش راه داد که مرا بیشتر متعجب کرد . بهنام با یک لیوان چای برگشت سمتم و نمیدانم چطور شد که یکدفعه نگاه همه به بهنام جلب شد که با یک سینی اما یک لیوان چای مقابلم ایستاد و گفت : -بفرمایید . بالبخند گفتم : _شرمنده ام کردید . -نفرمایید ... نوش جان . نگاه همه روی من بود. عمه پری با پوزخند ، خانم جان با حسرت ، عمه مهتاب با اخم و هومن باخنده و پدر و مادر متعجب ، نگاه آقا آصف و آقا رضا هم تفسیر شدنی نبود و حس خجالت من ، که مدام شعله می کشید بر وجودم و نمی دانستم آن یه لیوان چای را چگونه مقابل نگاه دیگران بنوشم . 🍂🍁🍂🍁
12.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(:📿 . ๑|^ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•. کافرومومن،آواره‌وشبگرد؛همه.‌‌. همه‌محتاج‌امامیم؛خودت‌رابرسان|✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسته شدم... 📸⃟🦋¦⇢ 📸⃟🦋¦⇢ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣دستگیری امام رضا (ع) در قیامت 🎙استاد عالی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
12.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توجه توجه؛ دو دقيقه اقتداررر رجــز خوانى يك جـــوان ايرانى در ســـوريه حرم حضرت زينب . اگه ميخواين از اتفاقات تو منطقه باخبر باشين؛ اين كليپ رو حتما ببينين 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝