رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت61
صدای گریه ام را خفه کردم و باز با حنجره ای که از فرط جیغ های شبانه و گریه های بسیار ، کاملا گرفته بود ، گفتم :
_حالا داری کجا میبری منو؟
فاصله پرسش من و جواب او آنقدر زیاد شد که باز با همان صدای گرفته سرش فریاد زدم :
_با توام .
-میشه لال شی یا مجبور شم دهنتو ببندم ؟
با ناباوری نگاهش کردم و باز اشکهایم روی صورتم دوید .صورت دختری که انگار آنقدر منفور بود که برادرش او را به گروگان بگیرد.
-تو مثلا برادر منی ! چرا ؟ آخه چرا اینکارو میکنی ؟!
تُن صدایش عصبی بود . اولین بار بود که آن کوه یخ غیر از اخم و جذبه اینقدر عصبی می شد:
-اولاً من برادرت نیستم اینو توی کله ات فرو کن ثانیاً یه ذره ی دیگه تحمل کنی همه چی تمومه ... برت میگردونم خونه .
باز ترس حس غالب وجودم شد :
_ ازت می ترسم هومن ...دروغ میگی ... میخوای یه بلایی سرم بیاری ...میخوای سر به نیستم کنی ...میخوای منو بکشی .
-خفه شو چرت نگو.
بلند بلند زدم زیر گریه و سرش داد کشیدم :
-حقیقته ...ازهمون بچگی دلت میخواست من بمیرم ... وقتی منو انداختی توی استخر ، وقتی توی انباری تاریک حبسم کردی ... وقتی سگ بهنام رو به جونم انداختی .
یه نگاه گذرا به من انداخت و جواب داد:
-ویلی رو بهنام به جونت انداخت .... همون بهنامی که حالا ادعای عاشقی میکنه و توی خوش خیال باورش داری .
-خدای من ! بهنام ! ...امروز قرار بود روز خواستگاری من باشه ... اما من کجام ؟توی ماشین برادرم ، گروگان گرفته شدم .
پالتویش را با حرص پس زدم و با مشت به بازوی سفت و محکمش کوبیدم:
_نگه دار ...نگه دار میگم .
فقط نفس های تندش جوابم بود.که با حرص بیشتری به سر و صورتش کوبیدم :
_نگه دار ، بهت میگم نگه دار.
جیغ هایم ممتد من و مشت هایی که به سر و صورتش میخورد و تکرار جمله ی "نگه دار عوضی " ، آنقدر عصبی اش کردم که یکدقعه با پشت دستش محکم توی دهانم کوبید و پرتم کرد کنج صندلی خودم .
-نمیخوام مجبور بشم که دست و پات رو ببندم ، پس مجبورم نکن .
صدایش فریاد بود و عصبی و جای دستش توی صورتم میسوخت .حس کردم دیگر تحمل حتی نفس کشیدن را هم ندارم .مجهول بودن بلایی که هومن می خواست به اسم رسیدن به اهدافش سرم بیاورد ،خودش شاید کابوس دیگری بود .
بغض گلویم را پر کرد ونفس هایم را قطع .
با همان چشمان پر اشک آهی سر دادم و گفتم :
_پس ...اگر اینقدر از من بدت میآد ... که قراره سر به نیستم کنی ...
اشکی داغ از چشمانم چکید .دستم آرام رفت روی دستگیره ی در . هومن نگاهش به جاده بود و هنوز مفهوم کلامم را نمیدانست .
که در را یکدفعه در را باز کردم و خودم را بی معطلی و تفکر به بیرون پرت .
محکم به زمین برخورد کردم و غلتیدم تا اینکه بالاخره روی آسفالت جاده ساکن شدم .نفسم سخت شده بود و تنم داغ ، با هر نفسی که می کشیدم ، درد در وجودم جانی تازه پیدا می کرد تا جاییکه نفسم سخت شد و ناله ام میان گلو ماند .نگاهم برگشت سمت ماشین که توقف کرد . هومن را دیدم که از ماشین پیاده شد و سمتم دوید . درد تن گُر گرفته ی من ، آنقدر به اوج رسید که تاب نیاوردم و همراه با ناله ای از هوش رفتم .حالا به این باور رسیده بودم که سرراهیم به این معنا که توی زندگی من ، توی تقدیر زندگی من نوشته شده بود که سر راه آدم های زیادی باشم ولی در قلب یک خانواده به معنای واقعی ، نه .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت62
درد جسمی ، کوچکتر از درد روحیِ قلبی بود که شکسته بود .چشم گشودم .روی تخت بیمارستان بودم . یک سِرُم بدستم وصل بود و تمام تنم از شدت بر خورد با زمین ، کوفته .سنگینی دست راستم را حس کردم . باز هم دست راستم شکسته بود.
وچرا زنده بودم ؟ چرا نَمُردم ؟ چرا ؟
چشم بستم باز و اشکی داغ در پشت پلک هایم جمع شد .همان موقع بود که پرستاری وارد اتاق شد و گفت :
_چطوری ؟ درد داری ؟
-تمام تنم درد میکنه .
-خانواده ات نگرانتن ، اتاقتم خصوصیه ، بخوای میتونم بگم بیان دیدنت .
سرم رو تکان دادم و پرستار نگاهی به سِرُمم انداخت و از اتاق بیرون رفت .
ده دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای قدم هایی که روی سرامیک های راهرو می دویدند به گوشم رسید و مادر بعد خانم جان و بعد پدر کنار در ظاهر شدند .مادر با گریه سمتم دوید :
-الهی بمیرم برات نسیم جان .
دست دور گردنم انداخت و سرش را روی شانه ام و گریست .خانم جان اما صبورتر بود .
و از این صبر به پسرش هم بخشیده بود.
تنها اشک بود که در چشمان خانم جان و پدر می جوشید .مادر سر بلند کرد و بینی اش را بالا کشید و با صورت غرق در اشکش دقیق نگاهم کرد:
_بمیرم الهی .... بشکنه دستشون .
نخواستم بگویم که داری پسر خودت را نفرین می کنی ، تنها آه کشیدم و پرسیدم :
_هومن کجاست ؟حتما ناراحت شده که من پیدا شدم ، نه ؟!
مادر اخمی کرد و خانم جان گفت :
_اتفاقا از همه ی ما ، بیشتر اون نگرانت بود.
پوزخندی زدم و پرسیدم :
_مطمئنید ؟! نگرانم بود؟
پدر هم لب به سخن گشود:
_باورکن دخترم ...از همه ی ما بیشتر اون نگران بود ، اما امروز کار داشت نتونست بیاد ...خدا رو شکر فردا هم مرخصی ولی بیآی خونه ، میبینمش .
سرم را برگرداندم از پدر . سکوت سخت بود.سخت که بدانم و وانمود کنم چیزی نمی دانم . مادر درحالیکه پتو تختم را مرتب می کرد گفت :
-آخرشم معلوم نشد اینا واسه چی همچین کاری کردن .
-پلیس رو خبر کردید ؟
من پرسیدم و پدر گفت :
_هومن نذاشت ....بیشتر واسه خاطر تو ...آخه تهدید کرده بودن که اگر پای پلیس وسط بیاد ، یکی از انگشتان دستت رو واسمون میفرستن .
نفسم گرفت و هر کاری کردم نتوانستم این بغض لعنتی را فرو بخورم . بغضم با صدای بلندی ترکید که مادر عصبی فریاد زد :
_منوچهر ! حالا لازمه اینقدر دقیق بگی .
-ببخشید حواسم نبود ....من برم چند تا آب میوه بخرم ، برمی گردم .
با رفتن پدر ، خانم جان جلو تر اومد و نگاه دقیقش رو روی صورتم چرخوند ، دستی به سرم کشید وگفت :
_خوبی نسیم جان .
آرامتر شده بودم و مادر با دستمال کاغذی اشکانم را پاک کرد که جواب دادم :
_آره .
خانم جان مِن مِن کنان گفت :
-میگم ...اِ ... یعنی ... بلایی که ....سرت نیاوردن .
منظور خانم جان واضح بود و نگرانی اش طبیعی . نگاهم به حلقه های نگران چشمان خانم جان بود و سکوتم طولانی شد که مادر با دلواپسی که باعث لرزش صدایش شده بود گفت :
-نسیم جان ...قربونت برم ...بلایی سرت آوردن ؟
-نه...
مادر با خوشحالی پیشانی ام رو بوسید و خانم جان باز با تردید پرسید :
_مطمئنی ؟ دکتر می گفت تمام بدنت زخمی و کبوده .
چشمانم را بستم وخاطره ی تلخ دعوایم با هومن در ماشین باز برایم زنده شد .اما می دانستم نه مادر و نه خانم جان یا حتی پدر ، هیچ کدام تاب شنیدن اینکه ، این ربوده شدن کار هومن بوده را ندارد . با غده ای از بغض که گلویم را به سختی می فشرد گفتم :
_نه حالم خوبه .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزقشنڪَ است
ازلطف خداوند
هواے دڸ ما
صاف وقشنڪَ است
ای خدا تودرایݧ صبح طلایي
نظرےبر دڸ ماڪڹ
حیف است نبریم لذت ایام،
ڪہ امروزقشنڪَ است
سلام روزتون پراز شادی و برکت
╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیخ العارفین چه زیبا فرموده...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
2.38M
#تلنگریعاشقانه🌱♥️
رفاقت با خدا، چیز عجیب و غریبی نیست!
چیزی است شبیه همین عشق و عاشقیهای زمین 🌟...
اما پایانِ شکار این معشوق، خبری هست که جای دیــــگر نیست ....؟
#استادشجاعی 🎤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
⛔️ قابل توجه فعالان فرهنگی و مهدوی
از کجا بفهمیم، عیارِ #اخلاص من چقدر هست؟
ـ آیا من در جهادم؛
اهل اخلاصم یا اهل خودخواهی؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گُفتم:
#خدآیآ آخہ مَن غیر تو کیو دارم؟
گُفت: «اَلیسَ اللّٰہُ بکآفِ عَبده»
مگہ من براےِ تو کافے نیستم؟!(:
﴿زمر،³⁶﴾🌻
#تڪحرف🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
°°[].🕊
اگرسربازخدانشوی،دیگریمیشود...
بیادعاباشوشهداییزندگیکن
تمامهویتومرامشهداءخلاصهشدهدر همینبیادعایی...
ازخودتودلبستگےهایدنیاییاتکه بگذریتازهمیشویلایق✨...
| #شہـدایـے 🌿
| 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#خاطــره🎞
پدرشہید:
«نماز وبیشتر روزها همواره روزه میگرفت واگر از بیماری کسی مطلع میشد با نیت شفاعت بیمار براش روزه میگرفت 0ونماز شب حتما مقید بود در مسجد رودبارتان محله رودبارتان میخواند وبنابر شب زنده داران همان مسجدبه دعای ندبه علاقه ویژه ای داشت»
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
[وچگونہازجآننگذرد
آنکہمےداندجآن
بهاےدیداراستـــ...؟!♥️✨]
#شهیدبابڪنورے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🍊| «بزرگترین توهم اینہ
کہ فکرکنیم زندگی باید بۍنقص باشہ.»
#حالخوب💛
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے←📱
- روزاےعادےفحشمـےخوریم؛
- روزاےشلوغگلوله😐/:
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاجے...💔
وحــیف!
حسرتۍڪہبھدلماموندھ،
اینہڪہنشدنمازشوتوقدسبخونہ...!💔
#قدسخونبهایٺ...
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🍃.[#خدایخوبابراهیم].🍃
🌸 "با ماشین از جبهه بر می گشت،ماشین با سگی تصادف کرد وپای سگ شکست.
ابراهیم پیاده شد وبه جراحتش رسیدگی کرد.بعد به یکی از اهالی مقداری پول داد تا از آن سگ مواظبت کند.
باید اشاره کرد که او هیچگاه سگ را نگهداری نمی کرد. می دانست که این حیوان،نجس است.
🌻اما اونیکوکار واقعی حتی برای حیوانات بود. باید رسیدگی به حیوانات را از این بنده خوب خدا یاد بگیریم.
إِنَّ اللهَ مَعَ الَّذينَ اتَّقَوْا وَ الَّذينَ هُمْ مُحْسِنُونَ
قطعا خداوند با کسانی است که تقوا پیشه کردند وکسانی که نیکو کارند.(نحل/۱۲۸)"
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت63
روز بعد از بیمارستان مرخص شدم . با یک دست گچ گرفته ، و تنی کبود و دلی شکسته و سکوتی مهر خورده ، پدر و خانم جان دنبالم آمدند.
خانم جان کمکم کرد تا لباس هایم را بپوشم و پدر وسایلم را ، داروهایم را و آب میوه هایی را که خریده بود و هیچ کدام را لب نزده بودم ، برداشت . به خانه که رسیدیم. مادر و هومن منتظرم بودند . تا نگاهم به هومن افتاد ، با تامل نگاهش کردم و او فقط سرفه ی مصلحتی کرد و بدون آنکه خیره ی چشمانم شود گفت :
-سلام خوش اومدی .
جوابش فقط یه کلمه بود:
_سلام .
و از کنارش گذشتم . نشستم روی مبل و سکوت کردم و فقط شاهد ابراز عشق و محبت مادر که با اسپند دورم چرخید و خانم جان که پرتقالی برایم پوست گرفت و پدر که داشت داروهایم را توضیح میداد ، بودم . هومن کلافه بود . مقابلم نشست . موبایلش را با دو دست گرفته بود و دستانش را روی زانوهایش گذاشته و به جلو سمت من خم شده بود . ژستش میگفت بی قرار زدن حرفی است ولی جلوی پدر و مادر و خانم جان نمیتوانست.
خانم جان پرهای باریک پرتقال درون پیش دستی را سمتم گرفت و گفت :
-قربونت برم الهی ...حالا چرا اینقدر ناراحتی ؟ همه چیز که خوب پیش رفته ، تو صحیح و سالم برگشتی پیش ما.
آهی کشیدم و بغضم را همراه کردم با مهر سکوت لبانم . و یه لحظه فقط نگاهم درگیر نگاه پر اضطراب روشن چشمان هومن شد .فوری سرش رو از نگاهم پایین انداخت و باز فوری از جا برخاست :
_مامان ... دارم میرم بیرون کار دارم ... چیزی نمیخوای ؟
-نه هومن جان برو ولی زود برگردی ناهار حاضره.
-نه منتظر من نباشید ناهار بر نمی گردم .
-اِ ... هومن!
-کار دارم دیگه .
و رفت . آنقدر رفتارش تعجب آور بود که مادر رو به پدر پرسید :
_این چشه ؟! نه به اون همه نگرانی که واسه نسیم داشت نه به این کاراش .
پدر سری به علامت بی خیال شدن مادر بالا داد و مادر باز برگشت به آشپزخانه و باز خانم جان پرسید:
_نسیم جون چیه دخترم ؟ یه حرفی توی نگاهته ، به من بگو .
نگاهم به صورت مهربان خانم جان خیره ماند که پرسیدم :
-عمه مهتاب و بهنام هم میدونن .
خانم جان شوکه شد .توقع همچین حرفی را نداشت .نگاهش رفت سمت پدر . شاید جواب این سئوال سخت تر از اونی بود که خانم جان بتواند بدهد . نگاه منم رفت سمت پدر که پدر گلویش را صاف کرد و گفت :
_خب ناچاراً باید میگفتیم چون قرار خواستگاری کنسل شد و باید یه دلیلی میآوردیم .
-بهنام چی گفت ؟
انگار این سئوال سخت تر از قبلی بود. حالا هم خانم جان هم پدر سکوت کرده بودند که مادر پا به سالن گذاشت :
_ول کن نسیم جان ...الان این چیز مهم نیست الان این مهمه که تو سالمی...
حالا سر فرصت هم عمه مهتاب خبر دار میشه هم بهنام ،هم میآن دیدنت .
خانم جان پری دیگر از پرتقال درون پیش دستی را سمتم گرفت:
_بخور جون بگیری ...منوچهر میگم می رفتی یه دست دل و جیگر میخریدی واسه این بچه ...تا یه کم رو بیاد .
پدر فوری گفت :
_اساعه خانم جان ...شب چطوره ؟ واسه شب توی حیاط کباب کنیم و بخوریم ؟موافقی نسیم جان ؟
سری کج کردم که پدر گفت :
_تا ناهار حاضر بشه من برم یه دست دل و جیگر بگیرم و بیارم .
و رفت . مادر با لبخند نگاهم کرد و گفت :
-داشت دیوونه میشد طفلکی ...خدا رو صد هزار مرتبه شکر ...بی انصافا دویست میلیون پول میخواستن از ما .
چی جواب میدادم .می گفتم اگر پدر این پول را به هومن می داد ، کار به اینجا نمیکشید یا می گفتم که خودم از زبون گروگان گیرها شنیدم و یکی از آن ها را می شناسم ؟
آه کشیدم که باز خانم جان که مثل خانم مارپل کنجکاو شده بود ، پرسید:
_چیه نسیم .... دلم لرزید اینجوری آه می کشی دخترم ... چیه ؟ دردت چیه دخترم ؟ بگو.
ازجا برخاستم و گفتم :
_دردم گفتنی نیست ... من میرم اتاقم بخوابم .
و در مقابل نگاه متعجب مادر و خانم جان سمت اتاقم رفتم
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت64
بوی سیخ های جگری که پدر روی منتقل توی حیاط کباب می کرد برخاسته بود.
من و مادر و خانم جان هم پشت میز و صندلی فلزی حیاط نشسته بودیم .مادر پتویی روی شونه هام کشیده بود که گفت :
_هومن نیومد.
-نگرانش نباش میآد.
خانم جان اینرا گفت که صدای بسته شدن در خانه به گوش رسید :
_بفرما...پسرت اومد.
زیر نور چراغ های حیاط هومن پدیدار شد. سمت میز ما اومد که مادر قربان صدقه اش رفت :
_الهی فدات بشم ،نگرانت شدم .
نشست روی تک صندلی خالی پشت میز و گفت :
-گفتم منتظرم نباشید .
یه لحظه نگاهش به چشمان سرد و بی فروغ من افتاد نگاهش را از من گرفت .دستانش را تا آرنج روی میز گذاشت و گفت :
_حالا مجبورید توی این سرما اینجا بلرزید ؟
مادر با گوشه ی چشم منو نشونه رفت و جواب هومن رو داد:
_گفتیم یه کم حال و هوامون عوض بشه .
مسیر نگاهم به میز بود و فنجان های چایی که سرد شده بود .همه سکوت کرده بودند که خانم جان گفت :
_مینا جان من که یخ کردم بیا بریم یه لیوان چای داغ به من بده تا نچاییدم .
مادر و خانم جان رفتند که هومن نگاهش را بدون دغدغه ی نگاه مادر و خانم جان به من دوخت .همچنان از نگاه سنگینش فرار می کردم که بالاخره خودش سکوت را شکست :
_خوبی ؟
سرم بالا آمد و نگاه یخ زده ام به چشمانش نشست . سرمای نگاهم او را هم غافلگیر کرد:
_مهمه ؟ مهمه که یه دختر سر راهی دلش یا دستش بشکنه ؟
اخمی کرد از حرفی که شنید که اینبار من پرسیدم:
-تو منو رسوندی بیمارستان ؟
دستی به چانه اش کشید و جواب داد:
_چه فرقی میکنه.
-به مادر و پدر چه گفتی ؟
حلقه های روشن نگاهش را به من دوخت گفت :
-مگه نمیخواستی برگردی خونه ...خب برگشتی دیگه ،دیگه چکار به کارای دیگه داری .
بینی یخ زده ام رو بالا کشیدم و نگاهم را تغییر مسیر دادم .جایی که دیدنش مرا یاد ترس های گذشته ام نیاندازد .
-بلند شو برو خونه اینجا خیلی سرده ، سرما میخوری .
لبانم آرام زمزمه کرد:
_توکه بدت نمیآد یه بلایی سرم نازل بشه .
-چی گفتی ؟
پرسشش آنقدر جدی بود که سکوت لازم شوم .سکوتم را که دید باز گفت :
-بهت میگم بلند شو برو خونه ، چله ی زمستون اومدید وسط حیاط که چی بشه .
برخاستم و با همان پتویی که روی شانه هایم بود سمت خانه رفتم .وقتی وارد خانه شدم فهمیدم که چقدر یخ زده ام .تمام تنم کرخ شده بود و داشت از گرمای مطبوع خانه ، انگار دوباره جان میگرفت . همون موقع پدر با سیخ های جگر وارد شد و در حالیکه از شدت سرما نفسش را در هوای گرم خانه فوت می کرد گفت :
_بیایید که سرد شد .
و بعد یک سیخ به دستم داد و گفت :
_توخالی خالی بخور نسیم جان.
سیخ جگر در دستم بود و یه بغضی ناشناس توی گلویم و یه حسی توی قلبم که داشت ، با چنگک های نامرئی اش قلبم را می خراشید .شاید باید از این خانه می رفتم ؟ نگاهم به محبت دستان پدر بود که در سرمای حیاط ، به خاطر من جگرها را کباب کرده بود . همه سرمیز نشستند و من روی مبل .
پدر طرفم آمد :
_چرا نخوردی نسیم جان ؟
بعد با دستش یه تیکه از جگرها را از سیخ بیرون کشید و دهانم گذاشت :
_بخور دیگه ...
طعم جگر زیر زبانم بود و حالم بد .سرم درد می کرد و انگار این درد به تمام بدنم هم سرایت کرده بود .سیخ را روی میز گذاشتم و گفتم :
-دست شما درد نکنه.
-نسیم جان ... تو که همون یه سیخم نخوردی !
-خوابم ... میآد ...سرمم درد میکنه ، نمیتونم چیزی بخورم .
مادر آهی کشید و با نگاه نگرانش مرا تا بالای پله ها همراهی کرد. دراتاقم ، زیر پتو دراز کشیدم روی تخت و چشمانم را بستم .گلویم شروع کرد به سوختن و حس کردم تمام تنم درد میکند . داشتم سرما می خوردم . از سرمای کانکس یخ زده شروع شد تا نشستن توی حیاط ، و امیدی که دیگر به ادامه ی این زندگی پر نفرت نداشتم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
『 ♥️🌿 』
- رفیق !
پاک بودنبهایننیستڪهـ
تسبیحبرداریُذکربگۍ ...📿!
پاکیبهـاینہڪهتوموقعیٺِگُناھ ؛
اَزگُناھفاصلہبگیرۍ ! . . .
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خدایــا🌱|••
ببخشآنگناهانےراڪہازروےجہالت
انجامدادهام... ببخــشآنخطــاهایےراڪہدیدےوحیا
نڪردم...(: خدایاتــورابہمُحـَــرَّمِحسینعلیہالسلام
مــراهممَحــرَمڪن...
اینغلامروسیــاهپرگــناهبےپناهراهــم
پنــاهبده...
#دلنوشتــہشہیدحججے♥️
#تولدتمبارڪداداشمحسن😍🎉🎊
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝