فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزقشنڪَ است
ازلطف خداوند
هواے دڸ ما
صاف وقشنڪَ است
ای خدا تودرایݧ صبح طلایي
نظرےبر دڸ ماڪڹ
حیف است نبریم لذت ایام،
ڪہ امروزقشنڪَ است
سلام روزتون پراز شادی و برکت
╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیخ العارفین چه زیبا فرموده...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
2.38M
#تلنگریعاشقانه🌱♥️
رفاقت با خدا، چیز عجیب و غریبی نیست!
چیزی است شبیه همین عشق و عاشقیهای زمین 🌟...
اما پایانِ شکار این معشوق، خبری هست که جای دیــــگر نیست ....؟
#استادشجاعی 🎤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
⛔️ قابل توجه فعالان فرهنگی و مهدوی
از کجا بفهمیم، عیارِ #اخلاص من چقدر هست؟
ـ آیا من در جهادم؛
اهل اخلاصم یا اهل خودخواهی؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گُفتم:
#خدآیآ آخہ مَن غیر تو کیو دارم؟
گُفت: «اَلیسَ اللّٰہُ بکآفِ عَبده»
مگہ من براےِ تو کافے نیستم؟!(:
﴿زمر،³⁶﴾🌻
#تڪحرف🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
°°[].🕊
اگرسربازخدانشوی،دیگریمیشود...
بیادعاباشوشهداییزندگیکن
تمامهویتومرامشهداءخلاصهشدهدر همینبیادعایی...
ازخودتودلبستگےهایدنیاییاتکه بگذریتازهمیشویلایق✨...
| #شہـدایـے 🌿
| 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#خاطــره🎞
پدرشہید:
«نماز وبیشتر روزها همواره روزه میگرفت واگر از بیماری کسی مطلع میشد با نیت شفاعت بیمار براش روزه میگرفت 0ونماز شب حتما مقید بود در مسجد رودبارتان محله رودبارتان میخواند وبنابر شب زنده داران همان مسجدبه دعای ندبه علاقه ویژه ای داشت»
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
[وچگونہازجآننگذرد
آنکہمےداندجآن
بهاےدیداراستـــ...؟!♥️✨]
#شهیدبابڪنورے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🍊| «بزرگترین توهم اینہ
کہ فکرکنیم زندگی باید بۍنقص باشہ.»
#حالخوب💛
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے←📱
- روزاےعادےفحشمـےخوریم؛
- روزاےشلوغگلوله😐/:
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاجے...💔
وحــیف!
حسرتۍڪہبھدلماموندھ،
اینہڪہنشدنمازشوتوقدسبخونہ...!💔
#قدسخونبهایٺ...
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🍃.[#خدایخوبابراهیم].🍃
🌸 "با ماشین از جبهه بر می گشت،ماشین با سگی تصادف کرد وپای سگ شکست.
ابراهیم پیاده شد وبه جراحتش رسیدگی کرد.بعد به یکی از اهالی مقداری پول داد تا از آن سگ مواظبت کند.
باید اشاره کرد که او هیچگاه سگ را نگهداری نمی کرد. می دانست که این حیوان،نجس است.
🌻اما اونیکوکار واقعی حتی برای حیوانات بود. باید رسیدگی به حیوانات را از این بنده خوب خدا یاد بگیریم.
إِنَّ اللهَ مَعَ الَّذينَ اتَّقَوْا وَ الَّذينَ هُمْ مُحْسِنُونَ
قطعا خداوند با کسانی است که تقوا پیشه کردند وکسانی که نیکو کارند.(نحل/۱۲۸)"
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت63
روز بعد از بیمارستان مرخص شدم . با یک دست گچ گرفته ، و تنی کبود و دلی شکسته و سکوتی مهر خورده ، پدر و خانم جان دنبالم آمدند.
خانم جان کمکم کرد تا لباس هایم را بپوشم و پدر وسایلم را ، داروهایم را و آب میوه هایی را که خریده بود و هیچ کدام را لب نزده بودم ، برداشت . به خانه که رسیدیم. مادر و هومن منتظرم بودند . تا نگاهم به هومن افتاد ، با تامل نگاهش کردم و او فقط سرفه ی مصلحتی کرد و بدون آنکه خیره ی چشمانم شود گفت :
-سلام خوش اومدی .
جوابش فقط یه کلمه بود:
_سلام .
و از کنارش گذشتم . نشستم روی مبل و سکوت کردم و فقط شاهد ابراز عشق و محبت مادر که با اسپند دورم چرخید و خانم جان که پرتقالی برایم پوست گرفت و پدر که داشت داروهایم را توضیح میداد ، بودم . هومن کلافه بود . مقابلم نشست . موبایلش را با دو دست گرفته بود و دستانش را روی زانوهایش گذاشته و به جلو سمت من خم شده بود . ژستش میگفت بی قرار زدن حرفی است ولی جلوی پدر و مادر و خانم جان نمیتوانست.
خانم جان پرهای باریک پرتقال درون پیش دستی را سمتم گرفت و گفت :
-قربونت برم الهی ...حالا چرا اینقدر ناراحتی ؟ همه چیز که خوب پیش رفته ، تو صحیح و سالم برگشتی پیش ما.
آهی کشیدم و بغضم را همراه کردم با مهر سکوت لبانم . و یه لحظه فقط نگاهم درگیر نگاه پر اضطراب روشن چشمان هومن شد .فوری سرش رو از نگاهم پایین انداخت و باز فوری از جا برخاست :
_مامان ... دارم میرم بیرون کار دارم ... چیزی نمیخوای ؟
-نه هومن جان برو ولی زود برگردی ناهار حاضره.
-نه منتظر من نباشید ناهار بر نمی گردم .
-اِ ... هومن!
-کار دارم دیگه .
و رفت . آنقدر رفتارش تعجب آور بود که مادر رو به پدر پرسید :
_این چشه ؟! نه به اون همه نگرانی که واسه نسیم داشت نه به این کاراش .
پدر سری به علامت بی خیال شدن مادر بالا داد و مادر باز برگشت به آشپزخانه و باز خانم جان پرسید:
_نسیم جون چیه دخترم ؟ یه حرفی توی نگاهته ، به من بگو .
نگاهم به صورت مهربان خانم جان خیره ماند که پرسیدم :
-عمه مهتاب و بهنام هم میدونن .
خانم جان شوکه شد .توقع همچین حرفی را نداشت .نگاهش رفت سمت پدر . شاید جواب این سئوال سخت تر از اونی بود که خانم جان بتواند بدهد . نگاه منم رفت سمت پدر که پدر گلویش را صاف کرد و گفت :
_خب ناچاراً باید میگفتیم چون قرار خواستگاری کنسل شد و باید یه دلیلی میآوردیم .
-بهنام چی گفت ؟
انگار این سئوال سخت تر از قبلی بود. حالا هم خانم جان هم پدر سکوت کرده بودند که مادر پا به سالن گذاشت :
_ول کن نسیم جان ...الان این چیز مهم نیست الان این مهمه که تو سالمی...
حالا سر فرصت هم عمه مهتاب خبر دار میشه هم بهنام ،هم میآن دیدنت .
خانم جان پری دیگر از پرتقال درون پیش دستی را سمتم گرفت:
_بخور جون بگیری ...منوچهر میگم می رفتی یه دست دل و جیگر میخریدی واسه این بچه ...تا یه کم رو بیاد .
پدر فوری گفت :
_اساعه خانم جان ...شب چطوره ؟ واسه شب توی حیاط کباب کنیم و بخوریم ؟موافقی نسیم جان ؟
سری کج کردم که پدر گفت :
_تا ناهار حاضر بشه من برم یه دست دل و جیگر بگیرم و بیارم .
و رفت . مادر با لبخند نگاهم کرد و گفت :
-داشت دیوونه میشد طفلکی ...خدا رو صد هزار مرتبه شکر ...بی انصافا دویست میلیون پول میخواستن از ما .
چی جواب میدادم .می گفتم اگر پدر این پول را به هومن می داد ، کار به اینجا نمیکشید یا می گفتم که خودم از زبون گروگان گیرها شنیدم و یکی از آن ها را می شناسم ؟
آه کشیدم که باز خانم جان که مثل خانم مارپل کنجکاو شده بود ، پرسید:
_چیه نسیم .... دلم لرزید اینجوری آه می کشی دخترم ... چیه ؟ دردت چیه دخترم ؟ بگو.
ازجا برخاستم و گفتم :
_دردم گفتنی نیست ... من میرم اتاقم بخوابم .
و در مقابل نگاه متعجب مادر و خانم جان سمت اتاقم رفتم
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت64
بوی سیخ های جگری که پدر روی منتقل توی حیاط کباب می کرد برخاسته بود.
من و مادر و خانم جان هم پشت میز و صندلی فلزی حیاط نشسته بودیم .مادر پتویی روی شونه هام کشیده بود که گفت :
_هومن نیومد.
-نگرانش نباش میآد.
خانم جان اینرا گفت که صدای بسته شدن در خانه به گوش رسید :
_بفرما...پسرت اومد.
زیر نور چراغ های حیاط هومن پدیدار شد. سمت میز ما اومد که مادر قربان صدقه اش رفت :
_الهی فدات بشم ،نگرانت شدم .
نشست روی تک صندلی خالی پشت میز و گفت :
-گفتم منتظرم نباشید .
یه لحظه نگاهش به چشمان سرد و بی فروغ من افتاد نگاهش را از من گرفت .دستانش را تا آرنج روی میز گذاشت و گفت :
_حالا مجبورید توی این سرما اینجا بلرزید ؟
مادر با گوشه ی چشم منو نشونه رفت و جواب هومن رو داد:
_گفتیم یه کم حال و هوامون عوض بشه .
مسیر نگاهم به میز بود و فنجان های چایی که سرد شده بود .همه سکوت کرده بودند که خانم جان گفت :
_مینا جان من که یخ کردم بیا بریم یه لیوان چای داغ به من بده تا نچاییدم .
مادر و خانم جان رفتند که هومن نگاهش را بدون دغدغه ی نگاه مادر و خانم جان به من دوخت .همچنان از نگاه سنگینش فرار می کردم که بالاخره خودش سکوت را شکست :
_خوبی ؟
سرم بالا آمد و نگاه یخ زده ام به چشمانش نشست . سرمای نگاهم او را هم غافلگیر کرد:
_مهمه ؟ مهمه که یه دختر سر راهی دلش یا دستش بشکنه ؟
اخمی کرد از حرفی که شنید که اینبار من پرسیدم:
-تو منو رسوندی بیمارستان ؟
دستی به چانه اش کشید و جواب داد:
_چه فرقی میکنه.
-به مادر و پدر چه گفتی ؟
حلقه های روشن نگاهش را به من دوخت گفت :
-مگه نمیخواستی برگردی خونه ...خب برگشتی دیگه ،دیگه چکار به کارای دیگه داری .
بینی یخ زده ام رو بالا کشیدم و نگاهم را تغییر مسیر دادم .جایی که دیدنش مرا یاد ترس های گذشته ام نیاندازد .
-بلند شو برو خونه اینجا خیلی سرده ، سرما میخوری .
لبانم آرام زمزمه کرد:
_توکه بدت نمیآد یه بلایی سرم نازل بشه .
-چی گفتی ؟
پرسشش آنقدر جدی بود که سکوت لازم شوم .سکوتم را که دید باز گفت :
-بهت میگم بلند شو برو خونه ، چله ی زمستون اومدید وسط حیاط که چی بشه .
برخاستم و با همان پتویی که روی شانه هایم بود سمت خانه رفتم .وقتی وارد خانه شدم فهمیدم که چقدر یخ زده ام .تمام تنم کرخ شده بود و داشت از گرمای مطبوع خانه ، انگار دوباره جان میگرفت . همون موقع پدر با سیخ های جگر وارد شد و در حالیکه از شدت سرما نفسش را در هوای گرم خانه فوت می کرد گفت :
_بیایید که سرد شد .
و بعد یک سیخ به دستم داد و گفت :
_توخالی خالی بخور نسیم جان.
سیخ جگر در دستم بود و یه بغضی ناشناس توی گلویم و یه حسی توی قلبم که داشت ، با چنگک های نامرئی اش قلبم را می خراشید .شاید باید از این خانه می رفتم ؟ نگاهم به محبت دستان پدر بود که در سرمای حیاط ، به خاطر من جگرها را کباب کرده بود . همه سرمیز نشستند و من روی مبل .
پدر طرفم آمد :
_چرا نخوردی نسیم جان ؟
بعد با دستش یه تیکه از جگرها را از سیخ بیرون کشید و دهانم گذاشت :
_بخور دیگه ...
طعم جگر زیر زبانم بود و حالم بد .سرم درد می کرد و انگار این درد به تمام بدنم هم سرایت کرده بود .سیخ را روی میز گذاشتم و گفتم :
-دست شما درد نکنه.
-نسیم جان ... تو که همون یه سیخم نخوردی !
-خوابم ... میآد ...سرمم درد میکنه ، نمیتونم چیزی بخورم .
مادر آهی کشید و با نگاه نگرانش مرا تا بالای پله ها همراهی کرد. دراتاقم ، زیر پتو دراز کشیدم روی تخت و چشمانم را بستم .گلویم شروع کرد به سوختن و حس کردم تمام تنم درد میکند . داشتم سرما می خوردم . از سرمای کانکس یخ زده شروع شد تا نشستن توی حیاط ، و امیدی که دیگر به ادامه ی این زندگی پر نفرت نداشتم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
『 ♥️🌿 』
- رفیق !
پاک بودنبهایننیستڪهـ
تسبیحبرداریُذکربگۍ ...📿!
پاکیبهـاینہڪهتوموقعیٺِگُناھ ؛
اَزگُناھفاصلہبگیرۍ ! . . .
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خدایــا🌱|••
ببخشآنگناهانےراڪہازروےجہالت
انجامدادهام... ببخــشآنخطــاهایےراڪہدیدےوحیا
نڪردم...(: خدایاتــورابہمُحـَــرَّمِحسینعلیہالسلام
مــراهممَحــرَمڪن...
اینغلامروسیــاهپرگــناهبےپناهراهــم
پنــاهبده...
#دلنوشتــہشہیدحججے♥️
#تولدتمبارڪداداشمحسن😍🎉🎊
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
|#دلـــݩۅشــتــــہ♥️➘🙃❥
☜︎︎︎چہ باعظمت است ذیالحجہ!!
➘موسی به طور میـرود ،
➘فاطمہ به خانه علے،
➘ابـراهیم با اسماعیل به قربانگاه ،
➘محمـد (ص)با علے به #غدیـر ،
و
☜︎❀ #حسیـن با همہ هستی اش به ڪربلا...💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیو 🌱
| #شهیدانه🕊
و نھایتِ رزقـــــِ جهادِ خالصانھْ شهادٺ اسٺ..:)♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.⭑
عـآقلاگربہعقـلڪندالتجآولۍ
مآعـاشقیمو؏ـشقتورآبوَدپنـاه
ࢪضـاجـان ¡🤍••
🌿🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝