eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی رحمتت را شاملم کن🍂🌸 سراپا عیب و نقصم؛ کاملم کن کمال آدمیت حق شناسیست به جمع حق شناسان واصلم کن🍂🌸 هزاران مشکل هم در کار باشد زلطف خویش حل مشکلم کن صبحتون به شادکامی☺️🍂🌸
🔸 ارزش عمل 🔻 دو تا کلمه حرف که عمل کنی تو را نجات می‌دهد. هزار کلمه که یاد بگیری و عمل نکنی فایده‌ای ندارد. 👤 📝
گفت:وقتی ،‌تو فراقِ‌‌معشوقش گریه میکنه وَ دِلـش تنگ‌ِشه‌💔...، معشوقش از راهِ‌ دور‌ حِس‌ میکنه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💡 ••📻••‌به‌قول‌ استاد پناهیان : مانندڪودڪۍڪہ‌انگشت‌پدر رادرخیابان‌در‌دست‌گرفته...🌱 وقتۍ‌از‌خانه‌بیرون‌مۍآییدسعۍ‌کنید انگشت‌خدا‌رادردست‌بگیرید واین‌انگشت‌رارها‌نکنید(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
نوشتھ بـود.. بھشت؛پـر از گناھڪارانے اسٺ ڪھ از رحمتِ خدا•• مایوس نشدھ بودنـد؛ • • 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور گوشی را پرت کرد روی مبل خالی سمت راستش و نگاهش به من افتاد : -عمه چی زر زده ؟ ترسیده فقط نگاهش کردم که مادر گفت : _هیچی هومن جان زنگ زد حالم رو پرسید . و هومن بی توجه به حرف مادر بلند سرم داد کشید : -با توام ....میگم عمه چی زر زده . -هیچی . -چرا همچین میکنی؟ میگم زنگ زد حالم رو بپرسه . -چرته ..کی تا حالا حال شما واسش مهم بوده که حالا مهم باشه ...اصلا کی توی این خونه واسش مهم بوده که حالا مهم باشه ، نسیم رو دزدیدن ، زنگ زده میگه ، به فکر پسر من باشید که داره دق میکنه ...دق میکنه به جهنم ...پدرم فوت کرده ... پدرم . پدرم رو با تاکید گفت و ادامه داد: _بهنام اگه نمیتونه دو شب خودشو نگه داره به ما چه ...واسه عقد اون ما باید لباس مشکی مون رو دربیاریم که چی بشه ؟! مادر آرام دستش را روی دست هومن گذاشت و گفت : -آروم باش هومن جان ..حالا که طوری نشده ، 25 فروردین وسط هفته است ، میشه جمعه ی قبلش چهلم رو بگیریم تا اونا هم زودتر به مراسمشون برسن . فریاد عصبی هومن ، ضربان قلبم را تندتر کرد: _میخوام نرسن صد سال ... یه روزم چهلم رو عقب نمیندازیم ، پیرهن مشکی هاتونم درنمیآرید ...فدای سرهمه مون که بهنام میخواد چه غلطی بکنه ...هیچ کدومتونم حق ندارید جواب تلفنای عمه رو بدید ...خودم الان میرم تکلیفم رو باهاش روشن میکنم . و یکدفعه از جا برخاست که مادر همپایش بلند شد : -هومن جان ... بگیر بشین تو رو خدا ، دردسر درست نکن ... سر قضیه ی بهم خوردن خواستگاری نسیم و بهنام ندیدی پدر خدا بیامرزت چقدر صبوری کرد. -من پدرم نیستم ...پدرم کوتاه اومده که اینا سوارمون شدن ،...چه حقی دارن واسه ما تعیین تکلیف کنن ...اگه پسرشون نمیتونه دو هفته خودشو نگه داره بره یه زن صیغه کنه ، چرا زنگ زدن به ما ؟ مادر محکم توی صورت خودش زد: -خاک به سرم هومن این حرفا رو یه جایی نزنی تو رو قرآن ... عمه ات همینطوری هم از ما دلخوره . یکدفعه انگار روی هومن بنزین ریخته باشند ، چنان فریادی کشید که گوشهایم سوت کشید و قلبم تیر . -چه دلخوری ! بدهکارم شدیم ! من باید تکلیفم رو با اینا روشن کنم . بعد میز جلوی رویش را دور زد و رفت سمت کمد جالباسی ، مادر با ناله گفت : _هومن تو رو خدا ، ...ارواح خاک منوچهر ...هومن جان . نگاه ملتمس مادر به من افتاد: _ نسیم جان برو نذار بره ...به خدا اگه یه دعوای خانوادگی بشه نه من طاقتشو دارم نه خانم جون و آقا جون . هومن رفته بود و من دویدم . در خانه را با ضرب باز کردم و درحالیکه میدویدم فریاد زدم : _ هومن. ایستاد. وسط چمن های حیاط ایستاد که خودم را به او رساندم و مقابلش ایستادم : _بی خیال شو ...مادر حالش خوب نیست . -برو اونور تا یه چیزی هم به تو نگفتم ها . کف دستانم را بالا آوردم و گفتم : _آروم باش هومن ...آروم باش تو رو خدا. سرم عربده کشید: _ برو اونور تا نزدم توی گوشت ... اینجوری میخواستی نذاری مادر نفهمه . -نشد ... مادر گوشی رو برداشت . -پس زر الکی نزن . رفت سمت ماشین که دویدم و خودم را باز همراه گام های تند و بلند مردانه اش کردم ، بازویش را محکم چسبیدم و گفتم : _تو رو خدا ...الان عصبی هستی ... یه چیزی میگی ، دعوا میشه ... ولش کن . -چی رو ول کنم ...حرمت پدرم رو نگه نداشتن ...ما آدم نیستیم فقط اونا آدمن! درحالیکه با هردو کف دست ، به سینه اش فشار میدادم تا از ماشین دورش کنم گفتم : _ اینجوری حال مادر بدتر میشه ، قلبش درد میگیره ...اگه یه بلایی سرش بیاد خودت پشیمون میشی ...عمه که عین خیالش نیست . چشمانش رو لحظه ای بست و نفس تند و عصبی اش را توی صورتم خالی کرد. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نفسش توی صورتم خورد که چشم گشودم و یکدفعه محکم مرا کنار زد و گفت : _نه نمیشه ... هرچی فکر میکنم میبینم اگه لال بشیم اینا پررو تر میشن . باز بازویش را گرفتم و کشیدم: _هومن. محکم هولم داد عقب که پرت شدم کف حیاط .سوار ماشین شد که با یک گاز تا سمت درهای پارکینگ عقب رفت که برخاستم و دویدم سمت درها. با ریموت درها را باز کرده بود که پشت ماشین ایستادم و گفتم : _به خدا نمیذارم بری . سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد و گفت : -برو کنار تا با ماشین لهت نکردم ...گمشو اون طرف. -نمیرم به خدا ...نمیرم . و صدای ناله ی مادر از پنجره شنیده شد ، ناله بود یا فریاد یا بغض : _هومن ...جان من کوتاه بیا . -ولم کنید بابا ... یه عمره کوتاه اومدم ، 15 ساله با حرفاش کوتاه اومدم ، دیگه نمیتونم . و بعد یه گاز تند گرفت و دنده عقب اومد. چشمام را محکم بستم و سرم رو از ترس خم کردم . جدی جدی بود. اونقدر که با سپر ماشین محکم به پاهایم زد و پرتم کرد و فریاد زد : _بهت میگم گمشو اون طرف . نقش زمین شده با گریه گفتم : _خیلی بیشعوری . مادر فریاد زنان از خانه بیرون آمد و درحالیکه بلند بلند میگریست گفت : _هومن چکار کردی ! ترجیح دادم روی زمین بمانم تا مانع رفتن هومن شوم و شدم . مجبور شد از ماشین پیاده شود. اما نه با نگرانی ، باحرص و عصبانیت . ولی مادر از او جلو زد و زودتر سراغم آمد : _الهی بمیرم ... خوبی نسیم جان . گریه ام از درد نبود .از حس سرد نگاه هومن بود که حتی نتوانسته بودم مقابلش بایستم . یعنی وقتی عصبانیتش به اوج می رسید ، هیچ احساسی جز نفرت وجودش را پر نمی کرد . شاید اگر مادر نبود با ماشین از رویم رد هم میشد . مادر بالا ی سرم نشست و در حالیکه سرم را سمت سینه اش کج کرده بود فریاد زد : _بخاطر حرف مفت یه نفر قراره ما رو هم بکشی ؟ اینجوری میخوای حامی ما باشی ؟ هومن عصبی نگاهمان کرد: _چیزیش نشده بابا ...گفتم میره کنار که کله شق نرفت دیگه . یعنی این خونسردی هومن داشت دیوانه ام میکرد . مادر بازویم را گرفت و بلندم کرد و با عصبانیت گفت : _ماشینو خاموش کن ... به قرآن اگه بری دیگه توی این خونه رات نمیدم . روی پاهای خودم ایستادم که هومن نفس بلندی کشید و نگاهم کرد. آرامتر به نظر میرسید .حرف مادر اثر کرد. ماشین را خاموش کرد و در عوض مشت محکمی وسط کاپوت ماشین کوبید : _الان نرفتم ولی ببینمش هرچی سر زبونم بیاد بهش میگم . مادر درحالیکه دستم رو گرفته بود و مرا با خودش سمت خانه میبرد گفت : _نمیبینیش . بعد نگاه مهربانش را به من دوخت : _خوبی نسیم ؟ سری تکان دادم ولی خوب نبودم .دست و پایم دردی نداشت ولی قلبم چرا .توقع این حرکت را از هومن نداشتم .حتی اگر به عنوان همسر هم فرض نکنیم که فرض نکردم ، به عنوان یک همخونه ، لااقل باید ترمز میکرد.قلبم بدجوری شکسته بود. برگشتم خانه و روی مبل نشستم . هومن هم برگشت اما پالتویش را در نیاورد .با همان پالتو جلو آمد و نگاهم کرد. عمدا نگاهش نکردم و سرم را سمت پنجره چرخاندم و ترجیح دادم آن بغض لعنتی را حالا نشکنم . -حالت خوبه ؟ این سئوال آنقدر جای تعجب داشت که سرم بی تفکر برگردد سمتش : _مهمه ؟ یا آرزوی مرگم رو داشتی ؟ اخم ریزی کرد: _چرت نگو باز. با همان بغض نشسته توی گلویم گفتم : _کشتن من که آرزوته فکر کنم . با لحنی طلبکارانه گفت : _خودت پریدی جلوی ماشین . صدایم بالا رفت : _ترمز زیر پات بود. گوشه ی لبش به یه لبخند نامحسوس بالا رفت : _ترمز زدم که زنده ای دیگه . نشد که نشکند .بغضم شکست و درحالیکه از جا برمیخاستم تا به اتاقم بروم گفتم : _نمیزدی خب تا لااقل به آرزوت میرسیدی . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از صبح بخیر ها برای۴تابانوان
دستی برای صبح رسیده،تکان بده... خود را به روز این همه روشن، نشان بده... برخیز و از کسالت این بستر پَکَر خمیازه را بریز و به لبخند جان بده سلام صبح بخیر 🍁🍂🍃
•••❀••• بہ‌قَمَـࢪِفـٰاطِمیّون‌شٌھࢪَٺ‌داشت...♥️ یڪی‌ازشٌࢪوطِ‌عَقدَش‌این‌بـود ڪه‌مدافعِ‌حَࢪَم‌باقے‌بِماند...🍃 میگفٺ: مَـن‌حـاضِࢪَم مِثل‌عَـلی‌اڪبَرِ‌امـٰام‌حٌسِین(؏) اِربـاًاِربـاًبِشَم‌وݪۍناموسِ‌شیعہ حِفظ‌بشـہ...💔 آخَـࢪِش‌هَم دَࢪحـالِ‌خٌنثی‌ڪࢪْدنِ‌ بٌمب‌بـودڪه‌منفجرشـد وَقِسمتی‌ازبَدَنِش‌تیڪه‌تیڪه‌شد... شـھیدحٌـسِین‌هـࢪیࢪےٖ🖇🌱 🕊᷍‌♥ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
!🤌🏻✨ دنیاجایِ‌قشنگ‌تری‌میشد‌اگه آدما‌یادمی‌گرفتن‌اونیکه‌چادرسرشه اُمبل‌نیست !🧕🏻❌ اونیم‌که‌ریش‌داره‌ازدزدایِ‌مملکت‌نیست !🧔🏻❌ و‌ اونیکه‌چادرسرش نیست بی دین و ناپاک نیست !👩🏻❌ اونیم‌که‌ریش‌نداره‌ نامرد و هوسباز نیست!👨🏻❌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝