فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 درود بر شما صبح زیباتون در پناه خدا
🌼به نام خداوند بخشنده مهربـان
🌸به نام او که رحمان و رحیم است
🌼به احسـان عـادت و خُلقِ کـرم است
🌸سلام صبح زیـباتون بـخیـر
🌼دلتون سرشار از عشق و صمیمیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story| #استوری
چهکنمــ؟!
بازدلــمتنگهــ😭💔•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•🕊🎈•
چشمانت
آغاز خط پرواز من در ساحلِ
بی کران بندگی خداست..!🌊°
#حاجقاسمدلها
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
°
°
تا نیایی گره از کار بشر وا نشود..♥️
°
#مهدیجان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_281
ثمرهی آن روز شد خرید یک حلقهی ازدواج. حلقهی ازدواجی که هم خاله طیبه را شگفت زده کرد هم خاله اقدس را.
تا شب نشده همه خبردار شدند.
خود خاله اقدس دیدنمان آمد و کلی معذرت خواهی که یه وقت فکر نکنیم تمام خرید عقد همان یک حلقه است.
معذرتخواهی کرد از عجول بودن یونس و....
و این طور شد که از فردای آن روز افتادیم دنبال خرید عقد.
لباس عروس را باید میدوختیم اما باقی خریدها را انجام دادیم.
خاله طیبه هم همراه فهیمه گاهی در بازار میچرخیدند تا جهیزیهی ناتمام مرا تمام کنند.
همه چیز خوب پیش رفت. خریدها زود تمام شد اما لباس عروس مانده بود. دوخت لباس عروس دو هفته طول می کشید. درست هفتهی اول مهرماه!
نه من و نه حتی یونس خبر نداشتیم که درست ظهر روز ۳۱شهریور سال ۵۹ قرار است چه اتفاقی بیافتد!
اتفاقی که باز همه چیز را تغییر داد.
فقط ۶روز مانده بود تا لباس عروس را تحویل بگیرم.
۶مهر لباس عروس آمده می شد و کارتهای عروسی همه برای روز ۱۰مهر نوشته شده بود.
مثل مراسم فهیمه قرار بود خانم ها منزل خاله طیبه باشند و آقایان منزل خاله اقدس.
حتی وسایل آشپزی و شام عروسی، که همان دیگ و دیگچه ها بود هم وسط حیاط خاله اقدس بود.
همه چیز آماده و مهیا که درست در ظهر روز ۳۱شهریور سال ۵۹ خبر حملهی عراق به ایران از تلویزیون پخش شد.
ما تلویزیون داشتیم اما خاله اقدس نداشتند.
آن تلویزیون را هم از خانهی مادر و پدری آورده بودیم و باقی اسباب و اثاثیهاش را فروخته بودیم.
همین که خبر حملهی عراق را از تلویزیون شنیدم، حالم چنان بد شد که مثل آدمهای مصیبت زده با چشمی گریان چادر سرم کردم و رفتم تا در خانهی خاله اقدس.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما صبحت بخیر☀🌷
🌼از امروز به چیزایی که نداریم فکر نکنیم
🌺بجاش به چیزایی که داریم فکر کنیم
🌸ما یه عالمه امید داریم،
🌼بهتره به امید فکر کنیم
🌺آدم به امید زندهاس
🌸ما قلبی مهربان درون سینهمون داریم
🌼چه هدیهای از این بهتر
#profile | #story
محوِتماشایتوست..
ایـندلِــ واماندهامــ•♥️👀•
•بارانراد✍🏻•
•عاشقانهـ مذهبیـ💕•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
「💚🌱」
بر"خُـدا"هرکهدلسپارد..
روح و جانــش غـم نبینـد..🦋👣•
•پروفایلـ🌸•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
❌طرح #استخدام ویژه #بانوان خانه دار 🙍♀️❌
.
❤بانوان عزیز و محترم؛
برای رفاه حالتان و جهت ایجاد شغل مناسب برای شما عزیزان،
ما کارآفرینان تصمیمگرفتیم تا بخش ویژه ای از ظرفیت استخدام خود را به شما اختصاص بدیم💫
.
🔸️کار ما به صورت #دورکاری و #کار_در_منزل هست و فقط با یک گوشی ، میتونید کار کنید و کسب درآمد داشته باشید!
🔸️شما میتوانید از #آموزش_رایگان حین کار هم بهره مند شوید!
🔸️نیاز به حضور نیست❌ و هر چقدر مدت زمانی که مایل باشید رو میتونید به کار اختصاص بدید !
.
👈اولویت استخدام با کسانیست که زودتر در دایرکت پیام ارسال کنند❗
https://eitaa.com/joinchat/2427846825C48db1c6f48
#دورکاری #استخدام #فریلنسر #کار_با_گوشی #دعوت #کسب_درآمد #یارانه #گرانی #موفقیت #شغل_دانشجویی #شغل_دوم
| #آیهگرافی |
•شیطان•
همین یک بار گناه کن،
بعدش دیگه خوب شو..!
﴿ ۹ یوسف ﴾
•خدا•
با همین یه گناه،
ممکنه دلت بمیره و هرگز
توبه نکنی و تا ابد جهنمی بشی!🌿
﴿ ۸۱ بقره ﴾
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
「🕊♥️」
روزای اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت:
"خانومی...❤
بیا پیشم بشین کارِت دارم..."
گفتم...
"بفرما آقای گلم من سراپا گوشم...😍"
گفت "ببین خانومی...❤
همین اول بهت گفته باشمااا...
کار خونه رو تقسیم میکنیم هر وقت نیاز به کمک داشتی باید بهم بگی...☺️❤"
گفتم "آخه شما از سر کار برمیگری خسته میشی☹️
گفت "حرف نباشه ،حرف آخر با منه..😏
اونم هر چی تو بگی من باید بگم چشم...!😁🌹
واقعاً هم به قولش عمل کرد از سر کار که برمیگشت با وجود خستگی شروع میکرد کمک کردن...😍
مهمون که میومد بهم میگفت "شما بشین خانوم...👌😊
من از مهمونا پذیرایی ميکنم..."😉 فامیلا که ميومدن خونه مون به حال زندگیمون غبطه میخوردن و بهم میگفتن "خوش به حالت طاهره خانوم...😍❤️ آقا مهدی،واقعاً یه مرد واقعیه..."😌 منم تو دلم صدها بار خدا رو شکر میکردم...🌹 واسه زندگی اومده بودیم تهران...
با وجود اینکه از سختیاش برام گفته بود ولی با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود...🙂 سر کار که میرفت دلتنگ میشدم..☹️ بر که میگشت،میفهمید با وجود خستگی میگفت...
"نبینم خانومی من...😍
دلش گرفته باشه هااا...❤
پاشو حاضر شو بریم بیرون...😉 میرفتیم و یه حال و هوایی عوض میکردیم...👌😊 اونقدر شوخی و بگو و بخند راه مینداخت...😍😁❤️
که همه اون ساعتایی که کنارم نبودو هم جبران میکرد...😌
و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل...😊
•همسرشهیدمهدیخراسانی💍•
•عاشقانهـ شهداییـ🎈•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
「🕊♥️」
بهش میگفتم:
توی جبهه اين قدر به خدا میرسی،
ميای خونه يه خورده ما رو ببين(شوخی می كردم)☺️
آخر هر وقت می آمد، هنوز نرسيده،
با همان لباس ها می ايستاد به نماز..😇
ما هم مگر چه قدر پهلوی هم بوديم؟
نصفه شب🌙 می رسيد.
صبح هم نان و پنير🌯 به دست، بندهای
پوتينش را نبسته، سوار ماشين🚕 می شد كه برود.
نگاهم كرد و گفت :
«...وقتی تو رو می بينم، احساس می كنم
بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»😌😍
•همسرشهیدمحمدابراهيمهمت💍•
•عاشقانهـ شهداییـ🎈•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_282
با گریه به در میکوبیدم که یوسف در خانه را باز کرد.
با دیدن اشکهایم ترسید:
_چی شده؟!
_یونس هست؟
و صدای فریاد یوسف برخاست:
_یونس!.... یونس.
یونس هم سراسیمه از پلههای حیاط پایین آمد و من بلند زدم زیر گریه.
_خبر رو شنیدید؟
یوسف و یونس نگران به هم نگاهی انداختند. انگار چیزی نشنیده بودند که گفتم:
_عراق به ایران حمله کرده!
خالا طیبه هم طاقت نیاورد و این طور شد که همه در خانه ی خاله اقدس جمع شدیم.
یوسف رادیو را روشن کرد و خبر حمله ی عراق به ایران را بارها و بارها همه از رادیو شنیدیم.
دیگر انگار طاقت نداشتم. نمی دانم چرا آنقدر کم طاقت شده بودم. زدم زیر گریه.
_آخه چرا؟!.... تازه انقلاب شده بود.... تازه داشت همه چیز آروم می شد.... خدا... این دیگه چه بلایی بود.
یونس نگاهم کرد و آهسته گفت :
_درست می شه....
و یوسف جواب داد:
_باید ببینیم چی میشه..... شاید اشتباهی یه موشکی زدن... شاید قصد جنگ نداشته باشند.
و یونس با خنده ای عصبی جوابش را داد:
_موشک اشتباهی!.... اینکه خیلی مسخره است.... عمدی بوده معلومه.
_به دلتون بد راه ندید حالا باید پیگیر خبرها باشیم ببینم چی می شه.
انگار یوسف فقط به خاطر پریشانی مادرش و خاله طیبه و حتی من آن طور بی ربط همه چیز را می خواست عادی جلوه دهد.
اما شدنی نبود.
تا شب بارها خبر حملات هوایی عراق از رادیو پخش شد. حتی خبر اعزام نیروهای نظامی هم نشان از یک جنگ بزرگ داشت.
و من چه خوش باور بودم که با همه ی این ها باز هم فکر می کردم که این جنگ به زودی به صلح ختم خواهد شد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
「🕊♥️」
قهربودیم درحال نمازخوندن بود... 😕
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم...
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن...
ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!🤭
کتابو گذاشت کنار...
بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!😶
بازهم بهش نگاه نکردم!!😒
اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟
سکوت کردم..😶
"گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند"🥺
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟ 😅😍
گفتم:نـهههه!! 😎
گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری..
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری.."☺
زدم زیرخنده و روبروش نشستم..🤓
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه..😉
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم خداروشکرکه هستی😇
•همســرشهــیدعبـاسباباییــ💍•
•عاشقانهـ شهداییـ🎈•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story| #استوری
دختــرِحـیدَرباش،ولیمَـــردانه♥️🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story| #استوری
إذهب یا قلبي إلی کربـلاء الحُسین :)♥️
-حاجقاسم-
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
「💜💍」
آغــوشتــ❁
هماننـدِصـدایِمـوجِدریـا..•♥️🌊•
•بارانراد✍🏻•
•عاشقانهـ مذهبیـ💕•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌱♥️••
گفتـم مگـر بخوابـم
خواب حـرم ببیـنم
در انتظار خوابت تا صبح دیده وا ماند :)
-یاابـاعبدالله-
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
💥فروشگاه تخصصی 💖
👌جنسفروختهشده پسگرفته میشود.
👌کیفیت لباسها تضمین شدهاست💯👆
💕یه ترکیب #خاص و جذاب 💯برای فرزندتون😉
گلچینی از زیبا و باکیفیتترین لباسهای کودک ایرانی در "رخت راحیل"💝
👈 برخورد خوب، خدمات عالی و اعتماد به نشان ایرانی💪 را تجربه کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/4077715524C610a700c96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما صبحت بخیر☀🌷
🌼از امروز به چیزایی که نداریم فکر نکنیم
🌺بجاش به چیزایی که داریم فکر کنیم
🌸ما یه عالمه امید داریم،
🌼بهتره به امید فکر کنیم
🌺آدم به امید زندهاس
🌸ما قلبی مهربان درون سینهمون داریم
🌼چه هدیهای از این بهتر
♥️͜͡🖐🏻
دلمُردهایمویادتوجآنمیدهدبہما
قلبیموبودنتضربآنمیدهدبہما:)
♥️¦⇠#جمعہدلتنگے
•••━━━━━━━━━
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
「🕊♥️」
یه شب بارونی بود.🌧
فرداش حمید امتحان داشت.📝
رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها ..
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده...
گفتم اینجا چیکار میکنی؟
مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت:
ازت خجالت میکشم 😓😌
من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم😔
دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ..😓
حرفشو قطع کردم و گفتم :
من مجبور نیستم🙂
با علاقه این کار رو انجام میدم😊
همین قدر که درک میکنی و قدر شناس
هستی برام کافیه..😇
•همسرشهیدعبدالحمیدقاضیمیرسعید💍•
•عاشقانهـ شهداییـ🎈•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
「♥️🧿」
| پیامبــر اکــرم(ص)🌱⇓
اگرقرارباشدبخشـندگیدرقالبانـسانمجسم
شود،آنشخص #حسیـــن است ..🕊
• حســینِمنـ💚•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_283
آرامش از همان روز رخت بست.
از همان روز 31 شهریور سال 59. هر روز خبر بمباران هوایی عراق بیشتر و بیشتر از رادیو و تلویزیون پخش می شد و خبری از صلح و آرامش نبود.
من نگران بودم برای همه.... برای خودم و یونس.... برای جنگی که شروع شده بود.... برای حتی کار یونس که شاید حتی به مناطق جنگی اعزام می شد و شد....
درست یک روز مانده به آماده شدن لباس عروس من و چهار روز مانده به عروسی مان، حکم اعزام یونس از اداره شان آمد.
حالم خیلی بد شد.....
انگار دنیا برایم به روز آخرش رسید.
گریه ام بند نمی آمد و با آنکه خاله طیبه به دیدن یونس رفت برای خداحافظی اما من نتوانستم و نرفتم!
احساس می کردم اگر او را ببینم که ساکش را بسته تا به جبهه برود حالم حتما بد خواهد شد و درجا غش خواهم کرد.
خاله هم اصراری نکرد تا بروم....
و همه چیز از همان روز 31 شهریور تغییر کرد باز....
مراسم ما باز هم به تاخیر افتاد.... لااقل تا آمدن دوباره ی یونس و.... یونس رفت.
آن شب را فراموش نکردم.
همراه خاله دیدنش نرفتم اما تا برگشت خاله به خانه گریه کردم و خاله هم با حال عجیبی برگشت.
_چی شد خاله؟
چادرش را تا زد و با بی رمقی جوابم را داد:
_می خواستی چی بشه؟
_یونس چیزی نگفت؟
_نه چیزی نگفت اما یه نامه نوشته بود برات که آوردم.
و کاغذی را باز به دستم داد.
این بار از همان لحظه ی گرفتن نامه ی یونس، حالم یه طور عجیبی شد.
با دستانی که به شدت می لرزید نامه اش را باز کردم.
« سلام.... باز قسمت نشد.... هر کاری کردم که زودتر مراسم بگیریم ولی نشد.
نمی خواهم فکر بدی کنم اما نمی دانم خدا برایم چه تقدیری رقم زده که هر کاری می کنم نمی شود که نمی شود.... قبول کن که دیگر دست ما نیست... حکمت خدا را هم نمی دانیم.
سپردمت دست خود خدا.... اما.... منتظرم نباش فرشته خانم.... این انتظار به نظرم بی فایده است.
شاید تقدیر چیز دیگری است... حلالم کن.... شاید بر نگشتم خانم پرستار ».
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀