eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشبختے؛ میٺۆنه داشتݧ آدمۍ باشہ...☂ کہ بلده حتێ از راه دور هم حالتو خوب ڪنه :)🌿'
حجابٺان‌راحفظ‌ڪنید! ٺادشمن‌آتش‌بگیࢪد . . -زینب‌سلیمانۍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•➜ ♡჻ᭂ࿐
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ...🗝 نترس و ناامید نشو... چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار می‌گذاشتند!
¹⁴ راه برای پیشرفت کردن...🥁🎖 ┓سحر خیز بودن↼🌝 ┛روزانه مطالعه داشتن↼📚 ┓غذای سالم خوردن↼🥗 ┛خودت رو دوست داشتن↼💜 ┓خودت بودن↼🪞 ┛کم قضاوت کردن↼😖 ┓هدف تایین کردن↼🎯 ┛مثبت اندیش بودن↼🧠 ┓برنامه ریزی کردن↼🗓 ┛انگیزه پیدا کردن↼🥇 ┓به بقیه کمک کردن↼🌸 ┛بهینه کار کردن↼🦾 ┓پول پس انداز کردن↼💸 ┛ساختن خود↼♥️‌🧡 •➜
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _آخه.... مادر هم سفارش کرده تو رو با خودم نبرم. _خاله اقدس! _بله.... _یوسف! _کوتاه بیا فرشته... هیچ کی راضی نیست تو با من بیای. _من چی پس؟.... اصلا خواست من مهم نیست؟! نگاهش روی صورتم ماند. _به نفعته فرشته خانم... بمون... قول می دم دو هفته دیگه بیام... باور کن راست می گم... زود به زود میام... هر دو هفته.... سه چهار روز می مونم و باز بر می گردم... خوبه؟ بغض توی گلویم نشست. _یوسف داری راضیم مي کنی که نیام پایگاه؟!... چطور دلت میاد؟! ساکش را همانجا کنج اتاق رها کرد و سمتم آمد. مقابلم دو زانو نشست و دو دستم را گرفت و بعد به سر انگشتان هر دو دستم بوسه زد. _پیت نفت نکنی.... پیت نفت رو بلند نکنی.... کار سخت نکنی.... به مامان هم سپردم که حتی تشک خوابت رو هم جمع نکنی.... و بعد از قافیه ی شعرگونه ی دستوراتش خندید: _یوسفا.... چگونه شاعر شدی؟ از طنز کلامش خندیدم اما به خاطر بغض گلویم، اشکی هم از چشمانم فرو چکید که از چشمان یوسف دور نماند. _فرشته جان.... _دلم برات تنگ می شه... برای شبای پایگاه که می اومدی کنار خاکریز پشت درمونگاه و برام کمپوت می آوردی. با خنده نگاهم کرد و گفت : _به خدا همه ی کمپوت هام رو برات جمع می کنم میارم. و من باز با بغض ادامه دادم: _واسه وقتایی که می اومدی حالمو بپرسی.... _زنگ می زنم حالتو می پرسم. نگاهش کردم و اشک جمع شده در چشمانم را برایش به نمایش گذاشتم. _برای نگاهت.... دلم تنگ می شه. و اینجا بود که دستانش را گشود و مرا بغل کرد و زیر گوشم گفت : _من بر می گردم فرشته جان..... تمام فکر و خیال های بد رو از ذهنت دور کن.... بر می گردم ان شاءالله. ولی مگر آرام می گرفت دل رفته‌ام! من خیلی بی تاب بودم. تجربه ی داغ یونس آنقدر بدبینم کرده بود که نتوانم دوری یوسف را تحمل کنم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
تو لیاقت این و داری که شاد باشی هر اتفاقی در گذشته افتاده حتی همین دیروز دیگر اثری ندارد مگر ما خودمان بخواهیم. ☀️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 راضی ام کرد تا بمانم. ولی خودش حتی نفهمید با رفتنش چقدر باز حال مرا خراب کرد. بعد از بدرقه اش، خستگی را بهانه ی خواب کردم و به طبقه ی دوم رفتم اما... همین که در خانه ی بدون یوسف را گشودم، بغضم گرفت. در را بستم و نشستم روی همان تشکی که صبح عمدا جمع نکرد و گفت که برای من پهن باشد تا استراحت کنم. و من زانوی غم بغل زدم و از نبودش، آرام آرام گریستم. باز خاطره ی اول ازدواجمان و رفتن یوسف به ذهنم خطور کرد. و درست مثل همان روزهای سخت، نبودش برایم زجرآور بود. قول داده بود که مرتب زنگ می زند و سه روز بعد زنگ زد. و خاله اقدس از طبقه پایین صدایم کرد. _فرشته... بیا یوسف زنگ زده.... و من دویدم سمت پله ها که خاله اقدس از صدای کوبش پاهایم بلند گفت : _یواش نخوری زمین. و گوشی را از روی طاقچه برداشتم و نفس زنان گفتم: _الو... یوسف..... _فرشته!... چرا می دویی آخه؟.... از اون پله های ناجور خونه می خوری زمین. _مراقبم... تو خوبی؟ _من خوبم ولی اگه بخوای پله ها رو این جوری بیای پایین، دیگه زنگ نمی زنم. _باشه خب.... حالا از خودت بگو. _من خوبم... زنگ زدم حال تو رو بپرسم. _من که خوبم.... آهسته تر از قبل پرسید: _کار سنگین که نمی کنی؟ و قند در دلم آب شد با این سوالش. _نه... مگه جرات دارم! خندید. _عزیزم این جور کارا جرات نمی خواد حماقت می خواد... یه وقت کپسول خالی بلند نکنی. _نه... بیچاره خاله اقدس... مجبوره خودش بلند کنه.... _فکر کنم تا من بیام اون کپسول جواب می ده... برگشتم مرخصی خودم پُرش می کنم. _کی میای پس؟ _تازه اومدم! _زود بیا یوسف.... دلشوره می گیرم دیر بیای. _چشم فرشته خانم.... دلشوره هم نگیر.... این منم که دلشوره می گیرم برای تو. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
خوشحال کردنِ انسان محزون، چه با بخشش مال، چه با سخن نیکو، و چه با کنار او نشستن، گناهان را پاک می‌کند... ✍🏻آیت‌الله‌قاضی‌طباطبایی
خداوندا اگر لغزشی مارا فرا گرفت اگر وسوسه ای دیگر در انتظار ماست ما راعفو کن و از وسوسه ی شیطان دور نگهدار آمین یارب العالمین
.. نہ‌هیچوقت‌خون‌شھیدهدرنمۍرود، خون‌شھیدبہ‌زمین‌نمۍریزد. خون‌شھید‌ھر‌قطره‌اش‌تبدیل‌بہ صدھا‌قطره‌وھـزارها‌قطرہ‌بلڪہ.. بہ‌دریایۍازخون‌مۍگردد ودرپیکراجتماع‌واردمۍشود. _شھیدمرتضۍمطهرۍ
| وَمَاالْحَيَاةُالدُّنْيَاإِلَّا‌مَتَاعُ‌الْغُرُورِ بله‌زندگی‌دنیافقط‌ وسیلۀ‌گول‌خوردن‌است…🌿 🦋 •➜ ♡჻ᭂ࿐
رفیق! یه وقت نگے من که پروندم خیلی سیاهہ ڪارم از توبه گذشتہ! تـوبـہ، مثل پاڪ ڪن مےمونہ اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش... برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪