eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  تبلیغات فاطمی
👗😇 لباس های روز با قیمت مناسب قیمت های ما رو با کانال‌های دیگه مقایسه کنید بعد بخرید ارسال رایگان و مطمئن کمتر از قیمت بازار🙂👌 💗💗💗 https://eitaa.com/joinchat/2494628079C008d417008
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با آنکه من و او زیاد در طول مسیر حرف نزدیم اما نگاه های زیبایی بینمان رد و بدل می شد که برای گذر زمان، کافی بود. به منزل جناب عدالت که رسیدیم، رابرت هم از ماشین پیاده شد. _تو هم می خوای بیای؟ ابرویی بالا انداخت. _البته.... سکوت کردم و همراه هم وارد خانه ی جناب عدالت شدیم. از همان لحظه ی بدو ورود با دیدن رابرت طوری تعجب کرد که انگار توقع آمدن او را نداشت. وارد همان سالنی شدیم که دفعه ی قبل مهمانی گرفته بود. ما را دعوت به نشستن کرد و خودش روی مبل بزرگ و تک نفره ی کنار شومینه، نشست. نگاهش به من بود که به فارسی گفت : _دکتر تابنده بهم گفت که نامزد کردی.... _بله.... _فکر نمی کنی زود تصميم گرفتی؟! _نه.... _آخه دکتر تابنده اومده بود ازت درخواست ازدواج کنه.... اون خیلی پزشک خوبیه، ایرانی هم هست.... فکر کنم از این دکتر انگلیسی خیلی بهتره.... البته شما هنوز نامزد هستید و خدا رو شکر می تونی نامزدی ات رو بهم بزنی. _جناب عدالت.... من با تحقیق چند ماهه، رابرت رو انتخاب کردم... اما دکتر تابنده رو فقط یه بار همین جا دیدم که باید به عرضتون برسونم که همون یکبار هم اصلا از ایشون خوشم نیامد. _چرا؟!... دکتر با اون با اخلاقی.... _با اخلاق از نظر شما البته.... ثانیا اعتقادات ایشون با من خیلی فرق داره.... خندید. _شما اصلا حرفی از اعتقادات تون نزدید! _بله نزدیم اما من متوجه اعتقادات ایشون شدم.... با اینکه من محجبه بودم اما ایشون خواستن با بنده دست بدن.... و این یعنی برای ایشون این مسایل مهم نیست. باز خندید و این بار به کنایه، با گوشه ی چشم رابرت را نشانم داد. _الان ایشون با عقاید شما یکیه؟! _بله... ایشون مسلمان شدن و خیلی بهتر از دکتر تابنده هم به وظایف دینی یک مسلمان پایبند هستند.... اصلا این چه بحثی است که ما داریم؟!.... من این همه راه نیومدم که شما به من بگید چکار کنم... شما پیغام دادید که کارم دارید، منم امروز به دیدنتون اومدم. نگاهش را از من گرفت و پایین انداخت. _بله.... خواستم ببینمت که بگم من می خوام یه ماهی برم ایران.... خواستم بگم می تونم کاری کنم که دانشگاه و بیمارستان بهت اجازه بدن تو هم همراهم بیای.... اگه می خوای بیای فقط کافیه بهم بگی. مصمم نگاهش کردم. _نه ممنون.... من ترجیح می دم اگه قرار باشه روزی به ایران برم، با نامزدم برم... این طوری راحت تر هم هستم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نیشخندی زد و چند ثانیه ای سکوت کرد که دوباره گفت : _کاش لااقل اجازه داده بودی قبل از این نامزدی، برات در مورد این دکتر تحقیق کنم. _من خودم تحقیقات کردم. _مطمئن هستی درست تحقیق کردی؟! لبخند طعنه دار روی لبش داشت در دلم شک ایجاد می کرد که خودش ادامه داد : _من سوابق این دکتر رو دارم.... دکتر خوبی نیست... عجیبه برام که می گی مسلمون شده.... _دین اسلام پذیرای هر کسی هست که بخواد توبه کنه.... درسته؟... گذشته ی ایشون نه به من و نه به شما، ربطی نداره... من ایشون رو با حال فعلی شون پذیرفتم. ابرویی بالا انداخت و محکم نفسش را از بین لبانش فوت کرد. _باشه.... هر طور خودت می دونی... ولی اگه یه وقت احساس کردی دلت می خواد با من بیای ایران بهم بگو... شماره ی منو داری ؟ و برخاست و روی تکه ای کاغذ، شماره اش را برایم نوشت و به من داد. من هم برخاستم و گفتم: _با اجازه.... _اگه برای شام بمونی خوشحال می شم. _نه ممنون.... باید برگردم. و هر دو با جناب عدالت خداحافظی کردیم و از خانه اش بیرون زدیم. همین که روی صندلی ماشین رابرت نشستم، متوجه ی گره محکم اخم هایش شدم. راه افتاد که پرسیدم: _طوری شده؟! بی تعارف گفت : _بله.... _چی شده؟ _چرا تو با این مستر عدالت، تماما فارسی حرف زدی؟! _همین جوری.... سری تکان داد. _همین جوری!.... شاید هم برای این که من چیزی از حرفاتون نفهمم... نه؟ بی رودر بایستی گفتم : _خب برو فارسی یاد بگیر.... اگه قرار باشه بعد از سه ماه ازدواج کنیم، باید بیای ایران و منو از پدرم خواستگاری کنی.... بعد چطور می خوای با پدرم حرف بزنی؟ نگاهش بین رانندگی، چند باری سمتم آمد و لبخندی روی لبش شکفت. _واقعا می گی مهتاب؟! _بله... بالاخره باید دو کلمه فارسی بلد باشی.... تازه باید رسم و رسوم های ایرانی ها رو هم بدونی.... مثلا یکی که خیلی نزدیکه... همین رسم شب عید و عید نوروز ما ایرانیان. اخم هایش باز شد و لبخندش آشکار. _حالا می شه بپرسم مستر عدالت بهت چی گفت؟ خندیدم و با شیطنت گفتم: _اگه تونستی به فارسی این سوال رو ازم بپرسی حتما بهت می گم. _شوخی می کنی؟! با خنده گفتم : _اصلا.... این اولین تمرین یادگیری زبان فارسی برای شماست. مصمم و جدی گفت : _باشه... همین امروز هم در مورد عید نوروز تحقیق می کنم هم سوالم رو به فارسی ازت می پرسم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 به بیمارستان برگشتیم، هر دو سمت بخش خودمان رفتیم و من تا شب دیگر رابرت را ندیدم. شب وقتی روپوش سفیدم را آویز کمد مخصوص خودم کردم و با آن مانتوی بلند و عبایی و برداشتن کیفم از اتاق بیرون زدم، صدایی از پشت سرم شنیدم. _دکتر صلاحی.. ایستادم. رابرت بود. با قدم هایی بلند سمتم آمد و با لبخندی که معنایش را نمی دانستم، به چشمانم خیره شد و گفت : _چه حرفی گفت به تو آقای عدالت؟ او به فارسی پرسید و با آنکه ترکیب بندی جمله اش چندان از قواعد دستور زبان فارسی پیروی نکرده بود اما مرا شوکه کرد. با خنده نگاهش کردم که با ذوق خاصی باز به فارسی گفت : _من عاشقت هستم مهتاب... این دفعه هم صدای خنده‌ام کمی بلند شد و هم از شدت خنده تا کمر خم شدم. بازویم را گرفت و مرا از وسط راهروی بیمارستان به گوشه ای کشید. _چطور بود؟ سر بلند کردم و نگاهش. _چطوری این جملات رو سرهم کردی؟! _سرچ کردم و تک تک کلمات رو به انگلیسی زدم و به فارسی خواستم. _آفرین... اما این دستور زبان فارسی نیست..... چون بعضی چیزها در قواعد دستوری زبان فارسی با قواعد توی انگلیسی فرق داره.... مثلا صفت ها در انگلیسی مقدم از اسم میاد اما تو فارسی بعد از اسم. باز با تیزهوشی جواب داد : _این حتما یادم می مونه... اگه بخوام صفتی رو بکار ببرم بعد از اسم میارم. باز خندیدم و در چشمانش خیره شدم و گفتم : _رابرت اصولی یاد بگیر. چشمکی زد و آهسته گفت : _اینو نگفته بودی مهتاب.... گفتی فقط به فارسی بگم.... _خیلی خب تو بُردی..... با ذوق نگاهم کرد و باز آهسته در گوشم گفت : _توی پارکینگ بیمارستان می بینمت.... من می رسونمت. و جلوتر از من رفت و من فقط نگاهش کردم. چقدر در همان چند روزی که نامزد کرده بودیم، به او وابسته شده بودم! و یک لحظه ته دلم لرزید! اگر حرفهای مستر عدالت در مورد رابرت درست بود، چکار باید می کردم؟! اما با اولین تشعشعات این فکر مسموم، فوری زیر لب گفتم: _توکلتُ علی الله.... من به گذشته ی رابرت کاری ندارم.... سمت پارکینگ رفتم و جلوی درب خروجی، منتظرش شدم. آمد و جلوی پایم ترمز زد و من هم سوار شدم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تا نشستم روی صندلی جلو و راه افتاد گفت : _نمی خوای منو تشویق کنی که بازم فارسی یاد بگیرم؟ با لبخند برایش کف زدم و گفتم : _آفرین.... _نه... اینجوری نه.... متعجب نگاهش کردم که سرش را سمت من، کمی جلو کشید. _یه بوسه ی تو می تونه معجزه کنه مهتاب.... من ازت یه کم دلخور هم شدم آخه. _دلخور؟! _تو وقتی داشتی با مستر عدالت فارسی حرف می زدی با خودم گفتم الانه که مهتاب به یاد من بیافته و ادامه ی حرفاش رو انگلیسی بگه ولی اینکار رو نکردی. _واقعا امکانش نبود رابرت.... نمی خواستم جلوی مستر عدالت بهت بی احترامی بشه. صاف نشست روی صندلی اش و پرسید : _مگه در مورد چی حرف می زدید؟ _خب.... خب مستر عدالت بهم گفت چرا با تو نامزد کردم.... گفت چرا زود تصميم گرفتم و کاش صبر می کردم تا با یه مرد ایرانی ازدواج کنم. _حتما منظورش دکتر تابنده بوده درسته؟ سکوت کردم که باز گفت : _تو بهش چی جواب دادی؟ _من بهش گفتم تو رو بعد از ماه ها تحقیق و مسلمان شدنت، انتخاب کردم و کاری به گذشته ات ندارم.... و برام هم مهم نیست که ایرانی نیستی... مهم اعتقادات و رفتار توعه که خیلی بهتر از دکتر تابنده است. نگاهش با تعجب سمتم چرخش کرد. _واقعا اینا رو گفتی؟! _بله..... لبخند قشنگی زد و کنار خیابان توقف کرد. نیم تنه اش سمتم چرخید و دستش را پشت سر صندلی من گذاشت. _مهتاب.... یه اجازه ی دیگه. و این دفعه می دانستم برای چی می خواهد. _رابرت خواهش می کنم.... بذار آشنایی ما در حد دوستانه بمونه... نمی خوام روزی که باید تصميم نهایی رو بگیرم اسیر عشق و احساساتم باشم. _عشق!..... وای مهتاب.... تو هم عاشق شدی؟! فوری گفتم : _نه نه نه.... رابرت این جوری برداشت نکن. و او باز با هیجان و شوق گفت : _ببخشید.... ببخشید ولی نمی تونم.... بعدش توبه می کنم. شاید حتی به شوخی گفت اما همان شوخی اش هم مرا ناراحت کرد و بی آنکه اجازه دهم مرا بوسید. این بار دیگر بوسه اش کوتاه نبود. با آنکه عطر خوش مردانه اش را زیر بینی ام احساس می کردم و تب و تاب عاشقانه ی قلبم را درون سینه ام و حتی اشتیاق او را برای این همه ابراز احساسات، اما وقتی سرش را عقب کشید و نگاهم کرد، با دلخوری نگاهم را از او دزدیدم. _مهتاب!... ناراحت شدی؟!... از یه بوسه؟!.... ما محرم هستیم.... خودت گفتی گناه نداره! دلخور نگاهش کردم. _من از حرفت ناراحت شدم..... چرا گفتی، بعدش توبه می کنی.... این یعنی هر کاری که درست نباشه و بخوای، انجام می دی و بعدش توبه می کنی و می گی خدا می بخشه؟! شوکه شد. اصلا انگار جملات خودش را از یاد برده بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«❤️‍🩹🪴» بعدِ‌شهادت‌اومدتوۍخوابم‌گفت‌: اگہ‌مےخوایید‌بچه‌هاتون‌مثلمن‌‌بشن‌ بهشون‌تاکید‌کنــید نمازاول‌‌وقت‌وزیارت‌عاشورا هرشب‌شون‌ترڪ‌نشہ.. +شهیـدعباس‌دانشگر ❤️‍🩹¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
«♥️🌿» وقتۍخـدایہ‌درۍرومیبنده،اصرار به دیدن منظره نکن،شایدبیرون‌طوفانۍ باشه:) بہ‌خـدااعتمادکن‌رفیق! ♥️¦↫ 🌿¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _نه..... من فقط همین بوسه رو گفتم. سکوت کردم و او دست بردار نبود. نگاهش توی چشمانم بود که دستم را با هر دو دستش گرفت و گفت : _مهتاب..... چرا نگاهم نمی کنی؟... من گفتم فقط همین دفعه..... ببخشید..... اصلا.... دیگه همچین کاری نمی کنم. و بعد بی هوا دستم را تا لبانش بالا آورد و بوسید و با اینکارش مرا به خنده انداخت. آرام نگاهم سمت چشمانش چرخید و او هم با لبخند به فارسی گفت : _ دارم دوستت..... خندیدم باز و گفتم : _باید بگی دوستت دارم. و دوباره تکرار کرد. _دوستت دارم.... _حالا تا کی قراره کنار خیابان توقف کنیم؟ _الان حرکت می کنم. راه افتاد و مرا به خانه رساند اما همین که توقف کرد گفت : _نرو مهتاب..... چند دقیقه همینجا بمون.... نشسته روی صندلی ام تنها نگاهش کردم که پرسید: _روحانی دفتر اسلامی می گفت اگه تاریخ عقدتون قطعی شد باید قبلش یکسری از کارها رو انجام داده باشی.... خواستم بدونم.... عقد ما قطعی شده؟! نگاهش کردم. اگر تنها بحث عاشقی بود، من عاشق رابرت شده بودم.... چهره اش بر خلاف گذشته، حالا برای من زیباترین و خواستنی ترین چهره ای بود که می شناختم اما بعد از حرفهای مستر عدالت، تردید مثل یک مرض مسری به سراغم آمده بود و به همین خاطر ترجیح می دادم کمی صبر کنم. _رابرت..... می شه بیشتر صبر کنی؟ _مثلا چقدر..... _لااقل یه ماه بشه.... ما هنوز اوایل نامزدی مون هستیم.... نفس پُری کشید و برخلاف تفکرم که فکر کردم حتما ناراحت خواهد شد، لبخندی زد و گفت : _بخاطر تو صبر می کنم. دستم رفت سمت دستگیره ی در ماشینش که گفت : _مراقب خودت باش..... _تو هم همین طور. پیاده شدم و انگار او قصد رفتن نداشت. _برو رابرت... برو خونه استراحت کن. لبخند شیرینی زد. _باشه.... هوا سرده هنوز.... مراقب باش سرما نخوری. خنده ام گرفت از سفارشاتش که گفتم : _باشه... برو..... بوسه ای در هوا برایم فرستاد و رفت. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چند روز بعد، بعد از آنکه حرف های مستر عدالت از خاطرم پاک شد و باز درگیر روزهای عاشقانه ی بین خودم و رابرت شدم. اتفاقی دیگر رخ داد. همه ی بیمارستان می دانستند ما نامزد هستیم و عمل های جراحی که با رابرت داشتم، شده بود دست مایه ی خنده و شوخی همه ی پرسنل اتاق عمل! گاهی حتی خود رابرت هم خنده اش می گرفت از این همه شوخی همکاران که مدام به ما می گفتند، زوج عاشق! این تنها مختص بیمارستان نبود. چند باری که بعد از نامزدی ام با رابرت با مادر و پدر از طريق واتساپ تماس تصویری برقرار کردم، مادر هم به شوخی مرا دست می انداخت. _خب کجاست؟ _کی؟ _اون دکتر عاشق پیشه دیگه. و هنوز فرصتی رخ نداده بود تا پدر و مادر را با رابرت آشنا کنم. چون تمام تماس های من در ساعات استراحتم در خانه بود و من در این ساعت تنها بودم. اما همه ی خوشی های این روزها، درست در آخرین روزهای ماه مارچ که مصادف با اسفند خودمان بود، دست خوش حادثه ای شد. یک شب وقتی در خانه تنها بودم صدای زنگ در خانه آمد. متعجب شدم. چادر نمازم را سر کردم و از پله ها پایین رفتم و پشت در ورودی ایستادم. _کیه؟ _لطفا باز کنید. _شما؟ _دکتر تابنده هستم. در را باز کردم که دکتر نگاهم کرد. _ببخشید این وقت شب مزاحم شما شدم..... ولی ضروری بود. _چه اتفاقی افتاده؟ بسته ای به دستم داد و گفت : _خیلی خیلی متاسفم که مجبورم اینو بدم به شما. _این چی هست؟ _این تمام سوابق غیر اخلاقی دکتر آنژه است..... واقعا در عجبم که دکتر متعهد به اخلاق و ایمانی چون شما، چطور بدون تحقیق به دکتر آنژه اعتماد کرده. با عصبانیت گفتم : _بهتون گفتم گذشته ی دکتر آنژه برام مهم نیست.... اون مسلمون شده و... نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و فیشی سمتم گرفت. _اوکی.... باشه.... گذشته اش به شما ربطی نداره ولی این فیش مال دو روز پیشه. _فیش.... فیش چی؟ _فیش خدمات تفریحی یک مجتمع غیر اخلاقی تو لندن.... حتی اسم اون خانم هم پای فیش نوشته شده..... خانم مدیسون کلر یکی از مشهورترین خدمات رسانِ .... و نشنیدم و نخواستم دیگر بشنوم . جیغ کشیدم : _بسه.... و تکیه زدم به دیوار و قبض را از دست دکتر تابنده کشیدم و در را بستم. اما دست بردار نبود. از همان پشت در ادامه داد. _خوب بود قبل از نامزدی تحقیق می کردی.... این آدم پایبند اخلاقی نداره..... هنوز هم دیر نشده.... نامزدی تو باهاش بهم بزن. فریاد کشیدم. _از اینجا برو.... سکوت کرد چند لحظه و بعد گفت : _باشه..... ولی در مورد حرفام فکر کن. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 حالم خیلی بد شد. فیشی که دست دکتر تابنده بود و حالا در دستان من، مچاله شده، خیلی اعصابم را بهم ریخت. نفهمیدم چرا آن وقت شب دلم خواست از خانه بیرون بزنم. از بس حالم بد بود و احساس خفگی می کردم، ناچار شدم لااقل تا جلوی در ورودی خانه ی خودم بروم. نفهمیدم چطور آماده شدم و رفتم و همین که سوز سرد اواخر زمستان به تنم خورد فهمیدم اشتباه کردم اما کوتاه نیامدم. کنج تک پله ی خانه نشستم و طاقت نیاوردم. با گوشی ام زنگی به مستر عدالت زدم. _الو.... دکتر صلاحی؟.... این شماره ی توعه... درسته؟.... آیریک بهت داد اون فیش رو؟ با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد پرسیدم : _چطور این فیش رو بدست آورده؟ _تعقیبش کرده بود همین چند روز پیش و وقتی وارد این مجتمع شده، دنبالش رفته و اسمشو گفته، اونا هم گفتن که تو اتاق خانم فلانیه.... اینم یه مقدار پول داده تا فیش صادر شده اش رو به اون هم بدن. _شاید پول دادید فیش گرفتید تا دکتر آنژه رو بدنام کنید. صدای عصبانی مستر عدالت بالا رفت. _فکر کردی من اینقدر پست هستم که بخوام زندگی یه دختر ایرانی و هم وطن خودم رو خراب کنم؟!.... چرا باید اینکار رو بکنم؟! مستاصل گفتم: _نمی دونم... نمی دونم.... و تماس را قطع کردم و زار زار گریستم. حالم بد بود و باران باریدن گرفته بود که برخاستم و در همان محوطه ی کوچک جلوی خانه ام، زیر باران قدم زدم و گریستم. مدام با خدا حرف می زدم که : _تو گفتی ببخشم.... گفتی با کسانی که توبه می کنند، مهربانی.... پس این قبض چی می گه خداااااااا!!! نمی دانم چند دقیقه شد که زیر باران خیس شدم و توانم کم شد. برگشتم به خانه. حال حتی عوض کردن لباس های خیسم را نداشتم، همان‌طور نشستم روی مبل کنار شومینه ی خاموش و به فیش مچاله شده ی میان دستم نگاه کردم. حالم بد بود بدتر شد. یخ زده و سرد مثل مُرده ها به گوشه ای خیره شدم که موبایلم زنگ خورد. رابرت بود و من اصلا حوصله اش را نداشتم. آنقدر زنگ خورد تا قطع شد و چند دقیقه بعد تلفن خانه باز زنگ خورد. احتمال می دادم خودش باشد اما باز هم برنداشتم. کلافه بودم. ایستادم و از کنار پنجره به بیرون خیره شدم. باز گوشی ام زنگ خورد و ناچار شدم صدایش را ببندم. و باز تلفن خانه... دیگر نشمردم چند بار زنگ زد اما من جواب ندادم. وضو گرفتم و با آنکه نمازم را خوانده بودم دو رکعت نماز حاجت خواندم و گریستم و از خدا خواستم هر چه زودتر تکلیف مرا با آنژه روشن کند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 هنوز مطمئن نبودم و انگار دلم نمی خواست باور کنم که خطا کرده اما حتی جمله ای که در ماشین گفته بود که : _بعدش توبه می کنم.... هم دلیلی شده بود برای باور این حقیقت تلخ که او..... صدای زنگ در خانه ام برخاست. با تامل برخاستم که صدای مشت هایی که به در کوبیده می شد هم بلند شد. _مهتاب..... مهتاب.... رابرت بود! تا پشت در رفتم اما در را باز نکردم. _چی شده؟ _مهتاب تو خونه ای؟!! _بله.... _چرا تلفن خونه و موبایلت رو جواب نمی دی؟!... نگرانت شدم. _حالم خوب نیست. _حالت خوب نیست؟!.... چرا بهم زنگ نزدی پس؟...درو باز کن ببینمت. _برو رابرت.... امشب اصلا حوصله ندارم. _چرا برم؟!... مگه نمی گی حالت بده.... در رو باز کن ببینم چرا حالت بده. _چیزی نیست استراحت کنم بهتر می شم... فقط برو.... مکثی کرد و گفت : _چرا نمی ذاری ببینمت؟! ماندم چه جوابی بدهم. سکوت کردم و همان‌طور که به در تکیه زده بودم گفتم : _رابرت خواهش می کنم برو.... _باشه.... باشه می رم... فردا میام دنبالت. و ناگهان فریاد کشیدم: _نههههههه..... خودم میام بیمارستان. _چت شده مهتاب؟!... داری نگرانم می کنی... باز کن درو ببینمت.... اگر باز نکنی از اینجا نمی رم. ناچار در را باز کردم و با همان چادر نمازی که هنوز سرم بود با عصبانیت نگاهش کردم. _چرا نمی ری؟... بیا... منو ببین.... می بینی که حالم خوبه.... حالا برو. نگاهش از همان چهارچوب در مستقیم به شومینه که رو به رویش بود افتاد. _هوا سرد شده... بعد توی این هوای سرد، شومینه ات خاموشه؟!..... می خوای برات روشنش کنم؟ کلافه شدم. نه می خواستم با او بد حرف بزنم، و نه می توانستم تحمل کنم که او حرف بزند. گریه ام گرفت. _رابرت برو خواهشا. دستانم را فوری گرفت. _مهتاب.. عزیزم... چرا گریه می کنی؟... اگه حالت بده به من بگو.... شاید سرماخوردی.... بذار بیام شومینه رو روشن کنم. و به سرعت قبل از آن که حتی من مخالفتی کنم از کنارم رد شد و وارد خانه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀