eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دیگر توانم از دست رفت. نشستم روی مبل کنار در و با کف دو دستم صورتم را پوشاندم. شومینه را روشن کرد و سمت من آمد. نگاهش به اطراف چرخید. دنبال چیزی می گشت انگار. پتوی سبک و نرمی که روی یکی از مبل ها انداخته بودم را برداشت و سمتم برگشت. _دستات خیلی یخ زده بود..... و بعد پتو را روی شانه هایم انداخت و مقابلم دو زانو نشست. _ببینمت مهتاب... چرا اینقدر حالت بهم ریخته است؟! _رابرت برو می خوام استراحت کنم. _باشه.... من همین الآن می رم.... ولی خونه ات خیلی سرده... برو کنار شومینه دراز بکش.... چیزی خوردی؟ عصبی بلند گفتم: _رابرت بروووووو.... نگاهش لحظه ای روی چشمانم مکث کرد. نمی خواستم دلش را بشکنم ولی انگار نشد. به زور لبخندی زد و گفت : _باشه می رم ولی فردا، نمی خوام این جوری ببینمت.... صبح هم خودم میام دنبالت. برخاست و با یک قدم بلند سمت در رفت که گفتم : _نیا... وگرنه سوار ماشینت نمی شم. و خشکش زد. _قهر کردی با من؟!... این چه رفتاریه مهتاب؟ _بهم فرصت بده... خواهش می کنم.... چند روز با من حرف نزن، زنگ نزن، سراغم نیا... باشه؟ فقط نگاهم کرد و من چقدر در نگاهش، غم و ناراحتی دیدم. اما قبول کرد. _باشه.... با اینکه خیلی برام سخته... ولی اگه تو اینو می خوای باشه. و صدای بسته شدن در خانه، باعث شد تا بغضم بار دیگر بشکند. من عاشقش شده بودم و حالا چطور باید دل می کندم از او. فردای آن روز خودم به بیمارستان رفتم و از همان اول صبح متوجه ی سرمایی که شب قبل خورده بودم، شدم. بی حس و حال بودم و دلم هنوز خواب می خواست اما در بیمارستان، وقتی برای خواب نبود. ساعت نزدیک ظهر بود که صدای پیجر بیمارستان برخاست. و مرا مرتب صدا می کرد! با همه‌ی بی حالی ام به بخش 3 رفتم و علت را پرسیدم که گفت: _دکتر آنژه یه کار مهم با شما دارن.... توی اتاقشون. از اینکه باز به حرفم گوش نکرد، عصبانی شدم و با قدم هایی محکم و عصبانیتی بر افروخته سمت اتاقش رفتم. همین که با عصبانیت در اتاقش را باز کردم خشکم زد. نگاهم به او افتاد و آنچه روی میزش چیده بود!! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روی میزش یک سفره ی هفت سین کوچک چیده بود! حتی سبزه هم داشت! و من با آن حال بد سرما خورده، ماتم برده بود. _ببخشید.... گفتی بهت فرصتی بدم اما من برای این رسم ایرانی، این نوروز، کلی زحمت کشیدم.... تحقیق کردم، هفت سین پیدا کردم حتی سبزه کاشتم. خنده و گریه ام یکی شد. خدایا حالا چطور از او دل بکنم؟! آنقدر عاجز شدم که صدای گریه ام بلند شد و خودم را با بی حالی انداختم روی صندلی کنار میزش. _وای مهتاب.... چی شد؟.... چرا گریه می کنی؟.... نکنه اشتباهی کردم؟.... نکنه اشتباه تحقیق کردم.... به خدا قصد توهین به سنت شما ایرانی ها رو نداشتم..... بگو کجا اشتباه کردم. دستانم را از روی صورتم برداشتم و بینی ام بالا کشیدم. _تو اشتباه نکردی.... من.... من نمی تونم با تو کنار بیام. وا رفت. فوری مقابل پاهایم زانو زد. _چرا؟!.... چی شده؟.... چون اون روز توی ماشین بوسیدمت؟! چشمانم را بستم تا نگاه عسلی اش را نبینم. تا باز تسخیر مهربانی اش نشوم. _رابرت.... من.... من نمی تونم بهت بله بگم.... نمی تونم باهات زندگی کنم.... برو.... و بعد انگشتر نامزدی را از دستم بیرون کشیدم و گذاشتم روی میزش. بهت زده نگاهم کرد. _چرا؟!!.... آخه چرا؟!... همه چیز داشت خوب پیش می رفت... ما هر دو همدیگر رو می خواستیم. _نه... رابرت تو منو می خوای... و من نمی تونم بهت دروغ بگم.... من.... من تو رو نمی خوام. نگاهش ثانیه ها در چشمانم ماند. باور نداشت انگار آنچه می شنید. _می خوای به اون دکتر ایرانی بله بگی؟ _نه.... بهت قول می دم که نه به کسی بله بگم نه به فکر کسی باشم. ناگهان صدایش بالا رفت. _پس چی شده؟! و صدای من هم مثل او بلند شد. _نمی خوامت.... چقدر نگاهش تغییر کرد. با آنکه چشمانش غم را فریاد می زد اما فوری برخاست و چیزی از کشوی میزش بیرون کشید و گذاشت روی میز مقابل من. _سال نوی ایرانی مبارک.... این برای توعه.... من می رم خونه اما.... مکث کرد و تا جلوی در رفته بود که بی آنکه نگاهم کند ادامه داد : _من نامزدی مون رو بهم نمی زنم.... شنیدم که اگه من مدت رو نبخشم، تو به من محرم می مونی تا آخر همان سه ماه.... من نمی بخشم مهتاب.... اگه واقعا می خوای بری برو.... ولی من به قدر یه نگاه کوتاه لااقل تا سر همون سه ماه، نمی بخشم. و رفت! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 حتی انگشتر نامزدی را هم از روی میز برنداشت. ناچار انگشتر را باز برداشتم و آن جعبه ی عیدی را هم. از شدت کنجکاوی در جعبه‌ را باز کردم. یک زنجیر ظریف و زیبا بود. نمی دانستم طلا هست یا نه ولی درخشش قشنگی داشت. اشک باز در چشمانم نشست. در جعبه را گذاشتم و از اتاق رابرت بیرون زدم. بی حالی ام بخاطر سرماخوردگی کم بود که با این کار رابرت، غمگین و ناراحت به بخش خودم برگشتم و جعبه ی کادویی اش را درون کمد لباس هایم گذاشتم. تا بعد از ظهر همه از غیبت یک دفعه‌ای دکتر آنژه می گفتند. من آن روز بخاطر ناخوشی ام کمی بیشتر استراحت کردم و در اتاق پزشکان بودم که آنه با فریاد سمت اتاق آمد. _مهتاب! با لحن انگلیسی اش اسمم را صدا می کرد و از شدت ناراحتی نهفته در لحن کلامش، دلم ریخت. _چی شده؟ _دکتر.... آنژه! نگاهم روی صورت آنه ماند. فوری برخاستم و گفتم: _آنژه چی؟! _تصادف کرده.... تو راه لندن بوده.... سرعتش خیلی بالا بوده.... الان آمبولانس آوردش! و نفهمیدم چطور با آن همه بی حالی ام تا خود طبقه ی همکف و اورژانس‌ دویدم و وارد بخش اورژانس شدم. دکتر اورژانس بالای سرش بود که سر رسیدم. اولین چیزی که دیدم، پیراهن خونی اش بود و چهره ی معصوم به خواب رفته اش! _حالش چطوره؟ _خونریزی داره.... به نظر باید همین الان بره اتاق عمل. نگاهم روی صورت رابرت ماند. « من نامزدی مون رو بهم نمی زنم.... شنیدم که اگه من مدت رو نبخشم، تو به من محرم می مونی تا آخر همان سه ماه.... من نمی بخشم مهتاب.... اگه واقعا می خوای بری برو.... ولی من به قدر یه نگاه کوتاه لااقل تا سر همون سه ماه، نمی بخشم.» اشکی از چشمم افتاد که فوری گفتم: _من جراحی رو به عهده می گیرم. نگاه همه ی پرستاران و دکتر اورژانس سمتم آمد. _آخه شما.... _نگران نباشید می تونم.... نمی ذارم احساساتم بر عمل جراحی غلبه کنه. _باشه.... ما برای عمل آماده اش می کنیم. _من می رم بالا تا آماده بشم.... لطفا دستور بدید اتاق عمل رو هرچه زودتر آماده کنند. و باز دویدم و از اورژانس بیرون آمدم اما دلم پیش او جا مانده بود.... می دانستم مهمترین علت رفتن رابرت به لندن به همان مرکز اسلامی بوده است و به حتم حرفهای من باعث این تصادف! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«❤️‍🩹📸» من بریـده ام زهـمه توهـمه باش حـسین توامـیددل غمـدیده ی تـنهاهستی:) 📸¦↫ ❤️‍🩹¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
«❤️‍🩹🕊» حالاتمام‌دغدغه‌ام‌این‌‌شده‌حسین این‌اربعین‌کرببلامیبرۍمرا..؟! ❤️‍🩹¦↫ 🕊¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
«♥️📸» رفـت‌وغزلـم‌چـِشم‌بـِہ‌راهش‌نگـرآن‌شد دلشـوره‌؎ِمـٰابـود،دِل‌آرام‌جـَهـآن‌شـُد...! 📸¦↫ ♥️¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 به سرعت به اتاق عمل رفتم. لباس مخصوص را پوشیدم و در حالیکه دستانم را قبل از عمل می شستم شروع کردم به خواندن آیه الکرسی.... خدا خودش خوب می دانست که من راضی به مرگ رابرت نبودم.... در دلم آرزو کردم کاش نمی گذاشتم او با آن حال خراب از بیمارستان برود ولی برای این آرزو کمی دیر بود. وارد اتاق عمل شدم و دکتر جانسون هم همراهم شد. تمام مدت عمل داشتم ذکر می گفتم و آیه الکرسی می خواندم. و عمل با موفقیت به پایان رسید. اما بخاطر سطح هوشیاری و رسیدن آن به سطح نرمال، به ای سی یو انتقال یافت. رابرت را به یکی از اتاق های آی سی یو بردند و من بلافاصله بعد از عمل به دیدنش رفتم. سیم های زیادی به سینه اش وصل بود تا ضربان قلبش را چک کنند و خودش بیهوش. با دیدنش در آن حال باز گریه ام گرفت. نشستم روی صندلی کنار تختش و پنجه ی دستش را گرفتم که در اتاق باز شد. مدیریت بیمارستان بود که برخاستم. _بنشینید خانم صلاحی..... واقعا امروز از این اتفاق ناراحت شدم.... امیدوارم حال دکتر آنژه هر چه زودتر بهتر بشه. _ممنونم.... می خواستم به من اجازه بدید تا به هوش بیان کنارشون باشم. _بله... بله حتما..... شما تا هر وقت که ایشون حالشون بهتر شد می تونید کنارشون باشید.... البته من باید به خانواده ی دکتر آنژه هم خبر بدم.... ولی فکر نکنم آنها بتونن بیان.... زیادی مسافت و دوری از بیمارستان مانع می شه ولی بهر حال باید اطلاع داشته باشند. _بله هر طور شما صلاح می دونید. _دکتر آنژه یکی از بهترین های بیمارستان ما هستند.... امیدوارم هر چه زودتر به کادر پزشکی ما بر گردند. _حتما... و زیر لب گفتم: _ان شاء الله. و من باز کنار رابرت نشستم. ساعت و زمان چقدر کند می رفت تا مرا بیشتر برنجاند. مدام حرفهایم با رابرت برایم مرور می شد و از خودم می پرسیدم چرا این اتفاق افتاد؟! شب شده بود. رابرت هنوز بیهوش بود و من خسته.... خسته نه از کار... بلکه از اتفاقات آن روز. نمازم را در اتاق رابرت خواندم و باز چشم انتظار بهوش آمدنش شدم. برای سلامتی او که هنوز هم عزیز بود، ماسک زده بودم چون، سرماخوردگی ساده ی من برای رابرت می توانست خطرناک باشد. روی صندلی چشم انتظار، خیره ی پلک های بسته ی رابرت.... نشسته بودم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و بالاخره میان صلوات فرستادن های من، چشم گشود. اول چند ثانیه نگاهش به من خیره ماند. آنقدر غمگین که دلم خواست به حالش گریه کنم. اما نه حرفی زدم و نه گریه ای کردم که ناگهان خودش لب گشود. _چه... توهم شیرینی! نشد... بغضم ترکید. پنجه ی دستش را فشردم و گفتم: _رابرت.... چکار کردی؟! چند باری پلک زد و باز نگاهم کرد. _مهتاب!.... تو!....تو واقعا اینجایی؟! _من عملت کردم.... من از وقتی از اتاق عمل بیرون اومدی بالای سرت منتظر نشستم. لبخند بی رمقی زد و ناله ای از درد سر داد. _آی.... من چه خوشبختم.... و چه بدبخت! ..... خوشبخت که تو این همه مدت.... بالای سرم بودی.... و چه بدبخت!.... که تو رو از دست دادم! و آهسته گریست. و با گریه اش مرا بی تاب کرد. فوری دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و سرش را سمت نگاهم چرخاندم و گفتم: _رابرت..... خواهش می کنم ازت.... به فکر خودت باش.... منو زجر نده.... ما اگه به درد هم نخوردیم... اما من نمی خوام هیچ وقت دیگه... هیچ وقتِ هیچ وقتِ دیگه تو رو این جوری ببینم.... خواهش می کنم ازت... تو رو قسم می دم.... تو رو جان من.... بخاطر من.... بهم قول بده.... قسم بخور که... مراقب خودت هستی... حتی اگه من نباشم... حتی اگه نامزدت نباشم... باشه؟ سرش را کج کرد و بوسه ای با بی حالی به کف دستم و گریست. _نگفتی بهم مهتاب... من چکار کردم؟!.... چکار کردم که منو نمی خوای؟! دلم می خواست بمیرم ولی آن لحظه جواب این سوالش را ندهم. دستانم را پس کشیدم و اشکانم را پاک کردم و برای فرار از جواب دادن گفتم: _من دیشب سرماخوردم.... حالم امروز اصلا خوب نبود.... وقتی تو رو آوردن بیمارستان نفهمیدم چطور همه ی کارها رو انجام دادم،.... چند ساعت سر پا توی اتاق عمل ایستادم تا عمل جراحی ات تموم بشه.... برات آیه الکرسی خوندم.... الان... الان که حالت خوبه می خوام برم استراحت کنم.... باشه؟ نگاه غمگینش مگر می گذاشت که بروم. _تو جواب منو ندادی مهتاب!.... چکار کردم که... فوری گفتم : _رابرت نپرس.... فقط بدون که.... من.... دوستت دارم.... و اگه بلایی سرت بیاد نه تو رو می بخشم نه خودم رو.... اما برای زندگی فقط عشق کافی نیست.... قول بده مراقب خودت هستی.... بهم قول بده. لبخند تلخی زد و آهسته اشک ریخت و گفت : _خدای من... کمکم کن..... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«🌸📸» بینِ‌کنایه‌ها‌بگو‌بازمزمه می‌پوشمش‌فقط‌به‌عشقِ‌فاطمه.. 📸¦↫ 🌸¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 برخاستم از روی صندلی و گفتم: _رابرت انگشتر نامزدی رو.... و هنوز همه ی حرفم را نزده گفت : _حرفشم نزن مهتاب.... گفتن مهریه رو نباید پس بگیری.... اون مال توعه. لبم را از زیر ماسک گزیدم تا مقابلش گریه نکنم. فقط خدا می دانست که من چقدر دوستش داشتم و حتی به روی خودم نیاوردم که چه چیزی شنیده ام که می خواهم نامزدی ام را بهم بزنم. او تازه مسلمان بود و احتمال خطا یا اشتباه داشت اما من نمی خواستم از همان ابتدا با این ذهنیت یک عمر کنارش زندگی کنم که فکر کنم او هر لحظه دارد به من خیانت می کند! از اتاقش که بیرون آمدم، گریستم. حالم خیلی بد شد. به سختی تا حیاط بیمارستان رفتم و نشستم روی نیمکت همیشگی.... چقدر خاطره بود که باید همه را از ذهنم پاک می کردم و البته باید به مادر و پدر هم خبر می دادم. دو روز از تصادف رابرت گذشت و من با چه مقاومتی سعی کردم که به دیدنش نروم. او به بخش منتقل شد و حالش رو به بهبودی بود اما حال روحی اش تعریفی نداشت. آنقدر که یک روز حتی مدیریت هم مرا خواست! _خانم صلاحی.... با این که حال دکتر آنژه بهبود پیدا کرده اما درخواست یک ماه استعلاجی کردند! نگاهم مات و مبهوت ماند و او ادامه داد : _من حتی به ایشون گفتم که با یک هفته استعلاجی ایشون موافقم ولی یک ماه نه... اما ایشون اصرار دارند که یک ماه استعلاجی داشته باشند و می گویند که توانایی روحی شون کم شده نه جسمی.... من از نامزدی شما با دکتر آنژه باخبرم.... خواستم بدونم... بین شما مشکلی به وجود آمده؟! سر به زیر انداختم و گفتم: _به نظرم.... زوده برای گفتن این حرف.... اما بهتره به ایشون یه ماه استعلاجی بدید و..... سر بلند کردم و مصمم گفتم: _به من هم ده روز مرخصی. چشمان مدیر بیمارستان گرد شد. _ده روز!... خانم دکتر من نمی تونم تیم جراحی عمومی بیمارستانم رو تعطیل کنم.... اگه اتفاقی افتاده بفرمایید شاید بتونم کمکتون کنم وگرنه..... _ببخشید ولی منم حال روحی خوبی ندارم واقعا.... در ضمن من از شروع کارم تا به امروز، حتی مرخصی هم نرفتم.... خواستم درخواست کنم لااقل یک هفته به بنده لطف بفرمایید و مرخصی بدید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«🌸📿» هیچکس‌بہ‌هیچ‌مرحلہ‌اۍاز معنویت‌نرسید،مگردرحرم‌مطهر امام‌حسین(ع)ویادرتوسل‌بہ آن‌حضرت:) 🌸¦↫ 📿¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
«💛🕊» بسم‌رب‌الرضا|❁ دوری‌ات‌قلبِ‌مرا‌سخت‌بدرد‌آورده‌است التیام‌دلِ‌بیچاره‌فقط‌پابوس‌است.. 💛¦↫ 🕊¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››