eitaa logo
سنگرانتفاضه| رحمت نژاد
537 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
503 ویدیو
11 فایل
الناز رحمت نژاد ✍️خبرنگار جبهه مقاومت/ مربی تربیتی و مدرس عضوفعال باشگاه ادبی بانوی فرهنگ طلبه مملکت و شاگردی در حال‌ آموختن عظیم‌ترین آرزویی که در سینه‌ام جا خوش کرده؛ پیروزی مقاومت فلسطین است...✌️ 🆔 @Elnaz_rahmatnejad
مشاهده در ایتا
دانلود
کودک: مامان آمریکا قَوی تره یا ایران؟ مادر: خُب معلومه ایران! به خاطر همینم آمریکا می خواد بهش زور بگه اما نمی تونه کودک: غلط کرده 😂🙊
خبرگزاری جلسه بودم که از اداره آموزش و پرورش زنگ زدن و گفتن: بعدازظهر کانونِ فلان ... تشریف بیارید جلسه! گفتم: آخه یه هویی که جلسه نمی شه، حداقل دو روز قبل اطلاع رسانی می کردید ... گفتن: خانمِ ... ! جلسه مهمِ! باید امروز بیایید! پایِ آینده دانش آموزان در میان هست! خلاصه با کلی خستگی بعد از جلسه از خبرگزاری رفتم کانون جلسه، همه بودن، معاونین پرورشی مدارس، مربیان تربیتی، مدیران مدارس و ... از کشیده شدن اغتشاشات به مدارس گفتن و سِنِ پائینِ اغتشاش کنندگانی که بیشترشون تو فضای مجازی فریب خوردن ... ازمون خواستن سفیرِ محبت باشیم و بچه ها رو آروم کنیم، باهاشون صحبت کنیم، آگاهشون کنیم، از تاثیر منفی ای که حضور در اغتشاشات روی آینده‌شون داره بگیم و ... من امّا وسطِ جلسه بغضم گرفته بود! گریه کردم از خودم خجل بودم که گوشت و پوستم در این انقلاب روییده اما به وقتش به درد نخور بودم به خودم قول دادم تو این امواج متلاطم تو این هنگامه سستی اراده ها تو این لحظات مبهم دست دانش آموزامو وِل نکنم دانش آموزایی که نخبه هستن عادی نیستن ... باید بیش از پیش کنارشون باشم تلاش کنم ... به وقت
کوله پشتی گُل گُلی، گوشی و دوربین همیشه و همه جا یارِ من بوده اند! هم پایم بوده اند! از کلاس های حوزه علمیه گرفته تا پوشش های خبری و کلاس هایِ مدرسه! اصلا در خیلی از جلسات من را با این کوله گُل گُلی شناسایی می کنند! یادم است یکبار کسی دنبالم بود و اسمم را نمی دانست! آمده بود حوزه و با تعجب از دوستم پرسیده بود: خانمی که کتانی می پوشد، چادر عربی نگین دار سرش می کند، کوله پُشتی گُل گُلی می اندازد، عینک دودی می زند، دوربین دارد و هندزفری به گوشش است، اسمش چیست؟ از دوستم سوال کردم چرا حالا با تعجب پرسیده بود؟ و دوستم گفته بود: دختر نوجوانی بود و قصد داشت حوزه علمیه ثبت نام کند، از حوزه برایش غول ساخته بودند و گفته بودند طلبه ها در ۱۴۰۰ سالِ پیش مانده اند! وَ حالا آمده تحقیق و دیده نه طلبه ای مثل تو در ۱۴۰۰ سالِ پیش نمانده! بلکه اسپرت و امروزی است و در حوزه کسی کاری به کارش ندارد! خندیده و گفته بودم: آره فاطمه زهرا، پارک بانوان که یادت هست؟ رفته بودم دوچرخه سواری، با چند تا دختر هم‌صحبت شدم، از تحصیلاتم پرسیدند و تا گفتم طلبه ام گفتند جل الخالق! طلبه؟ پارک بانوان؟ دوچرخه سواری؟ فاطمه زهرا بلندتر از من خندیده و گفته بود: آره یادمه، تو یادته؟ یک بار برایم تعریف کردی نشست و کنفرانس خبری که می روی تا می یایی صحبت کنی و خودت را معرفی کنی، بگویی طلبه ای، تعجب می کنند! حتی مسئولین! می گویند طلبه ها هم خبرنگار می‌شوند؟ زده بودم رو شانه فاطمه زهرا و گفته بودم: ببین رفیق، روزی که خواستم چادری بشوم و طلبه، خیلی ها به من خندیدند! حتی خانواده! حتی اقوام! یکی از اقوام آنقدر خوش خیال بود که گفت این نظام نفس های آخرش است و چنج می شود! آن وقت می آیند و می گویند این طلبه ها را تحویل ما بدهید و ما الناز را تحویل می دهیم! آن روز به من گفتند در حوزه حَبسَت می کنند! تا آفتاب و مهتاب و نامحرم تو را نبیند! دوچرخه سواری، کافه گردی، سینما و کوه رفتن هم احتمالا حرام حساب بشود چون شادی ست! یک کفش مشکی پیرِزنانه طور هم باید بپوشی با شلوار مشکی پارچه ای گُشاد که زمین را جارو می کند! اصلا مشکی برای طلبه ها رنگِ عشق است! از صورتت هم فقط نوکِ بینی ات باید بیرون باشد! تَهِ تَهِ شغلت هم این می شود که بنشینی روضه بخوانی و مردم گریه کنند! می خواهی آینده ات را تباه کنی؟ می خواهی زندگی نکنی؟ برو حوزه. در نظامی که چنج بشود طلبه نمی خواهند! دوستان طلبه زیادی داشتم و دیده بودم که با این تعاریف دَم دَستی زمین تا آسمان فرق می‌کنند! طلبه اند و تحصیلات عالی دانشگاهی هم دارند! طلبه اند و شغلشان روضه خوانی و به گریه درآوردن مردم نیست! پُشتِ میز نشین اند! میزِ دانشگاه و حوزه و مدرسه و حتی مجلس! طلبه اند و دورِهمی های دوستانه، کافه گردی و حتی دوچرخه سواری در پارک بانوان دارند! دلم خواست به دریا بزند و تا نظام چنج نشده طلبه بشود... نه جامعه نه حوزه نه هیچ جای دیگر نخواست آنقدری حجاب کند که فقط نوکِ بینی اش بیرون باشد! مشکی نه و صورتی شد رنگِ عشق! صورتی ای که در همه جا از روسری و کیف و کفش گرفته تا حتی لوازم تحریر خودش را کنارِ سیاهیِ چادر نشان می دهد، تَهِ تَهِ شغلم هم روضه خوانی و به گریه درآوردن مردم نشد! البته که من بارها باعث گریه مردم شده ام اما با قلمم! وقتی از شفای یک بیمار مسیحی با دست های امام رضا(ع) گفته ام، وقتی از اربعین و حال و هوایش نوشته ام، وقتی بزرگ مردانی چون شهدا را معرفی کرده ام، وقتی خبرشهادت داده ام، وقتی از جهاد همین طلبه ها در پرستاری، تغسیل و تدفین کرونایی ها گفته ام،از رزمایش کمک های مومنانه در شب های یلدا، عید نوروزوآغازسال تحصیلی نوشته ام. من در حوزه و کلاس هایش حبش نشدم!من پُشت رسمی ترین و حساس ترین نشست ها و کنفرانس های خبری با حضور مسئولین درجه یک استانی و کشوری و چند ده مرد نشسته ام و با افتخار در رابطه با مسائل حوزه زنان و فرهنگ نطق کرده ام و با احسنت و تجلیل و تقدیر رو به رو شده ام، با همان چادر عربی و کوله گُل گُلی و کتانی و دوربین دست دانش آموزانم را بارها گرفته ام و دوچرخه سواری رفته ایم، کافه رفته ایم و جشن تولد گرفته ایم، اندازه یک گونی خوراکی خریده و سینما رفته ایم و عکس های یادگاری گرفته ایم و هشتگ زده ام به وقت چه خوب شد تا نظام چنج نشده با دِلِ دریازده ام طلبه شدم و اینگونه پُر مشغله ...
نماز خونه مدرسه بودیم و نماز ظهر و عصر تموم شده بود. بچه ها می خواستن برن سر کلاس، از نماز خونه تا دفترِ منو و دَمِ کلاسِ بچه ها با هم حرف زدیم. زینب با حالت بغض گفت: خانم؟ تا اومدم بگم جانم؟ ترانه، مهسا، زینب و شیوا زدن زیر خنده و زهرا گفت: خُب خانمُ با اسم اصلیش صدا بزن دیگه! گفتم: منظورت اسم کوچیک هست؟ آره مشکلی نداره، صدا بزن، راحت باش زهرا چشمکی زد و گفت: نه خانم! زینب پیشِ ما که می خواد از شما حرف بزنه نمی گه خانم رحمت نژاد! می گه عشقم😅 منم خندیدم، زدم رو شونه زینب و گفتم: آخی، عشقم، تا دبیرت نرفته سر کلاس حرفت بزن زینب گفت: خُب خانمِ عشق خیلی از دوستامون با ما قهر کردن! چون ما تو اعتراضات شرکت نکردیم، چون ما مذهبی هستیم، اصلا انگار ما داریم تنها می شیم! در موردِ خیلی چیزا مثل دین و حجاب نمی تونیم حرف بزنیم تو مدرسه! نگاهی به همه بچه ها کردم و گفتم: ببینید بچه ها منم تا چند سال پیش دانش آموز بودم، مدرسه می رفتم، منم اون موقع تنها بودم! خیلی از دوستام باهام قهر می کردن! یه بار دیدم یکی رو دیوار مدرسه یه شعار خیلی زشت نوشته! رفتم از آبدارخونه مدرسه سیم ظرفشویی و اسکاچ آوردم، اون شعار زشت پاک کردم، زنگای ورزش کلاس هایی که ورزش داشتن و کلاس خالی بود می رفتم پای تخته شعر از آقا می نوشتم، هیچ وقتم کسی نمی فهمید کی این شعرها رو اومده نوشته و رفته! همونجور که ما نمی فهمیدیم کی اون شعارهای زشته می نویسه و می ره! بچه ها ما تنها نیستیم! ما هر کدوممون یه لشکر هستیم واسه خودمون🥰 ما بریم سمتِ دوستامون، اونا قهر باشن و ما نباشیم، اصلا مگه میلاد حضرت محمد و امام صادق نیست؟ بریم پیششون، حرف بزنیم بگیم بیایید نظر بدید چه طور برنامه بگیریم؟ چیکار کنیم؟ ما همه نگاه به دوستاتون نکنید که کمی با هم اختلاف سلیقه داریم، در مورد این چیزا گفت و گو می کنیم و درست می شه. بچه ها انگار که کمی آروم شده باشن رفتن سر کلاساشون و گفتم زنگ تفریح می بینمتون. داشتم فکر می کردم! به این فکر می کردم که نباید بین بچه های معترض و غیرمعترض فاصله بیفته، نباید با هم قهر باشن، نباید دیوار کشی بکشه، این همون چیزیِ که دشمن می خواد. چند تا دختر که موهاشون پسرونه زده بودن و مقنعه هاشون رو دوششون بود اومده بودن اجازه بگیرن توپ بردارن و برن بازی، توپ برداشتن برن، گفتم منم بیام بازی؟ دوتاشون گفتن بله بیایید اما یکیشون جوابی نداد! انگار که راضی نبود! بچه ها رفتن، منم چند دقیقه بعد رفتم پیششون، وسطی بازی می کردن، ملحق شدم بهشون، همونکه دوست نداشت باشم پوزخندی زد و زیر لب گفت: چه قدر ارشاد شدیم ما الآن! چه قدر حضورتون تاثیر گذاشت رو ما! جوری برخورد کردم که اصلا انگار چیزی نشنیدم! مشغول بازی شدیم، زنگ تفریح شده بود، زینب و زهرام اومدن، گفتم بیایید بازی، گفتن نه خانم ما با اینا بازی نمی کنیم، دوست نداشتم بچه ها قهر باشن و فاصله ای بینمون باشه، همون دختری که چشم دیدنمو نداشت، گفت: می خواهید با چادر بازی رو ادامه بدید؟ درش بیارید خَب! آقا نداریم که! دیدم بله آقا نداریم و محیط کاملا خانومانه ست منم مانتو بلند تا روی پا تنم هست و روسری بزرگی که لبنانی پیچیدم و بستم، چادر در آوردم، زینب و زهرا رو صدا زدم و گفتم بیایید حرفه ای وسطی بازی کنیم، حالا یکی شده بودیم، معترض و غیر معترض با هم شده بودیم، قهرم نداشتیم، حرفه ای وسطی بازی کردیم، یه زنگ، دو رنگ، یه روز، دو روز، سه روز تا امروز! حالا اون دختری که چشم دیدن منو نداشت و هر آن منتظر بود بهش بگم مقنعه‌ت سر کن، از حلال و حرام بگم، هر روز خیره می شه و نگام می کنه، انگار که پُر از حرف باشه، انگار که نیاز داشته باشه حرف بزنه و یکی بشنوه، انگار که می گه خانم رحمت نژاد می شه با هم دوست شیم؟ یه روز تو بازی وسط بود، اینقدر خیره به من بود و حواسش نبود که با توپ زدم بهش و گفتم الو، کجایی؟ برو بیرون که سوختی ... و سلانه سلانه رفت بیرون، بی هیچ حرفی، بعدش یه دختری که باز مقنعه رو دوشش بود و موهاش از فرق باز کرده بود و شعر آوازِ قو رو بین بچه ها پخش می کرد و ریز ریز دعوت به اعتراض می کرد، یه شعرم داد دست منو گفت خانم شمام می یایید اعتراض؟ خنده‌م گرفته بود! گفتم ببین یه وسطی بازی کردیما! ما رو می بری اعتراض؟ اما گفتم آره هر وقت اعتراض کردید منم صدا بزنید، می یام اعتراض ... خُب چی می شه یه مربی کنار دانش آموزاش تو صف معترضین باشه؟ بعد ازشون بپرسه دلیل اعتراضتون چی هست؟ بعد گفتگو بُرد بُرد کنن؟ فکر می کنم اینجوری بچه ها خیلی آروم بشن خیلی،
سکوت کن در برابرِ قضاوت‌کنندگان! بگذارانسا‌ن‌ها تا انتهای قضاوتِ ‌اشتباهشان‌نسبت‌به‌آنچه‌هستی،بروند. بگذار نیت‌های تو را اشتباه بگیرند. مگر چقدر مهم است درست شناخته شدن در اذهان دیگران؟ وقتی آن‌ها از درونت بی‌خبرند، دیگر چه فرقی میکند تو را فرشته خطاب کنند یا شیطان؟!
شَب گَردی هایِ آخَرِ شَب یه چیزِ دیگه ست و اونکِ همیشه پایه شَب گَردی هایِ مَنِ باباست، امشب به بهانه شَب گَردی زدیم بیرون، تو مسیرِ برگَشت بودیم که یه پرایدی با سرعتِ خیلی بالا زد سَمتِ راننده و مِثلِ جِت رفت! آینه بَغَلِ ماشین شکست و افتاد زمین، چند تا از ماشینام که این صحنه رو دیدن ایستادَن، داشتیم می گفتیم خداروشکر که به خودمون چیزی نشد صدایِ آژیر پلیس به گوشِمون رسید، اتفاقا ماشینِ پُلیسَم داشت مِثلِ جِت می یومد، نزدیک که شُد دیدیم ماموری اسلحه به دست از پنجره ماشینِ پُلیس اومَده بیرون و در حالِ تعقیب اون پرایدِ، امّا خُب به خاطرِ آینه شکسته ما و ماشین هایی که تو اون محدوده توقف کرده بودن ترافیک بود، با وجود اینکه در حالِ تعقیب و ظاهرا دستگیری بودن سرعتش کم کرد تا به ماشینی و کَسی نخوره، راهُ که بَراش باز کردن، باز مِثلِ جِت رَفت نمی دونَم چرا در حالِ تعقیب اون پِراید بودن، اغتشاشگر بود یا دزد یا هرچی، امّا می دونم چیزیِ که پُلیسِ داشت، پرایدِ نداشت!
صبح که بیدار میشی هزار جور نقاب می زنی به صورتت و خودت رو پشت هر کدوم از نقاب ها پنهان میکنی؛ نقاب زنِ قوی، نقاب زنِ خوشحال، نقاب زنِ فعال، نقاب مادر مهربان، نقاب زنِ صبور، نقاب ایکس و ایگرگ و ... :)) شب، وقت خواب، توی سکوت، نقاب ها را برمی داری، با خودت رو در رو می شی، با خودِ خسته ی تنها با غم های ته نشین شده و حسرت های عمیق...
گاهی دوست دارم پشیمانی‌هامو فریاد بزنم. توی روی آدما وایسم و بگم پشیمونم که برای تو این کار رو کردم، پشیمونم با تو دوست شدم، پشیمونم تو رو وارد زندگیم کردم، پشیمونم روی تو حساب باز کردم.... . ولی وایمیستم و نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم و رد میشم. چیزی نمی‌گم و چیزی نمی‌فهمن و این کاریه که هیچ‌وقت بعدش احساس پشیمونی ندارم. سکوت و عبور...
🧕 شاید ما تو کار فرهنگی دنبال جا و مکان و پول و موقعیت خوب باشیم یا شاید کار فرهنگی کنیم اما نیمه بذاریم و رهاش کنیم! اما هستن آدمایی هم که به تاثیر گذاری و کارهای رویِ زمین مونده بیشتر فکر می کنن تا این چیزا! مثل حاج آقا محمدی که به نیت کارِ تبلیغی از قم می زنن بیرون! بهشون چندین مسجد در مناطق تهران، صنایع دفاعی و سهرابیه کرج پیشنهاد می شه، مسجد امام محمد تقی(علیه السلام) سهرابیه رو که یکی از محلات حاشیه نشین کرج هست و تا به حال امام جماعتی به خودش ندیده و نیمه کار بود رو می پذیرن ... امروز با گذشت ۱۵ سال از حضور حاج آقا در سهرابیه این مسجدِ نیمه کاره تکمیل شده، بچه های قد و نیم قد محله سهرابیه بزرگ شدن و نخبه فرهنگی! وَ با کارهای فرهنگی ای که در این محله انجام می شه، آسیب های فرهنگی اجتماعی به حداقل رسیده ...
یه روز پا میشی میبینی همونجایی! همونجایی که همه ی این جَنگیدنا، زود بیدار شدنا، دیر خوابیدنت نتیجه داده.همونجایی که همه چیز به نظرت درست میاد، قَلبت آرومه، روحت حالش خوبه، ذهنت مثبته و هیچی نیست که نگرانت کنه، با تموم وجودت ادامه بده داری نزدیک میشی!
می خواستم همه‌ کارهایم را بکنم و سرِ فرصت به دنبالِ او بروم . می‌خواستم اول دنیا را عوض کنم ، کتاب‌ هايم را بنویسم ، اسم و رَسم به هم بزنم ، برنده شوم ، و بعد با دست های پُر به دنبالش بروم . خبر نداشتم که عشقِ به شهادت منتظر آدم‌ها نمی‌ماند و خط بطلان می‌کشد روی آنها که حسابگر و ترسو و جاه‌ طلب اند ! @be_vaghte_del313
داشتم از شهید صالح العاروری گزارش می نوشتم که تازه تموم شد... شهید صالح العاروری مغز متفکر مقاومت فلسطین بوده و از نظر اسراییل خطرناک ترین عضو حماس به شمار می رفته، العاروری ۳۷ سال به فلسطین خدمت کرده، اینقدر درگیر تبعید و زندان و جنگ بوده که نامزدش ۱۲ سال منتظرش بوده و بعد ۱۲ سال با هم ازدواج کردن... 😊 برای خوندنِ این گزارش جذاب منتظر باشید تا فردا صبح منتشر بشه ...