💢 صدای زندگی از زیر آوار میآمد
🟢 روایت یوسف القدرة از بمباران صبح یکشنبه ۵ نوامبر ۲٠۲۳، ساعت ٠۹:۱۹
🔹تاریکی شب که همه جا را پوشاند کار هم متوقف شد. درحالی که خانوادۀ همسایۀ من و دوستم علی الشنا و همینطور بچههای همسایهها هنوز زیر آوار بودند. شب، دو قتلعام دیگر هم در همان منطقه رخ داد: دو مجموعۀ مسکونی دیگر ویران شد. دهها شهید از خانوادههای مختلف. این را میگویم چون ماشینآلات کار محدود است، بهویژه «باقر» که متخصص آواربرداری بود! صبح که میشود میفهمیم حالا حالاها طول میکشد تا باقر بیاید. سی ساعت از بمباران گذشته و امیدی به زنده ماندن کسی نبود. نهایت کاری که میشد کرد حفظ حرمت مردهها و دفنشان بود. یک بولدوزر رسید که طبیعتا نمیتوانست کار خاص و مؤثری صورت بدهد. اما به بیرون آوردن دو قربانی کودک کمک کرد. حالا نصف خانه در خیابان تلانبار شده بود و نصف دیگرش روی زن و دو دختر دوستم علی الشنا.
🔹صدای افنان از زیر آوار میآید
در حین پرسه زدن بین آوارها، یک نفر تأکید کرد از زیر آوار صدایی به گوشش خورده. عمویش تأیید کرد که صدای افنان است. معجزهای از طرف خدا: بعد از بیش از سیوشش ساعت هنوز صدای زندگی از زیر آوار میآمد. باقر را آوردند. با زدن تونلی به محل آمدن صدا، تلاش کرد به دخترک برسد، دخترک خوب و هشیار بود. فقط صورتش خراشیده شده بود و قفسۀ سینهاش از چند جا شکسته بود. با خروج او امید هم آمد، و رنگ زندگی به چهرۀ پدر و برادر و عموهایش برگشت. لطف خدا را ببین! افنان را درآورده بودیم، اما انگار همۀ زندگی را از زیر آوار بیرون کشیده بودیم. شب دوباره سرِ بازیاش، تحمیل انتظار، برگشت. همسر و دختر دیگر علی همچنان زیر آوار بودند و کار باید متوقف میشد. با اصرار، کار تا یک دیروقت شب بیوقفه ادامه یافت. بی هیچ نتیجهای.
🔹افنان میگوید: خواهرم داشت جلوی من بازی میکرد. صبح روز سوم، بر مبنای توصیف افنان که زنده مانده بود و میگفت خواهرش داشته مقابل او بازی میکرده و مادرش هم روی کاناپه نشسته بوده و قرآن میخوانده، مردان شروع به حفاری تا رسیدن به محلی که او میگفت کردند. کاری که با دست خالی و تنها به مدد امید ادامه یافت. دوستم علی در تمام این سه روز خویشتندار و سپاسگزار و شاکر بود. فقط هر از چندی اشکی که از آتش درون سینهاش جوشیده بود صبر از کفش میبرد. استواری او به ما هم نیرو میداد و صلابتی که در او میدیدیم سیل دردی را که در چشمانش میدرخشید از ما مخفی نمیکرد. صبور بود و قدردان، و کار با دستان خالی همچنان ادامه داشت. و شکست استیصال قدمقدم پیش میآمد. اینگونه بعد از سه روز بالاخره اماحمد [همسر] و اخلاص [دختر دیگر علی] هم از زیر آوار پیدایشان شد: هر دو شهید. هر دو به احمد پیوستند. آنها زندهاند، و نزد پروردگارشان روزی میخورند.
پ.ن: متن بالا برشیست از کتاب «لهجهها غزهای»، روایتی نزدیک و مستند از غزهٔ بعد از طوفانالاقصی
📚 کتاب: لهجههای غزهای
✍️نویسندگان: یوسف القدرة، فاتنه الغره
🖋مترجم: محمدرضا ابوالحسنی
🔘 ناشر: سوره مهر
#بدون_مرز
#بریده_کتاب
#کتاب_لهجه_های_غزه_ای
#یوسف_القدرة
#فاتنه_الغره
#محمد_رضا_ابوالحسنی
#طوفان_الاقصی
#غزه
#ادبیات_بیداری
🖇 کتاب «لهجههای غزهای» را میتوانید از سایت سوره مهر به آدرس https://sooremehr.ir/book/52293/لهجه-های-غزهای/ تهیه کنید 🌱
🌍 با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢 شاید تو معنی یک وقفهٔ کوتاه را ندانی!
🟢 نامه فاتنه الغره (شاعری از غزه) به لمار، دوشنبه ۶ نوامبر ۲٠۲۳، ساعت ٠۱:۵٠ بامداد
🔹یک وقفۀ کوتاه... بمباران
شاید تو معنی این وقفههای کوتاه را ندانی. خب! چند موشک و خمپاره که همزمان شلیک شده، بالای سر ما پرواز میکنند: پرندههای بدقوارهای که بچههایی به سن تو هنوز آنها را نمیشناسند و چه بسا اسمش را هم نشنیده باشند. اینها پرندههای غول پیکری هستند که وقتی آسمان را پر میکنند، حتی اگر ساعتت سه بعد از ظهر را نشان بدهد، نمیتوانی بگویی الآن شب است یا روز! اما این پرندهها از جنس گوشت و خون و پَر نیستند؛ فلزند! از دهانشان بستههایی به بیرون پرتاب میکنند که تکهای از جهنم را داخلش دارد، و وقتی روی خانهها میافتد آنها را انگار که از خاکستر درست شده باشند روی زمین پخش میکند.
🔹زن عمویت بعد از رد شدن از خیابان ابراج که پشت ماست میگفت: «فاتنه! ساختمانها تبدیل به خاکستر شده بودند. هیچ سنگی وجود نداشت؛ فقط خاکستر بود. واقعا اینها چه جور مواد منفجرهای هستند که ساختمانها را به خاکستر تبدیل میکنند؟»
🔹فکرش را بکن! وقتی جنگ شروع شد، من از عموزادههات دربارۀ صدای خمپارهها و موشکها میپرسیدم تا مطمئن شوم این چه نوع موشک یا خمپارهای بود. اما بچهها با لبخند جوابم را میدادند. لبخندی که در ظاهر آرامش، اما در باطن متضمن تمسخر عمۀ بلژیکیشان بود که هنوز فرق صدای بمبهایی را که جنگندههای آمریکایی یا اسرائیلی میانداختند با موشک نمیدانست. «موشک آمریکایی صدای سقوط ورقههای شیروانی از طبقۀ دهم را دارد آمیخته با صدای وحشتناکی که مو به تن آدم سیخ میکند. ولی موشک اسرائیلی یکباره فرود میآید: بوووووووم، نگران نباش، ما صدای موشک را نمیشنویم.» بیکموزیاد همانی را میگویم که بچهها گفتند.
پ.ن: متن بالا برشیست از کتاب «لهجهها غزهای»، روایتی نزدیک و مستند از غزهٔ بعد از طوفانالاقصی
📚 کتاب: لهجههای غزهای
✍نویسندگان: یوسف القدرة، فاتنه الغره
🖋مترجم: محمدرضا ابوالحسنی
🔘 ناشر: سوره مهر
#بدون_مرز
#بریده_کتاب
#کتاب_لهجه_های_غزه_ای
#یوسف_القدرة
#فاتنه_الغره
#محمد_رضا_ابوالحسنی
#طوفان_الاقصی
#غزه
🖇 کتاب «لهجههای غزهای» را میتوانید از سایت سوره مهر به آدرس https://sooremehr.ir/book/52293/لهجه-های-غزهای/ تهیه کنید 🌱
🌍 با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢کودکان در جنگ کجا پنهان میشوند؟!
🔹یکشنبه ۱۲ نوامبر ۲٠۲۳ [روز سیوهفتم جنگ غزه]
لمار عزیزم! میدانم بالاخره روزی این یادداشتهای روزانه را خواهی خواند. بنابراین برایت مینویسم که روزِ بعد از رسیدنمان، وقتی بیرون رفتم که اطراف بیمارستان گشتی بزنم، چه دیدم. به نظر میرسید زندگی در اطرافمان نزدیک به عادی شده: گاریهایی که الاغهایی خسته از شلاق و فریادهای "هش، هی، هش" آنها را میکشیدند و دستفروشان روی آنها سبزیجات تازۀ غزه را میفروختند؛ بادمجان، فلفل، سیبزمینی، گوجهفرنگی... اینها سبزیجات اصلی هستند که عمدۀ غذای مردم غزه را به ویژه در مواقع بحرانی تشکیل میدهند. و تو عزیزم! شاید یادت نیاید در جنگ ۲٠۱۴ چطور زندگی کردی: قبل از اینکه به بلژیک بروی، موقعی که از همان کلمۀ اول و اولین غمزۀ چشمان درخشانت در قلبم خانه کردی.
🔹کودکان در جنگ کجا پنهان میشوند؟ یاد داستانی افتادم که مادرت از زمان جنگ برایم نقل میکرد: موقعی که برق قطع شده بود و مدتی طولانی توی تاریکی دنبال تو میگشته و پیدایت نمیکرده. جایی نمانده بوده که دنبالت نگشته باشد. داشته دیوانه میشده که ناگهان به فکرش میرسد نگاهی هم به زیر تخت بیندازد. بعد پیدایت میکند، در حالی که با فراغ بال نشسته بودی و لبخندی هم روی لبت بود.
🔹مادرت میگفت وقتی تو را دیده ذکر لا حول و لا قوه الا بالله و بسم الله گرفته. اینجا هم بچهها پنهان میشوند؛ درست مثل همۀ بچههای دنیا که موقع بازی قایم میشوند. اما نه از چشم مادرانشان، بلکه از شدت صدای خمپارهها و یا ترس ترکشهایی که در اتاقها یا راهروها ممکن است بهشان بخورد. اینجا بچهها بین دستهای کوچکشان پنهان میشوند؛ دستهایی که میبینم ـ با آن ظرافت و ضعفشان ـ با تمام قدرت روی گوشهایشان میفشارند.
🔹بعضی از بچهها برای سرگرمی دستکشهای پزشکی را باد میکنند تا بادکنک درست کنند. و بعد هم صدای «شترق» یک ترقۀ بزرگ! آنها میخندند و ما بزرگترها از ترس از جا میپریم. بعد دوباره باد کردن دستکشها را از سر میگیرند و دوباره «شترق»، و مغز من هم لرزان، صدای پژواک آن را منعکس میکند: «شترق».
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از روزنوشتهای فاتنه الغره از کتاب «لهجههای غزهای»؛ روایتی نزدیک و مستند از غزهٔ بعد از طوفان الاقصی
📚 کتاب: لهجههای غزهای
✍نویسندگان: یوسف القدرة، فاتنه الغره
🖋مترجم: محمدرضا ابوالحسنی
🔘 ناشر: سوره مهر
#بدون_مرز
#بریده_کتاب
#کتاب_لهجه_های_غزه_ای
#یوسف_القدرة
#فاتنه_الغره
#محمد_رضا_ابوالحسنی
#طوفان_الاقصی
#غزه
#ادبیات_بیداری
🖇 کتاب «لهجههای غزهای» را میتوانید از سایت سوره مهر به آدرس https://sooremehr.ir/book/52293/لهجه-های-غزهای/ تهیه کنید 🌱
🌍 با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢نمیدانستم آن شب، آخرین شب ما در خانهٔ پدری است
🔹جمعه ۱۷ نوامبر ۲٠۲۳، ساعت ۱۱:۳۲ صبح [روز چهلودوم جنگ غزه]
شب آخر قبل از آوارگی از مادربزرگت خواستم همراه ما شبنشینی کند. و دروازۀ خاطراتش را باز کردم و او هم تا آخر خط رفت و برای نوههایش از خاطرات روز «نکبت» که خودش در آن حضور داشت تعریف کرد. لمار! مادر بزرگت آن طور که خودش نقل میکند، چهار سال و خردهای از «نکبت» بزرگتر است. نوههایش دورش حلقه زدند و او تعریف کرد که چطور پدرش سند مالکیت زمینها و خانهمان را در کوفخه به او سپرد. روی نقشهای که روی دیوار سالن خانۀ دوردستم، آنجا در اروپا آویزان است، به تو نشان دادهام که کوفخه کجای فلسطین واقع شده است.
🔹مادربزرگت مثل یک داستانپرداز حرفهای تاریخ این سرزمین را برایشان نقل کرد. نگران نباش؛ به خاطر تو فیلم اکثر داستانها را برای موقعی که پیشت برمیگردم ضبط کردم. نمیدانستم آن شب، آخرین شب ما در خانۀ پدری قبل از شروع آوارگیمان و پراکنده شدنمان از این شهر به آن شهر و از این مدرسه و بیمارستان به آن دیگری است. تنها چیزی که الآن میدانم این است که وقتی از آنجا در آمدیم، بمباران به ما خیلی نزدیک شده بود؛ آنقدر که دیگر هیچ درنگی جایز نبود. لمار! خیلی ترسناک بود. انفجارهای پشت سرهم، با صدای شدید، تیز و ناگهانی و پشتبندش ضربهای قوی: «داااممممممب». انگار داری صدها سقف آزبست را باهم از آسمان پرتاب میکنی. یا چندین در بتونی را با شدت و خشونت بارها و بارها میبندند و بعد رهایشان میکنند تا از آسمان روی سر ما بیفتند: «داااممممممبب».
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از روزنوشتهای فاتنه الغره از کتاب «لهجههای غزهای»؛ روایتی نزدیک و مستند از غزهٔ بعد از طوفان الاقصی
📚 کتاب: لهجههای غزهای
✍نویسندگان: یوسف القدرة، فاتنه الغره
🖋مترجم: محمدرضا ابوالحسنی
🔘 ناشر: سوره مهر
#بدون_مرز
#بریده_کتاب
#کتاب_لهجه_های_غزه_ای
#یوسف_القدرة
#فاتنه_الغره
#محمد_رضا_ابوالحسنی
#طوفان_الاقصی
#غزه
🖇 کتاب «لهجههای غزهای» را میتوانید از سایت سوره مهر به آدرس https://sooremehr.ir/book/52293/لهجه-های-غزهای/ تهیه کنید 🌱
🌍 با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢برو و به پشت سرت نگاه نکن!
🔹چهارشنبه ۲۹ نوامبر ۲٠۲۳، ساعت ۱۱:۵۴ [روز پنجاهوچهارم جنگ غزه]
پیرمردی روی پیادهروی مقابل با یک دست، فرزند خردسالش را میکشید و با دست دیگرش یک چرخ دستی را که سهچهارم یک کیسه آرد رویش بود میکشید. شاید به قدر یک وعده خمیر از آن بیرون ریخت، اما او میدوید و به عقب نگاه نمیکرد. اینجاست که یاد میگیریم به هیچ دلیلی به عقب نگاه نکنیم.
🔹شبیه همانی که دوستم «وسام یاسین» گزارشگر شبکۀ الحره تعریف میکرد: داستان زنی که نحوۀ شهادت دختر و نوهاش را برای او روایت کرده بود که پشت سرش در حال گذر از «مسیر مرگ» از غزه به سمت جنوب بودهاند. قصهاش را شاید در نامههای بعدی برایت بنویسم. میگفت خال قرمز تکتیرانداز را دیدم که از روی من عبور کرد و دو گلوله شلیک شد. بعد صدای دخترم و دخترش را پشت سرم شنیدم. بیآنکه بتوانیم حتی سرمان را به عقب برگردانیم، به راهمان ادامه دادیم. به ما اینطور گفته بودند: برو و به پشت سرت هم نگاه نکن... آنها هم همین کار را کردند.
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از روزنوشتهای فاتنه الغره از کتاب «لهجههای غزهای»؛ روایتی نزدیک و مستند از غزهٔ بعد از طوفان الاقصی
📚 کتاب: لهجههای غزهای
✍نویسندگان: یوسف القدرة، فاتنه الغره
🖋مترجم: محمدرضا ابوالحسنی
🔘ناشر: سوره مهر
#بدون_مرز
#بریده_کتاب
#کتاب_لهجه_های_غزه_ای
#یوسف_القدرة
#فاتنه_الغره
#محمد_رضا_ابوالحسنی
#طوفان_الاقصی
#غزه
🖇 کتاب «لهجههای غزهای» را میتوانید از سایت سوره مهر به آدرس https://sooremehr.ir/book/52293/لهجه-های-غزهای/ تهیه کنید 🌱
🌍 با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢«نیدو و پمپرز گیر آوردم!» این را یک پدر، وقتی با یک قوطی شیرخشک نیدو و یک بسته پوشک بچهٔ پمپرز نزد خانوادهاش برگشته با خوشحالی تمام میگوید. اگر بپرسید: «این، اینقدر خوشحالی دارد؟» جوابش این است که بله!
🟢برشی از روزنوشتهای فاتنه الغره از کتاب «لهجههای غزهای»؛ روایتی نزدیک و مستند از غزهٔ بعد از طوفان الاقصی
📚 کتاب: لهجههای غزهای
✍نویسندگان: یوسف القدرة، فاتنه الغره
🖋مترجم: محمدرضا ابوالحسنی
🔘 ناشر: سوره مهر
#بدون_مرز
#بریده_کتاب
#کتاب_لهجه_های_غزه_ای
#یوسف_القدرة
#فاتنه_الغره
#محمد_رضا_ابوالحسنی
#طوفان_الاقصی
#غزه
🖇 کتاب «لهجههای غزهای» را میتوانید از سایت سوره مهر به آدرس https://sooremehr.ir/book/52293/لهجه-های-غزهای/ تهیه کنید 🌱
🌍 با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢زنی داشت از پنجرۀ یک ساختمان به ما نگاه میکرد. همان طور که یک جفت دمپایی را از پنجره به پایین پرت میکرد، مادرم را صدا زد که: «حاج خانم! اینها رو پات کن». تازه آن وقت متوجه شدیم که با پای برهنه بیرون آمده است.
🟢برشی از روزنوشتهای فاتنه الغره از کتاب «لهجههای غزهای»؛ روایتی نزدیک و مستند از غزهٔ بعد از طوفان الاقصی
📚 کتاب: لهجههای غزهای
✍نویسندگان: یوسف القدرة، فاتنه الغره
🖋مترجم: محمدرضا ابوالحسنی
🔘 ناشر: سوره مهر
#بدون_مرز
#بریده_کتاب
#کتاب_لهجه_های_غزه_ای
#یوسف_القدرة
#فاتنه_الغره
#محمد_رضا_ابوالحسنی
#طوفان_الاقصی
#غزه
🖇 کتاب «لهجههای غزهای» را میتوانید از سایت سوره مهر به آدرس https://sooremehr.ir/book/52293/لهجه-های-غزهای/ تهیه کنید 🌱
🌍 با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz