May 11
💢این شهید ما سرش کجاست؟
🔹مطالبهٔ مهم مردم، بازگرداندن پیکر شهید محسن حججی بود؛ پیکری که هنوز گروگان داعشیها بود؛ در حالی که طرف مقابل ما، یعنی گروه داعش، به هیچ پروتکل و قانون بینالمللیای پابند نبود تا بشود با او مذاکره کرد و کار تبادل را انجام داد. در همین حال، با آزادساری مناطق وسیعی از قریتین تا تدمر و سخنه بهعلاوهی گسترهی عظیم صحرای شرقی، و الحاق دو محور حماه با تدمر، نفرات باقیماندهی داعش در محاصرهی نیروهای مقاومت قرار گرفته بودند؛ ضمن آنکه تحولات عراق برضد این گروه تروریستی هم بهسرعت پیش رفته بود و سقوط حاکمیت داعش در آن سرزمین، تلفات بسیاری در پی داشت. برای همین، سران این گروه تکفیری تلاش میکردند با انتقال نیروهای محاصرهشدهی خود به حاشیهی فرات، از فروپاشی دولت دستنشاندهشان جلوگیری کنند. در چنین وضعیتی، با ورود حزبالله به صحنهی مذاکره با عناصر باقیمانده از این گروه تکفیری توافق شد هم آنان تحتالحمایه از بخش قلمون شرقی همراه خانواده و بدون سلاح (فقط سلاح سبک انفرادی) از مناطق تحت کنترل نیروهای مقاومت خارج شوند و هم یکی از فرماندهان اسیر آنان آزاد شود، و در مقابل یک اسیر حزبالله و پیکر شهید محسن حججی به نیروهای مقاومت بازگردانده شود. بعد از آنکه این توافق حاصل شد، در صبح روز ۶ شهریور ۱۳۹۶، پانزده دستگاه اتوبوس حامل نفرات داعش و خانوادههای آنان از قلمون شرقی به منطقهی حفاظتشده در دوکیلومتری خروجی شرق حمیمه انتقال یافتند و ساعت هفت و نیم صبح وارد این منطقه شدند. ساعت ۱۰ صبح روز ۸ شهریور، در حالی که گروه داعش مشغول مذاکره با حزبالله در رابطه با چگونگی مبادله بود، هواپیماهای آمریکایی، محل تبادل را بمباران کردند. در نتیجهی این اقدام آمریکاییها، یک خودروی داعشیها منهدم و یک نفر از نیروهای آنها کشته شد. در پی این حادثه، ناچار محل توافق اتوبوسها تغییر داده شد و به حمیمه در پنج کیلومتری سمت تی. ۲ انتقال پیدا کرد و مذاکرات ادامه یافت. هرچند مدیریت اصلی مذاکره از طرف نیروهای مقاومت را حزبالله به عهده داشت، من هم سعید را از طرف قرارگاه تدمر برای نظارت بر این کار به محل تبادل فرستادم.
🔹سعید بعد از آنکه از این مأموریت برگشت، ماجرا را برای من اینطور بازگو کرد: روز تبادل [پیکر شهید محسن حججی] داعشیها از سمت بوکمال به محل استقرار ما آمده بودند. مسیر تی. ۲ به بوکمال، پلی بود که میبایست در آنجا تبادل میشد. پهپادهای آمریکایی آمدند و ماشین و پل را زدند. وقتی این اتفاق افتاد، نمایندههای داعش، بیابانی را برای این کار انتخاب کردند که به نظر میآمد نزدیک چاه گاز است؛ چون شعلههای گازیاش همه جا را روشن کرده بود؛ محلی در نزدیکی تی. ۲. در آنجا چند ساعتی معطل شدیم تا هماهنگی بشود. بعد از آن حرکت کردیم به سمت همان مشعلهای گاز. موقع حرکت، به میدان مینی برخورد کردیم که ارتش سوریه در آن محدوده کار گذاشته بود. با احتیاط از آن میدان عبور کردیم و تا ۱۲ کیلومتر پیش رفتیم. نمایندههای داعش، شش نفر بودند. یک نفرشان در قسمت جلوی خودرو نشسته بود و پنج نفر دیگرشان پشت ماشین. همگی هم صورتهایشان را پوشانده بودند.
🔹از طرف ما، غیر از بچههای حزبالله، من بودم و یک نفر سوری از نیروهای هلالاحمر سوریه. سومین نفر همراه، از بچههای همرزم شهید حججی در واحد زرهی بود. یکی از آنها که صورتش کاملا پوشانده شده بود، از من سوال کرد «شما ایرانی هستید؟». با قاطعیت گفتم «بله. ایرانی هستم.» چند متر عقب عقب رفت و از من فاصله گرفت. گفتم «آمدهایم پیکر همرزم شهیدمان را شناسایی کنیم و تحویل بگیریم.». بستهای را جلوی من گذاشت. کاور آن را باز کردم. دیدم قدری استخوان در آن بسته گذاشتهاند. گفتم «این شهید ما سرش کجاست؟ چرا دست و اعضای دیگر بدنش اینجا نیست؟» گفت «به ما همینها را دادهاند. چیز دیگری هم نداریم که به شما بدهیم.» وقتی فهمیدم با چنین وضعی نمیتوانم هویت شهید را تشخیص بدهم، یک تکه از استخوانش را برداشتم و داخل جیبم قرار دادم. به آنها گفتیم «تا فردا به شما خبر میدهیم.» نیت من از برداشتن استخوان، آزمایشی دی.ان.ای بود. از آنجا بلافاصله گاز ماشین را گرفتیم و آمدیم تدمر پیش شما.
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از کتاب «بدون مرز»؛ خاطرات شفاهی سیدعلیاکبر طباطبائی؛ جانشین فرماندهی سپاه پاسداران در سوریه
📚 کتاب: بدون مرز
✍نویسنده: گلعلی بابایی
🔘 ناشر: خط مقدم
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#کتاب_بدون_مرز
#سید_علی_اکبر_طباطبایی
#شهید_حججی
#ادبیات_بیداری
🌍 با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢نمیدانستم آن شب، آخرین شب ما در خانهٔ پدری است
🔹جمعه ۱۷ نوامبر ۲٠۲۳، ساعت ۱۱:۳۲ صبح [روز چهلودوم جنگ غزه]
شب آخر قبل از آوارگی از مادربزرگت خواستم همراه ما شبنشینی کند. و دروازۀ خاطراتش را باز کردم و او هم تا آخر خط رفت و برای نوههایش از خاطرات روز «نکبت» که خودش در آن حضور داشت تعریف کرد. لمار! مادر بزرگت آن طور که خودش نقل میکند، چهار سال و خردهای از «نکبت» بزرگتر است. نوههایش دورش حلقه زدند و او تعریف کرد که چطور پدرش سند مالکیت زمینها و خانهمان را در کوفخه به او سپرد. روی نقشهای که روی دیوار سالن خانۀ دوردستم، آنجا در اروپا آویزان است، به تو نشان دادهام که کوفخه کجای فلسطین واقع شده است.
🔹مادربزرگت مثل یک داستانپرداز حرفهای تاریخ این سرزمین را برایشان نقل کرد. نگران نباش؛ به خاطر تو فیلم اکثر داستانها را برای موقعی که پیشت برمیگردم ضبط کردم. نمیدانستم آن شب، آخرین شب ما در خانۀ پدری قبل از شروع آوارگیمان و پراکنده شدنمان از این شهر به آن شهر و از این مدرسه و بیمارستان به آن دیگری است. تنها چیزی که الآن میدانم این است که وقتی از آنجا در آمدیم، بمباران به ما خیلی نزدیک شده بود؛ آنقدر که دیگر هیچ درنگی جایز نبود. لمار! خیلی ترسناک بود. انفجارهای پشت سرهم، با صدای شدید، تیز و ناگهانی و پشتبندش ضربهای قوی: «داااممممممب». انگار داری صدها سقف آزبست را باهم از آسمان پرتاب میکنی. یا چندین در بتونی را با شدت و خشونت بارها و بارها میبندند و بعد رهایشان میکنند تا از آسمان روی سر ما بیفتند: «داااممممممبب».
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از روزنوشتهای فاتنه الغره از کتاب «لهجههای غزهای»؛ روایتی نزدیک و مستند از غزهٔ بعد از طوفان الاقصی
📚 کتاب: لهجههای غزهای
✍نویسندگان: یوسف القدرة، فاتنه الغره
🖋مترجم: محمدرضا ابوالحسنی
🔘 ناشر: سوره مهر
#بدون_مرز
#بریده_کتاب
#کتاب_لهجه_های_غزه_ای
#یوسف_القدرة
#فاتنه_الغره
#محمد_رضا_ابوالحسنی
#طوفان_الاقصی
#غزه
🖇 کتاب «لهجههای غزهای» را میتوانید از سایت سوره مهر به آدرس https://sooremehr.ir/book/52293/لهجه-های-غزهای/ تهیه کنید 🌱
🌍 با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢چگونه میشود هجده فرقه روی یک مسأله اتفاقنظر داشته باشند؟!
🔹پیاده راه میافتیم به گشتوگذار در ضاحیه. در همین یک ربع بیست دقیقهای که پیاده هستیم سهچهار نفر در خیابانها با حسن سلاموعلیک میکنند. یک بار هم ماشینی که از روبهرو میآمد به نشانهٔ آشنایی بوق و چراغ میزند. درحالیکه حسن هرسال حداکثر دو ماه میآید لبنان. اینجا واقعاً همه فامیلاند! در قریب به اتفاق مغازهها عکس شهدا دیده میشود. نبش بزرگراه شهید سیدهادی حسن نصرالله یا به قول لبنانیها اتوستراد سیدهادی، فرزند شهید دبیرکل حزبالله لبنان یک میوهفروشی را میبینم با کلی عکس از رهبران و شهدا. میخواهم عکس بگیرم؛ اما میترسم داستان شود. در ضاحیه عکسبرداری ممنوع است و اینجا هم اصلیترین خیابان ضاحیه. نمیدانم بعدها پشیمان میشوم یا نه. میرسیم به ورزشگاه الرایه. ورزشگاه روبازی که حزبالله مراسم مردمیاش را آنجا برگزار میکند. از جمله مسیرةالاکفان (راهپیمایی کفنپوشان) سال ۲۰۰۴، مهرجان الانتصار (جشن پیروزی) سال ۲۰۰۶ و جشن آزادی اسرا سال ۲۰۰۸. مقصد راهپیماییهای عاشورا نیز همیشه اینجاست. داخل محوطهٔ ورزشگاه تعداد زیادی ماشین پارک هستند که البته در روزهای معمولی طبیعی است.
🔹بالاخره میرسیم ابتدای اتوستراد سیدهادی. میرویم آبمیوهفروشی الرضا. این آبمیوهفروشی هم ماجرای جالبی دارد. سیدحسن نصرالله بعد از جنگ ۲۰۰۶ اکثر سخنرانیهایش از طریق ویدئوکنفرانس است. روزی وسط سخنرانی به جای آب، یک لیوان بزرگ آبپرتقال را از جایی خارج از کادر دوربین از روی میزش برداشت و با آن گلویی تازه کرد. در اینجور مواقع مستمعین هم با یک صلوات برای خطیب زمان میخرند. این ماجرا بازهم در چند سخنرانی تکرار شد؛ تا اینکه رسانهها به آن حساس شدند. بالاخره یک روز سیدحسن در پایان سخنرانیاش لیوان آبمیوه را داخل کادر آورد و توضیح داد من برای اینکه در سخنرانیهای طولانی گلویم خشک نشود و مجبور نباشم مدام آب بخورم بهجای آب، لیموناد میخورم و به دیگر سخنرانان هم توصیه میکنم. و من بهتزده بودم از این همه صمیمیت و شفافیت.... آن شب آبمیوهفروشی الرضا در ضاحیه به همه لیموناد مجانی داده بود!
🔹غروب میرسیم روشه. عکسهایش را دیده بودم. اما اسمش را نمیدانستم دو صخرهٔ عظیم سفید از جنس سنگهای رسوبی در ساحل غربی بیروت که با کمی فاصله از ساحل قرار دارند. زیر یکی از آنها حفرهای است که دو قایق بهراحتی میتوانند از آن عبور کنند. گردشگران از بالای صخرههای ساحلی از پشت میلهها در حال عکاسیاند. روی صخرهٔ حفرهدار پارچهٔ سفید و بلندی آویزان است. از این فاصله فقط واژهٔ سرخ غزه روی آن خوانده میشود... با دوربین زوم میکنم روی پرده. طومار نام شهدای غزه است! بسیار تعجب میکنم. در این کشور هجده فرقهای چه کسی این طومار را روی این صخره که یکی از نمادهای ملی لبنان است نصب کرده؟ آخر چگونه میشود هجده فرقه روی این مسئله اتفاقنظر داشته باشند و به سیاست توازن منفی روی نیاورند؟ به گمانم این از برکات دشمن ملموس است. فاصلهٔ جایی که من ایستادهام، یعنی روشه، تا باریکهٔ غزه چیزی قریب به فاصلهٔ تهران است تا کاشان. بیروت و غزه دو بندر هستند در شرق مدیترانه. تلآویو درست میان این دو بندر قرار دارد. به اهالی بیروت، حال از هر فرقهای، حق میدهم به سرنوشت مشترک بیندیشند. انسان بیش از هر چیز در برابر محسوساتش منفعل است. و چه دشمنی برای اهالی بیروت، پرمخاطرهتر از اسرائیل و چه زمانی پرخاطرهتر از تموز و آب؟! اهالی بیروت حتی اگر جز حس، در مقابل هیچ ارزش و آرمانی تمکین نکنند، مجبورند با اهالی غزه همدردی کنند؛ چون آن هواپیمای اسرائیلی فقط کافیست بهجای جنوب باند، از شمال باند بپرد و همان مسافت را طی کند و همان بمبها را رها کند تا...
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از کتاب «لبنان زدگی»؛ سفرنامه سیدحسین مرکبی به لبنان
📚 کتاب: لبنان زدگی
✍نویسنده: سیدحسین مرکبی
🔘 ناشر: آرما
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#کتاب_لبنان_زدگی
#لبنان
#غزه
#سفر
#ادبیات_بیداری
🌍 با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
61.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢عشق پیرزن هندی به اباعبدالله الحسین علیهالسلام
🔹بخش جالبی از مستند «هند دوستان» ساخته عباس موزون، مجری برنامه «زندگی پس از زندگی»
#بدون_مرز
#عباس_موزون
#هند
#کربلا
#زیارت
#اربعین
#ادبیات_بیداری
🌍 با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢دوست دارم زندگی کنم، نه اینکه فقط باشم
🔹هیچکس نمیتواند نسبت به مسأله فلسطین بیتفاوت باشد و در نهایت یک طرف ماجرا میایستد. با وجود این سبک زندگی فلسطینیان هنوز در لایهای از مه قرار دارد، زیرا دانستههامان از طریق اینترنت و تلویزیون است؛ بسیار عام و تکراری. انگار همانطور که ورود به نوار غزه تقریبا ناشدنی است، خروج اطلاعات از آن هم دچار محاصره شده. برای آشنایی با فرهنگ فلسطین کتابهای زیادی وجود دارد چه در قالب داستان چه به اشکال مختلف اما کتاب «لهجههای غزهای» روزنوشتهای دو نفر از اهالی غزه است که رویدادها را عریان جلوی چشم خواننده میگذارند.
🔹اینکه این کتاب روزنوشت است کار را متفاوت میکند. روزنوشت آن هم در جریان جنگ، جنگی نه شبیه سایر جنگها. اگر روایتها در قالب دیگری بود شاید به این اندازه اثرگذار نبود. وقتی فردی در زمان وقوع حادثه شرح رویداد میدهد با جزئیات بیشتر و احتمالا بدون دخالت عوامل بازدارنده مینویسد. او احساساتش درگیر است و به فکر مصلحتاندیشی نیست، پس دیدهها و شنیدهها را اولا بدون فراموشی و دیگر بدون ممیزی روی کاغذ میآورد. بله ممکن است اگر فقط زمانی کوتاه بعد از حادثه نوشته میشد جزئیات بیشتری به خاطر نویسنده میآمد و از نظر ادبی کاری فصیحتر ارائه میشد، اما خواننده اینجا چندان مشتاق خواندن یک متن بینقص نیست، همین اضطراب و صراحتی که در متون هست گویای مسائل بهتری است. فردی که در دل جنگ روزنوشت مینگارد به سبب اینکه مرگ را به خود هر لحظه نزدیک میبیند؛ جنس، رنگ وبوی نوشتههایش فرق میکند.
🔹این یادداشتها به قلم دو شاعر فلسطینی است که یکی ساکن غزه ودیگری مقیم بلژیک است که طی سفری برای دیدار خانواده، گرفتار حمله زمینی اسرائیل میشود. شاعر با کلمه دمخور است و ارزش جایگاه هر واژه را میشناسد؛ بنابراین نوشتار باوجود سادگی باصلابت است. تمام عکس و فیلمهایی که خبرنگاران از فجیعترین صحنههای جنگ باجانفشانی ارسال میکنند را بگذارید کنار، کلمات این دو شاعر با شما کاری میکند که انگار وسط معرکه هستید. ابدا صحنهها با خشونت و به شکلی جانگداز روایت نمیشود. اساسا با روایتهای زیادی جگرخراش و روضهباز موافق نیستم به گمانم اثری عکس دارد.
🔹این یادداشتها بعد از آغاز عملیات طوفانالاقصی نوشته شده است. آن زمان کسی گمان نمیکرد این جنگ که تا امروز بیش از ۳۰۰ روز به طول انجامیده این اندازه طولانی شود، پس از آن توجه مردم جهان به سبک زندگی مردم غزه جلب شد؛ بنابراین لزوم انتشار کتابهایی مشابه لهجههای غزهای بیش از پیش احساس میشود. در این کتاب با فلسطینیای مواجه میشوی که وقت فرار حاضر نیست همشهریاش را سوار ماشین کند یا برای هیزم باغهای دیگران را پایمال میکند و البته اسرائیلیهایی هم هستند که به عقاید و روشهای صهیونیسم معترضند. اگر کسی در هرجای دنیا بخواهد صدای اهالی فلسطین را به دنیا برساند باید تصویری درست منعکس کند تا اثربخشی بیشتری داشته باشد. اگر مخاطب گمان کند غزه یا سراسر فلسطین اکنون خرابهای بیش نیست شاید تلاش و امید را نابود کند، درحالیکه باریکه غزه جایی بسیار وسیع است و همه جای آن هم تخریب نشده و زندگی در آن درجریان است. همان اندازه که نشان دادن مصائب عظیم این مردمان میتواند کارگشا باشد، بزرگنمایی نادرست آن هم میتواند صدمه بزند.
🔹لحن دو شاعر در عین روایت روزمرگی اما گاه سرزندگی دارد. تراژدی در کنار شوخیطبعی، مرگ در کنار زندگی و... همه تضادهایی هستند که غزه را سرپا نگه داشتهاند، اگرچه نسبت این دو به هم نامساوی و بسیار نابرابر باشد. وقتی حرف میرسد به صف بلند زنانی که در نوبت آزمایش بارداری هستند و پسرانی که اطراف روترهای اینترنت به تیرکها تکیه دادهاند؛ خواننده زندگی در غزه را از نزدیک لمس میکند. مطمئنا انتخاب روایت دو شاعر از میان ۳۰ یادداشت به قلم افراد مختلف، سلیقه خوب مترجم آقای محمدرضا ابوالحسنی و مشاوران پروژه است. اما کتاب نیاز به ویرایش و نمونهخوانی دارد و نیز در مواردی لازم است متن پانویس داشته باشد. ترجمه در جاهایی میتوانست روانتر باشد، البته باتوجه به توضیح مترجم در مقدمه، لهجههای غزهای در وقت فشردهای ترجمه و چاپ شده تا به نمایشگاه کتاب برسد. از این جهت کار بزرگی انجام شده اما این ابتدای راه است و مشتاقان منتظر انتشار ادامه این مجموعه هستند. به قول لمار اگر «دوست داریم زندگی کنیم نه اینکه فقط وجود داشته باشیم»؛ باید زنده بودن را مفید کنیم و انتشار چنین کتابهایی یک قدم برای تحقق اینگونه اهداف است.
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از یادداشت سمیه جمالی بر کتاب «لهجههای غزهای» در روزنامه جامجم
📎لینک مطلب در روزنامه جامجم:
https://B2n.ir/h12529
#بدون_مرز
#کتاب_لهجه_های_غزه_ای
#سمیه_جمالی
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢دوست دارم مثل امام حسین شما کشته شوم
🔹جوانی بود که قد کوتاه و هیکل ظریفی داشت. روز اول آمد پیش ما و گفت: «شما از ایران هستید؟» گفتیم بله. گفت: «دیروز که داشتید دیویدیهای فلسطین و لبنان را پخش میکردید، من هم گرفتم و تماشا کردم. فرصت دارید بعداً با هم صحبت کنیم؟» (این دیویدیها را ستاد پاسداشت شهدای جهان اسلام و خانم دکتر فروز رجاییفر تهیه کرده بودند.) قبول کردیم و شمارهتلفنش را هم گرفتیم، ولی متأسفانه تلفن ما آنجا قطع بود. گوشیهایمان روی شبکه ریجستر نشده بود و کار نمیکرد. روز بعد خودش به سراغ ما آمد و گفت: «الان فرصت دارید با هم صحبت کنیم؟» نشستیم که گفتوگو کنیم. خودش را معرفی کرد و گفت: «من رهبر گروه مبارز مسلحانهای در پرو هستم.» بعد ادامه داد: «رئیس اصلی ما در زندان است. ما گروه مبارز و مسلحی هستیم که داریم برای آزادی پرو میجنگیم. حکومت ما آنجا حکومت خودکامهای است. ارتشی راه انداختهایم و مبارزه میکنیم.» آلبوم عکسهایش را درآورد. با شخصیتهای مختلف دیدار و صحبت کرده بود. مشخص بود گروه فعالی هستند. عکسهایی از همایشها و نشستهایشان آورده بود. میگفت که چندین هزار نفر عضو این ارتش هستند.
🔹توضیح داد که آمدنشان برای این همایش (تغییرات آبوهوا و حقوق مادر زمین) هم آسان نبوده و از کوهها و جنگلها و بهصورت مخفیانه به بولیوی آمدهاند. خیلی سختی کشیده بودند. میگفت: «من دیویدیهای فلسطین و لبنان شما را که دیدم خیلی به دلم نشست. احساس میکنم چیز دیگری پشت این مبارزهها هست.» او گفت که مخصوصاً قسمت لبنان برایش جذابیت بیشتری داشته است. خلاصه گزارشی از وضعیت خودشان داد و متاثر از دیویدیهایی که از ما گرفته بود، به ما گفت: «شما چطور میتوانید با ما همکاری کنید؟» من بودم، آقای موسوی بود، خانم مترجم بود و این آقای اهل پرو. آقای موسوی اشاره کرد که تو صحبت کن. من دربارهٔ انقلاب اسلامی مقداری توضیح دادم و گفتم که ما تشکلی دانشجویی هستیم و الان مشیمان مسلحانه نیست و شاید خیلی نتوانیم در مبارزات مسلحانه کمکتان کنیم. به نظرم انتظار داشت اسلحه به آنها بدهیم! چون میگفت که ما برای تهیهٔ اسلحه در تنگنا هستیم. به او گفتم: «ما در حوزهٔ رسانه و تبادلات فرهنگی شاید بتوانیم کمک بیشتری به شما بکنیم.»
🔹بعد از من آقای سیدعلی موسوی صحبت کرد. ایشان بیمقدمه گفت: «من شما را به اسلام دعوت میکنم!» من خیلی جا خوردم و یک لحظه ماندم. اصلاً انتظارش را نداشتم. با خودم گفتم خب یعنی چه؟ این چه مدل دعوت به دین است؟! چون تا حالا در این موقعیت قرار نگرفته بودم. شروع کرد و از انقلاب اسلامی گفت. دربارهٔ فضای اسلام و تشیع توضیحاتی داد و یکمرتبه زد به صحرای کربلا! واقعا آنجا روضهای خواند! از قیام امام حسین و آزادگیاش گفت. من هر لحظه بیشتر تعجب میکردم که آقای موسوی دارد چه کار میکند؟! در کمال ناباوری من، فضای گفتوگو کاملاً عوض شد. آقای مبارز گفت: «خیلی از این حرفهایی که شما زدید خوشم آمد. خیلی دوست دارم همان شمشیری را در دست بگیرم که پیامبر شما در دست گرفت و دوست دارم همان طور کشته شوم که امام حسین شما کشته شد.» نمیدانید آن لحظه چه فضایی بر ما حاکم شد. خانمی که مترجم ما بود، آدمی نبود که خیلی تقیدات مذهبی داشته باشد، ولی به پهنای صورت اشک میریخت. اصلاً تصورش را هم نمیکردیم که کسی با شنیدن چند جمله کوتاه از امام حسین اینطور متحول شود. آن جوان مبارز دلمان را سوزاند و گفت: «من نمیتوانم مثل شما اشک بریزم. من خیلی سختی کشیدهام. قلب من از درون زخمی است اشک از چشمهای من نمیآید، ولی من هم مثل شما هستم. من میفهمم. عظمت امام حسین شما را میفهمم.»
🔹خیلی عجیب بود با خودم فکر کردم که اگر کل سفر ما هیچ اثری نداشته باشد، همین قدر که کسی این جملات را گفت، کافی است. تشنگی آنها و ظرفیت پذیرششان واقعاً باورنکردنی بود. شاید باور کردنش مشکل باشد، ولی این جوان که نامش ادگار کیروگاوارگاس و از اعضای اصلی حزب اتنوکاسریستای پرو است، چند ماه بعد از این آشنایی ابتدایی به ایران آمد و همراه با دکتر سهیل اسعد، روحانی آرژانتینی و لبنانیتبار به مطالعه علوم دینی میپردازد. مسلمان میشود، به پرو باز میگردد و چندین نفر از افراد مجموعهشان را نیز مسلمان میکند. از طرفی همزمان برای تأسیس مرکزی اسلامی و بومی به نام اینکاریسلام در پرو اقدام میکند. قطعاً این اتفاق، پربرکتترین اتفاق این سفر است.
🟢پ.ن: متن بالا روایت محمدصالح مفتاحست از کتاب «در میان سرخپوستها»؛ خاطرات سفر دانشجویان عدالتخواه به بولیوی
📚کتاب: در میان سرخپوستها
✍نویسندگان: احسان دهقانی، امین سردارآبادی
🔘ناشر: راهیار
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#در_میان_سرخ_پوستها
#کربلا
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢قصه زیبای اربعین در زنگبار
🔹عمانیها وجاهت و چهرهٔ خوبی در زنگبار دارند؛ یعنی علما و امامان اباضی، سابقهٔ زورگویی سفیدها علیه سیاهان را در منطقه ندارند. درحالیکه زنگبار مهد فروش برده بوده است. عنوان بردگان زنگی هم که میگفتند، متعلق به همین زنگبار است. اینکه اصطلاحا میگویند سفید سفید یا سیاه سیاه، رومی روم یا زنگی زنگ. زنگبار درواقع بندر زنگها بوده است برای فروش بردگان که به مناطق مختلف برده میشدند؛ ولی خاطرهٔ بردهداری و استبداد را از عمانیها به یاد ندارند و از عمانیها بهعنوان مردم و سلاطین خوب یاد میشود. خودم هم در زنگبار بهعنوان مأمور فرهنگی در کشور تانزانیا بودم. خصوصا در ارتباطی که با شیعیان داشتم. روز عاشورا در زنگبار تعطیلی رسمی است. روز اربعین هم همینطور؛ چون خیلی اهمیت دارد و همهٔ شیعیان خوجه و شیعیان آفریقایی هرجای جهان که باشند، خودشان را معمولاً برای اربعین به زنگبار میرسانند. (اوج عزاداری شیعیان زنگبار روز اربعین است. شیعیان این دیار از کشورهای گوناگون از جمله کنیا، ماداگاسکار، انگلستان و آمریکا چند روز قبل از اربعین عازم زنگبار شده و سه روز متوالی به عزاداری میپردازند. در این ایام بیشتر مسافرخانهها و هتلها مملو از شیعیان است. برنامهٔ اطعام عزاداران نیز تدارک دیده میشود. یکی از غذاها، خورشتی شبیه قیمه است و طبخی مانند آش دارند. نوحهخوانی به زبان اردو، عربی و فارسی رواج دارد.)
🔹اربعین در زنگبار خودش قصهٔ خیلی بزرگ و زیبایی دارد. ایام شهادت سیدالشهدا در همه جای آن و در حسینیهها مراسم وجود دارد؛ ولی برای اربعین در زنگبار پایگاه بوده است؛ به این مفهوم که تجمع میکردند و دستههای عزاداری راه میافتادند و تحت حمایت علما و امامان اباضی (بنابر اندیشهٔ سیاسی اباضی، امامت فردی آشنا به دین و عادل با انتخاب صورت میگیرد. در سالهای میانی قرن بیستم، این نظام سیاسی با فشار دولت مدرن عمان به نظام افتاء تغییر یافت و قدرت سیاسی امامان اباضی که به مرکزیت نزوی برقرار بود، محدود و سرکوب شد. آخرین امام اباضی نیز که با حمایت عربستان سعودی در پی افزایش حوزهٔ نفوذ خود بود، در پی درگیریها به عربستان متواری شد.) قرار میگرفتند، گزارشهایی درباره اربعین در زنگبار نوشتهام. (مراسم اربعین حسینی همهساله در اربعین برگزار میشود. این مراسم به مدت سه روز و سه شب در اماکنی از جمله محفل شاه خراسان، امامبارهٔ مسجد قوهالاسلام، مسجد قهالاسلام، محفل بیبیفاطمه و محفل عباس (ع) برگزار میشود.) خوجهها در آنجا [زنگبار] اثناعشری هستند. این خوجهها همان هندیهای شیعه اسماعیلی بودند که بعد ۱۲ امامی میشوند. اینها همه خودشان را به تعزیهخوانی حسینی که در زنگبار هست، میرسانند. جالب هم این است که چون در آنجا شیرازیها ساکن بودند، سبک سینهزنی هم در شیعیان عمان و هم شیعیان زنگبار به شکل جنوبی یا بوشهری دیده میشود. سینهزنی بوشهری آهنگ خاصی دارد. به قول عربها خم میشوند دو سینه و یک سینه و نیم و دوباره بلند میشوند. حتی اشعار نوحهای که در عمان و زنگبار داریم، فارسی هستند. همانطور که ما نوحههای عربی میخوانیم. اگر نوای سینهزنی را جستجو کنید، صدای آنها را برایتان میآورد. از شعرهایی که معروف است، علیاصغر زینب است. این مرثیهها را در نوحهخوانیشان به زبان فارسی میآورند و چون از قدیم ایرانیها، از جمله شیرازیها و بوشهریها، به آنجا رفتهاند، این سبک نوحهها وجود دارد. با همان ضرب و موسیقی دمادم.
🔹در زنگبار احترام ویژهای برای شیعیان قائل هستند. امام اباضیها در زنگبار با شیعیان ارتباطی محترمانه داشتند و بهترین گروهی که اینها احترام میکنند، شیعیان هستند. شیعیان وقتی از امام اباضیها میخواهند که بگوید چه چیزی را به عنوان هدیه میپذیرد، میگوید برای من بزرگترین هدیه این است که اجازه بدهید ما روز عاشورا را به طور ویژه عزاداری کنیم. روز عاشورا در زنگبار تعطیل رسمی است. تمام کسبوکار تعطیل و این روز معروف به روز حسین است. در شهر دارالسلام که ریشهٔ اصلی زنگبار است، روز حسین گفته میشود. روزنامهها هم آن روز را تحت عنوان روز حسین مینویسند و بهعنوان پدیدهای فرهنگی به مراسم و معنای آن میپردازند.
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از کتاب «سوغات مسقط»؛ خاطرات و تجربیات دکتر بهمن اکبری، رایزن فرهنگی ایران در عمان
📚 کتاب: سوغات مسقط
✍نویسنده: علیرضا عزیزگل
🔘 ناشر: مرکز پژوهشی و آموزشی کوثر
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#کتاب_سوغات_مسقط
#بهمن_اکبری
#عمان
#اربعین
#ادبیات_بیداری
🌍 با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 عزاداری هندیها برای امام حسین علیهالسلام
🔹برشی از مستند «هند دوستان»، ساخته عباس موزون
#بدون_مرز
#امام_حسین_علیه_السلام
#عزاداری
#هند
#ادبیات_بیداری
🌍 با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢به زنهایتان بگویید خودشان را آرایش کنند که ما داریم میآییم!
🔹چند هفتهی بعد، خط ارتباطی حلب_نبل بسته شد. دیگر هیچ راه ارتباطی وجود نداشت. هر کس از ذخیرهی مواد غذایی خودش استفاده میکرد. کمکم ذخیرهمان به پایان رسید و روزهایمان سختتر شد. فقط از عفرین میتوانستیم مایحتاج خود را تهیه کنیم. از هرچه به دستمان میرسید یا پیدا میشد، استفاده میکردیم. نانهای خشکشده را که از قبل توی انبارهایمان مانده و کپک زده بود، میخوردیم. گاهی اوقات، لابهلای این نانها، حشراتی زنده هم پیدا میکردیم. نه برق داشتیم، نه سوخت برای ماشینهایمان. تنها بیمارستانی که فعال بود، بیمارستان الزهرا بود. در آنجا هم فقط به بیماران اورژانسی رسیدگی میشد. وعده غذاییمان، بیشتر حمص بالطحینه بود. گاهی اوقات، بزرگترها دو سه روز غذا نمیخوردند و این خوراک را برای بچهها که طاقت گرسنگی نداشتند، درست میکردند. نمیتوانستیم گریهها و نالههای بچههایمان را تحمل کنیم و بیشتر به فکر آنها بودیم.
🔹آن روزها بعضی از کردها، به علت وضعیت بد ما و برای استفادههای مادی بیشتر، برخی از اجناس را به چندبرابر قیمت به ما میفروختند. گاهی اوقات، یک کیلو آرد را با چند نوع مادهی دیگر قاتی و برای پختن استفاده میکردیم. نیروهای مجاهد هم به غذا نیاز داشتند؛ ولی به علت اوضاع بدی که بود، از شدت کمبود غذا بیحال میشدند. گاهی اوقات هم کردها چون از خودشان استقلال نداشتند و از طرفی هم تروریستها از آنها خواسته بودند به ما کمک نکنند، برای حفظ جان خود، از فروختن اجناس غذایی به ما خودداری میکردند. فصل زمستان که از راه رسید، مشکلاتمان بیشتر شد؛ سوختی برای گرم شدن نداشتیم. بچههایمان هم لباس گرم و مناسب نداشتند. برای حفظ جان بچهها از سرمای وحشتناک زمستان مجبور شدیم درختهای جنگل شمالغرب نبل را برای پختن غذا و گرم شدن قطع کنیم.
🔹با شدت گرفتن محاصره، دولت با هلیکوپتر برای ما نان خشک، خرما و آذوقه میفرستاد. جمعیت نبل و الزهرا، حدود شصت هزار نفر بود. هلیکوپتر برای پنجهزار نفر، آن هم برای چند روز، نان و خرما در یک بسته از بالا میانداخت و میرفت، و این کار را چند بار در طول روز میکرد. برخی روزها، نان و مواد غذاییای که برای ما آورده بودند، فاسد بود. برخی از مردم نبل گاو و گوسفند داشتند. با صاحبان آنها برای خریدن دامهایشان صحبت میکردیم تا گوشتش را زیر آفتاب خشک کنیم و بین مردم پخش کنیم؛ اما صاحبان آنها نمیپذیرفتند و میگفتند از شیرشان برای خانوادههایشان استفاده میکنند. میگفتند «اگر الان این را بکشیم، ممکن است گوشت را تا یک ماه آینده بخوریم؛ اما بعدش چیزی برای خوردن نداریم.»
🔹حدود چهارصد نفر از جوانهای نبل و الزهرا را دورتادور شهر در پستهای ایست_بازرسی گذاشته بودیم. این افراد در این ایست_بازرسیها مستقر شده بودند تا هروقت تروریستها حمله کردند، جلویشان بایستند. در بین مدافعان، رزمندگانی با مسلک خاص هم بودند؛ جوانهایی که اهل نماز نبودند؛ جوانهایی که شرور بودند یا سابقهی دعوا داشتند. شاید این جوانها از لحاظ نظامی ضعیف بودند؛ اما نترس و شجاع بودند و با دل و جان از نبل و الزهرا دفاع میکردند. وقتی تروریستهای تکفیری با بلندگو تهدید میکردند «ما تشنهی خون مردان شما و تشنهی جنسی زنهایتان هستیم؛ به زنهایتان بگویید خودشان را آرایش کنند که ما داریم میآییم؛ همهی مردان و بچههایتان را میکشیم؛ زنهایتان را برای بردگی میبریم...» غیرت شیعی این جوانها به جوش میآمد و با دل و جان آمادهی دفاع از ناموس و وطنشان میشدند. تروریستها برای اینکه به ما فشار بیشتری وارد کنند، زمینهای کشاورزی ما را با گلولههای سوزاننده آتش میزدند. وقتی فصل برداشت و درو گندم یا جو میرسید، آنها گندمزارهایمان را آتش میزدند و این باعث میشد تا سال بعد، هیچ گندم و آردی نداشته باشیم. توی همین گندمزارها، خیلی از جوانهایمان به شهادت رسیدند.
🟢پ.ن: متن بالا روایت احمد حاج محمد طاهرست از روزهای محاصره نبل و الزهرا، از کتاب «ایرانیها آمدند»؛ دو روایت از محاصره تا آزادسازی شهرهای نبل و الزهرا
📚کتاب: ایرانیها آمدند
✍نویسنده: امیرمحمد عباسنژاد
🔘 ناشر: خط مقدم
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#کتاب_ایرانیها_آمدند
#امیر_محمد_عباس_نژاد
#سوریه
#داعش
#ادبیات_بیداری
🌍 با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢از کاشان تا لبنان با تار و پود قالی!
🔹محیط لبنان ۴۵۴ کیلومتر است یعنی شمال تا جنوب آن حداکثر میتواند ۲۲۷ کیلومتر باشد. موسی صدر در همین لبنان بندانگشتی در یک سال ۱۳۰هزار کیلومتر مسافرت میکند. یعنی بیش از سه برابر محیط کرهٔ زمین! خانهٔ تکتک شیعیان میرود و آمار میگیرد و دست نوازش بر سرشان میکشد. ارض الله را میپیماید و برای عیال الله پدری میکند. مؤسسه امام صدر، قطعهزمین مثلثی عظیمی در حاشیهٔ ساحل است. ما از نزدیکی رأسش وارد میشویم. ربابخانم خواهر کوچک امام صدر و متولد سال ۱۳۲۳ هستند. پس از ناپدیدشدن امام موسی صدر ایشان مسئولیت مؤسسات اجتماعی و خیریهٔ بهجامانده از برادر را بر عهده گرفتند.
🔹وقتی سیدموسی وارد لبنان شد، فقر خانوادههای شیعهٔ جنوب را مجبور میکرد برای بقا به حومههای متراکم بیروت مهاجرت کنند. آن هم برای چه کارهایی؟ برای پستترین شغلها و نوکری دیگر فرقهها. وقتی سیدموسی وارد لبنان شد، پسران شیعه خودفروختگان احزاب چپ بودند. کلاش تحویل میگرفتند و برای احزاب میجنگیدند. بهای جان یک مقاتل شیعه یک کیسه آرد بود. کیسهٔ آرد را میرساند به خانواده و خداحافظی میکرد. میرفت برای جنگهای خیابانی گاهوبیگاه و بیهدف در کوچهپسکوچههای بیروت با همهٔ حزبهای مخالف! حزبهایی که فقط خدا میدانست از کدام کشور منطقه به ازای بیلان کشتههایی که رد میکردند پول میگرفتند. وقتی سیدموسی وارد لبنان شد دختران شیعه تنفروشان بیروت بودند. وضع صور هم بهتر از این نبود. بیش از نیمی از مردم در خیابانها زندگی میکردند. شیعه پستترین فرقه بود. لبنان این شکلی نبود وقتی موسی آمد. رفت خانهٔ تکتک شیعیان و آمار گرفت. بعد مدینةالزهرا را تأسیس کرد. محل نگهداری ایتام. رفت از کاشان مربی و دار قالیبافی آورد برای دختران. بعد پلیتکنیک جنوب را تأسیس کرد تا شیعیان بتوانند روی پای خودشان بایستند. آن هم نه با نفت، نه با وجوهات، نه با موقوفات، با اشک، با عرق، با خون. سیدموسی رفت بالای تپه در زمین اهدایی خیران ایستاد و یک لیره گذاشت و گفت مردم، من بیش از این سرمایهای ندارم، خودتان کمک کنید این مدرسه را بسازیم. بعد هم چمران آمد. پلیتکنیک شد ملجأ تمام رمیدگیهایش از فرایندهای ظالمانهٔ جهان. و اینها همه قبل از تأسیس مجلس اعلا بود. اینطور نبود که سیدموسی شیرجه بزند در سیاست. تمدن سیدموسی از دارالایتام آغاز شد. اصلاً اسلام از «آزاد کردن انسان گرفتار» آغاز میشود.
🔹دارالایتام امام صدر مخصوص دختران است. البته پسرها در مقطع دبستان و بخش کمتوانان ذهنی پذیرفته میشوند. اما دختران تا زمان ورود به دانشگاه و ازدواج تحت پوشش مؤسسه باقی میمانند. راهنما توضیح میدهد امروز در همین مرکز ۱۳۰۰ نفر تحت پوشش هستند، ۱۳۰۰ نفر در کشور چهار میلیون نفری. اگر دارالایتام را از جامعه جدا کردیم و در فضایی ترحمگونه به یتیمان پرداختیم، به بخشی از پازل نظام نابرابر اجتماعی بدل شدهایم؛ طبعاً بخش نازل پازل. تمدن انسانی سیدموسی از دارالایتام آغاز میشود؛ اما به آن ختم نمیشود. برای آزاد کردن انسانهای ضعیف باید معادلات زورگویان را پس زد؛ و این بازوی قدرتمند میخواهد.
🔹هر روز صبح علیالطلوع ماشینی راه میافتد در جادههای جنوب و شیر تازهدوشیدهشدهٔ دام خانوادههای کمبضاعت را جمع میکند. در مؤسسه به صورت صنعتی شیرها را پاستوریزه میکنند و به نفع خانوادهها میفروشند. مصرف داخلی خود مؤسسه هم از همین شیرها است. امام صدر استاد تعریف فرایندهای چند بعدی و مهندسی فرهنگی است. فرایندی که در آن هم مصرف روزانهٔ شیر ایتام دیده میشود، هم نفع اقتصادی خانوادههای کمبضاعت، هم خودکفایی شیعیان جنوب و هم حضور گاو در مرتع طبیعی و در خدمت صاحبانش!
🔹راهنما میگوید مؤسسه بخش پزشکی هم دارد؛ اما این بخش بر خلاف سایر بخشها مستقر نیست. هر روز چندین ون با کادر پزشکی از مسیرهایی از پیش تعیینشده به روستاهای مختلف جنوب اعزام میشوند. در حملهٔ سال ۱۹۷۸ اسرائیل به لبنان امام صدر طبق معمول پزشکان بدونمرز فرانسوی را به کمک فرا میخواند. یکی از آن پزشکان بدون مرز برنارد کوشنر جوان بود که سالها بعد وزیر امور خارجهٔ فرانسه شد و شخصاً از امام صدر خاطره دارد. سیدموسی استاد تعریف فرایندهای چندبعدی و مهندسی فرهنگی است. فرایندی که در آن هم سلامت شیعیان جنوب دیده میشود و هم ایجاد تنفر از اسرائیل جانی در دل اروپائیان و هم کاشتن بذر محبت متقابل در دل جوامع مسلمان و مسیحی.
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از کتاب «لبنان زدگی»؛ سفرنامه سیدحسین مرکبی به لبنان
📚کتاب: لبنان زدگی
✍نویسنده: سیدحسین مرکبی
🔘ناشر: آرما
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#کتاب_لبنان_زدگی
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢از امام رضا خواستم نور ایمان بر قلبم بتاباند
🔹در ژاپن، شنیده بودم که خانم و آقای بارما شیعهٔ هفتامامیاند و حالا آقا میگفت ما شیعهٔ دوازدهامامی هستیم و برای من اینها یک عدد بود. آقا اسامی دوازده امام را به انگلیسی روی کاغذ نوشت و گفت به زیارت امام هشتم میرویم. از امام اول حضرت علی علیهالسلام تا امام دوازدهم، امام مهدی، را با القابشان توصیف کرد و گفت: «بیشتر امامان ما به خاطر اقامهٔ عدل و صیانت از دین خدا به شهادت رسیدهاند.» اسامی دوازده امام را که آقا برشمرد، گفتم: «از میان امامان شیعه، اسم امام حسین را شنیدهام.» با تعجب پرسید: «کجا؟ کی؟» گفتم: «دبیرستان که بودم، داشتم فرهنگ لغتی (نام این فرهنگ لغت ژاپنی hyakka jiten است که در مقالهای با نام داستان غمانگیز کربلا karubara higeki on آمده است.) را که به زبان ژاپنی بود ورق میزدم که به اسم کربلا برخورد کردم. کربلا کلمهای نامأنوس بود که ذهنم را درگیر کرد؛ کربلا کجاست؟! توضیح جلوی کلمه را خواندم. دقیق یادم نیست ولی نوشته بود در سرزمین عراق جایی به نام کربلاست که نزدیک ۱۴۰۰ سال پیش در آنجا جنگ نابرابری اتفاق افتاده که طرف آن امام حسین و طرف مقابل لشکری با هزاران نفر بوده و ماجرای غمانگیز اتفاق میافتد و به کشته شدن امام حسین، خانواده و یاران او منجر میشود.»
🔹 اسم امام حسین را که آوردم و به استناد فرهنگ لغات ژاپنی از حادثهٔ کربلا این مختصر را گفتم، آقا بغض کرد و اشک توی چشمانش نشست؛ اگرچه فهم این موضوع که گریه بر حادثهای که ۱۴۰۰ سال از آن گذشته برایم گنگ و نامفهوم بود. وقتی دانستم امام رضا تنها امامی است که مدفن او در ایران است، به دیدنش مشتاقتر شدم. هیچ تصویری از آنچه آقا از آن با نام «حرم» یاد میکرد نداشتم. زیارتگاهی که من از کودکی تا بیستسالگی دیده بودم معبد شینتو بود با آن دروازهٔ چوبی رفیع که «توری» نام داشت و میگفتند که خدا از این دروازه عبور میکند. اما حرمی که آقا میگفت زیارتگاه یک امام بود که شناختن او مرا به شناختن خدا میرساند. بچهای در بغل و بچهای در شکم داشتم که خودم را در مقابل گنبدی طلایی دیدم. نزدیکتر که شدیم، آقا گفت: «برای ورود به حرم باید اول اجازه بگیریم.» پرسیدم: «از کی؟» گفت: «از آقا امام رضا.» کلمهٔ «آقا» تا آن روز معادل همسرم بود، اما با این جواب مفهوم و تازهای از «آقا» در ذهنم آمد: امام رضا.
🔹خودش دعایی را به عربی خواند (بعدها فهمیدم که آن را اذن دخول مینامند) و من گوش کردم و چیزی نفهمیدم و سلمان را، که مثل من از دیدن این همه کبوتر دور یک حوض بزرگ متعجب شده بود، بغل کرد تا من چادرم را راحتتر بگیرم. به جایی رسیدیم که مسیر ورود زنان از مردان جدا میشد. از بیرون جایی را که مرقد امام بود نشان داد و گفت: «برو داخل، دو رکعت نماز مثل نماز صبح بخوان و از امام حاجتی بخواه و زیارتش کن و بیرون بیا.» وارد حرم شدم. گوشهای دو رکعت نماز خواندم. مدتی بود که نیازی به تقلید حرکات نماز نداشتم و ذکرها را حفظ کرده بودم و با معنی آن تا حدی آشنا شده بودم. بعد از نماز، به حرم نزدیکتر شدم. بیشتر به قیافه و صورت آدمها نگاه میکردم تا محیط حرم. آدمهایی که گریان بودند و بیاعتنا به دوروبرشان یا نماز میخواندند یا دعا میکردند یا دست به گویهای گرد مشبک میکشیدند و به صورتشان میمالیدند و من با چشمانی پر از شگفتی میخواستم داخل آن مشبکها را ببینم. اما از فشار و ازدحام جمعیت به خاطر بچهام ترسیدم و جلوتر نرفتم. سر وقت به جایی که قرار داشتیم برگشتم.
🔹آقا گفته بود جسم امام در میان ما نیست، اما روح او بر هستی سیطره دارد. امام مثل چراغی است که در میان تاریکی زندگی ما روشن شده و پرتو نور او راه خدا را نشان میدهد. پس از امام حاجتی بخواه. من خدا، اسلام و امام را بهخاطر باور قلبی که به شوهرم داشتم پذیرفته بودم. کف دست راستم را مثل ایرانیها روی قلبم گذاشتم، زل زدم به ضریح و آهسته گفتم: «امام هشتم، سلام.» و از امام رضا خواستم که نور ایمان را بر قلبم بتاباند. وقتی از مشهد برگشتیم، حس خوبی داشتم؛ حسی مثل سبکی و پرواز یا حس تشنهای که در بیابانی برهوت به یک چشمهٔ زلال رسیده است.
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»؛ خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران
📚 کتاب: مهاجر سرزمین آفتاب
✍نویسنده: حمید حسام
🔘 ناشر: سوره مهر
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#سبا_بابایی
#امام_رضا
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢وا اسفا بر مهجوریت قرآن در جوامع اسلامی!
🔹سید جمالالدین اسدآبادی، علیرغم اهداف انجمن فراماسونری مصر، به یاری شیخ محمد عبده دست به تأسیس انجمن وطنی یا حزب الوطنی زد که بسیاری از جوانان و آزادیخواهان مسلمان مصر به عضویت آن درآمدند. اعضای اولیه این انجمن حدود چهل نفر بودند که پس از مدتی این عده به هشتاد نفر افزایش یافت. بدینسان کمکم علاقهمندان این انجمن فزونی یافت. یک روز در مجلس حزب الوطنی برای اعضای گروه، با هیجان و سوز تمام، این گونه سخن گفت: پدران و نیاکان ما مسلمانان که به بلندترین قلهٔ شکوه و عظمت اسلامی رسیدند، تنها و تنها به این علت بود که به حقیقت دین پی برده و به قرآن عمل کردند و عمل به قرآن، آنان را همچون بنیانی مرصوص، یکپارچه ساخت و آنان دست در دست هم نهادند و با هم برادروار زندگی کردند؛ اما همین که مسلمانان از راه یگانگی دور گشتند و وحدت خود را از دست دادند، لقمهای برای دهان استعمارگران شدند، چراکه: «إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَومٍ حَتّىٰ يُغَيِّروا ما بِأَنفُسِهِم»؛ خداوند حال و روز هیچ ملتی را تغییر نمیدهد مگر اینکه خود آنان حال و روز خود را تغییر دهند.
🔹افرادی که در این انجمن عضو میشدند، همه از جوانان زندهدل و متعهد و عاشق آزادی بودند و در نخستین جلسات، مذاکرات اولیهشان این بود که برای درمان دردها چه باید کرد؟ تصمیم و نظر همگی آنان این شد که باید دست به دامان قرآن زد و ریشه نفاق و تفرقه را که مولود استعمار و جهل مردم است قطع کرد. تعداد این جمعیت بعد از ده ماه بیست هزار نفر رسید. سید (رهبر جمعیت) در یکی از جلسات با حالتی حزنانگیز چنین گفت: بارالها! گفتهای: «وَالَّذينَ جاهَدوا فينا لَنَهدِيَنَّهُم سُبُلَنا» خدایا! این جمعیت در راه تو قدم گذاشتهاند، راهنماییشان کن و راه را بر ما بنمای... آنگاه بعد از سخنانی چند ادامه داد: وا اسفا! قرآن هم اکنون فقط برای تلاوت بر سر قبور در شبهای جمعه، مشغولیت روزهداران مسجد، کفارهٔ گناه، بازیچه مکتبخانهها، درمان چشمزخم، وسیله قسم دروغ، مایه گدایی، زینت قنداق، سینهبند عروس، بازوبند نانوا، گردنبند بچه و حمایل مسافران و.... سرمایه کتابفروشیها شده است. آه! وا اسفا! یک سوره والعصر که سه آیه بیش نیست، نهضت مسلمانان از صدر اسلام را به وجود آورد و موجب تشکیل اصحاب صفه شد، اما افسوس!... خدایا ما تو را فراموش کردیم، تو هم آیینه قلوب ما را از انعکاس و درک حقایق خود محروم نمودی. سپس سید جمال از منبر پایین آمد و در حالی که عدهٔ زیادی از اعضای جمعیت از گریه بیتاب شده بودند، راهی منزل خود گردید.
🔹وجود این انجمن و شدت نفوذ و تأثیر آن در طبقات مختلف جامعه و میزان انعکاس آن در افکار عمومی یک بار دیگر خطر وجودی سید را علنی ساخت. به طوری که «لردکرومر»، سفیر انگلیس در مصر، وحشت و نگرانی خود را این چنین به لندن گزارش داد: «...اگر این انجمن حزب الوطنی یک سال دیگر برقرار باشد و سلسلهجنبان امروزهٔ آسیای غربی و مرکزی و آفریقای شرقی و شمالی، شیخ جمالالدین همدانی، مرفهالبال و آسودهخاطر در مصر زیست کند، گذشته از اینکه تجارت و سیاست بریتانیا در قارهٔ آفریقا از بین میرود، که سهل است، ترس آن است که سیادت قاطبه اروپا، از هیمنهٔ این انجمن عجیب متزلزل شده و اثری از آن در صفحه عالم باقی نماند. انجمن حزب الوطنی مصر سختترین مانعی است که در مقابل پیشرفت ما تصور میشود؛ باید با کمال سرعت و عجله، برای تفرق آن دستور سریع و لازمالاجرا برسد!»
🔹سید جمالالدین با مبارزهای که بر ضد اهداف استعمار خارجی و استبداد داخلی، به قصد آزادی ملت مصر آغاز کرده بود، موجب گردید که به دستور انگلیسیها و مخالفتهای فراماسونها که حزب الوطنی را در مقابل خود میدیدند، حکم توقیف او صادر گردد. اموال سید جمال را ضبط کردند و او را همراه مأمورانی به کانال سوئز تبعید و سپس به ترک مصر وادار نمودند. سید جمالالدین مدت ده سال در مصر حضور داشت و با فعالیتهای اثربخش خود، توانست شاگردان و دستپروردگان زیادی بسازد که بعدها در نهضتی آزادیخواهانه منشأ اثر شدند و با انقلاب در کشور خود زمام امور را در دست گرفتند. سعد زغلول، یکی از رهبران مسلمان مصر، بعدها در مجلس عمومی مردم به مصریان گفت: من این نهضت را چنانکه سخنرانان امروز مجلس گفتند، از پیش خود نیافریدهام، بلکه این نهضت ادامه نهضتی است که سید جمالالدین و شاگردان و دستپروردگان مکتب او پایهگذار آن بودند.
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از کتاب «فریادگر قرن»؛ گوشههایی از زندگی سید جمالالدین اسدآبادی پایهگذار نهضتهای اسلامی
📚کتاب: فریادگر قرن
✍نویسنده: رضا فرهادیان
🔘ناشر: مؤسسه فرهنگی_تربیتی توحید با همکاری مؤسسه بوستان کتاب
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#فریادگر_قرن
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢ما هر روز در غزه «کلمه» از دست میدهیم
🔹به خاطر دارید چند روز از شروع طوفانالاقصی گذشته است؟ اصلاً میدانید چندمین روز از مقاومت بیوقفه و خستگیناپذیر مردم سرزمین فلسطین است؟ دوماه بیشتر از شروع طوفانالاقصی نگذشته بود که پرستو عسگرنژاد در یک پست داخل اینستاگرامش خبر شهادت نویسندهای فلسطینی را داد؛ او شاعر و استاد دانشگاه هم بود. چند روز قبلش سرکلاس دانشگاه عکسهای هبه زقوت، نقاش فلسطینی را داخل پاور ارائه کلاسیام گنجانده بودم و در انتها گفتم غزه هر روز انسان از دست میدهد، انسانهایی که برای زندهماندن و زندگی تلاش کردهاند. کسانی که در سختی مقاومت هر روزه، خود را به جایی رساندند. عکس دوقلوهای نوزاد را چطور، آنها را به خاطر دارید؟ همانهایی که تنها چند روز پس از تولدشان شهید شدند. تصویر پدرشان را چی؟ میدانستید او از جوانهای موفق فلسطین و مهندس سرشناسی بودهاست؟ دکتر رفعتالعریر همان شاعر و نویسندهای که تنها پس از ۶۰ روز از شروع طوفانالاقصی شهید شد، در یکی از شعرهایش نوشته بود: «اگر من باید بمیرم، پس تو باید زنده بمانی تا داستانم را برای بقیه تعریف کنی. تا خرتوپرتهایم را بفروشی… و از لباسهایم، از بند کفنم، نخ بلند بادبادکی بسازی تا بچهای در غزه که بهشت در نگاهش خانه کرده در جستوجوی پدری که در چشمبههمزدنی شهید شده، چنان که فرصت نکرده با هیچکس، حتی با بدن خودش خداحافظی کند، این بادبادک را، بادبادکی را که تو از من ساختی، ببیند و شده برای لحظهای تصور کند فرشتهایست که عشق را به او بازگردانده. اگر من باید بمیرم، بگذار این مرگ امیدی بیافریند، بگذار این مرگ افسانهای باشد.» او دو ماه تمام با اشک برای مردم جهان نوشت «ما عدد نیستیم» و عسگرنژاد برای توصیف او از کلمه استفاده کرد. تنها سلاحی که رفعتالعریر داشت کلمهها بودند. او میخواست با کلماتش به جهان بفهماند از دستدادن یعنی چه!
🔹عسگرنژاد در آن پست نوشتهبود: «ما هر روز در غزه کلمه از دست میدهیم». کلمهها معنا دارند، هویت دارند، مستقل هستند و وجودشان شرط لازم است؛ انسان هم همینطور. ما هر روز در غزه «کلمه» از دست میدهیم، به معنای از دست دادن انسان است؛ نه مشتی عدد و رقم که حالا بعد از یکسال دیگر تعداد صفرهایش هم از اهمیت افتادهاست. تا همین لحظه بخواهم برایتان بگویم ۴۰ هزار و ۸۶۱ نفر را از دستدادهایم! من اینقدر شعر رفعتالعریر را خواندهام که حفظ شدهام، اما هنوز در همان ابتدای جمله، «تو باید بمانی تا داستانم را برای بقیه تعریف کنی» ماندهام، انگار نمیتوانم از کنارش عبور کنم؛ او ۶۰ روز با کلمات و خط به خط شعرهایش تلاش کرد به جهان بفهماند سلاح انسانها همیشه یکسان نیست، همه نمیتوانند تفنگ به دست بگیرند و با گلوله به میدان جنگ بروند. میدان جنگ هم هیچوقت به فضای جبهه محدود نمیشود؛ مهم سکوت نکردن و روایت است.
🔹هر زمان که اتفاقی طاقتفرسا در آن سرزمین میافتد بیشتر از قبل حس میکنم آدمهایی هستند که روایت کنند، آدمهایی که زبانها و سلاحهای خود را انتخاب کردهاند و قصد دارند صحنه روزگار و صفحه بازی را عوض کنند. هرکس با زبان خودش. اما حقیقت را بخواهید به گمان من اصلیترین هنر، ماندن و تداوم است. با هر اتفاق تعداد روایتکنندهها افزایش پیدا میکند اما سوال اینجاست که مگر بعد از آن اتفاق هولناک همهچیز متوقف میشود که پس از چند روز همه در بایکوت خبری میروند و اتفاقهای غزه میشود یادی در خاطرهها؟ دوری و نزدیکی، تفنگ و لباس رزم، زمانی که یک هنرمند فرسنگها دورتر از فلسطین از او سخن میگوید، یک طراح از او طراحی میکند و آهنگساز از او میسازد معنای خود را از دست میدهد؛ هر کس به سهم و بضاعت خودش! من هم تمام این چندصد کلمه را کنار هم چیدم و زحمت خواندنش را هم به شما دادم که بگویم درست است روزمره از همه قدرتهای جهان قویتر است و در کسری از ثانیه انسان را میبلعد اما نقطه تقابلش تلنگر است که هنرمندها میتوانند با زبان و سلاحشان هر روز و هر ثانیه با ماندگار کردن اثرشان، چارهاش کنند. کتاب «فلسطین زیبا» مصداق ماندگار کردن آثار است، کتابی که با صدها تصویر در سال ۱۸۸۱ توسط یک ناشر آمریکایی منتشر شده است و این اتفاق در حالی است که اسم منحوس و جعلی «اسرائیل» در سال ۱۹۴۸ ساخته شده است. این کتاب حالا خودش سندی تاریخی است. ماجرای ماندگار کردن و چاره روزمرگی هم همین است. اگر بتوانیم آثار را به کتاب تبدیل کنیم حتی میتوانیم برای روزگار خیلی دور هم آنها را حفظ کنیم و گواهی باشند بر سرگذشت امروز ما.
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از یادداشت نازنینفاطمه سامنی درباره فراموشی مسئله فلسطین در ایبنا
🔗لینک مطلب در ایبنا:
ibna.ir/x6r7T
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#فلسطین_زیبا
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz