داستانک: مهمون اتاق محمد
🔅پیر زن دستش را روی سنگ قبر کشید و به صورتم خیره شد گفت:« روزی اولی که اومدی و گفتی دانشجویی و تو این شهر غریب، همون لحظه توی چشمات یه چیزی دیدم که مهرت به دلم نشست؛ سر ظهر وقتی دیدم داری لاکتو پاک میکنی که وضو بگیری فهمیدم اشتباه نکردم.
🔅فردا غروبش قدسی خانم تو مسجد منو دید پرسید این دختره کیه با اون سر و وضع اومده خونتون؟ گفتم مستاجر جدیده اتاق محمده» قدسی خانم شاکی شد گفت:« اتاق شهیدت رو اجاره دادی به این دخترهی بیحجاب؟» بطری گلاب را روی سنگ قبر پاشید لبخندی زد و گفت:« میدونی چی جواب قدسی خانم رو دادم» نگاهش مثل همان روز اول که دیدمش پر از محبت و خالی از قضاوت بود.
🔅 پرسیدم:« چی جواب دادین عزیز؟» روسریم را نزدیک پیشانیم کشید و موهایم را داخل برد؛ لبخند روی لبش پر رنگتر شد گفت:« مادر کسی که مقید به خوندن نمازه هیچ وقت خدا به حال خودش رهاش نمیکنه حتی اگه یه جاهاییم از مسیر خارج بشه خدا دستشو میگیره» در طول این ۵ ماهی که مستاجرش شده بودم خیلی حال و هوای دلم را خوب کرده بود.
🔅هروقت از شهیدش برایم حرف میزد ناخودآگاه اشکهایم سرازیر میشد؛ گفتم:« عزیز! اون کاغذه لای قرآن وصیتنامه آقا محمده؟» اشک گوشه چشمان پیرزن نشست گفت:« اره مادر خوندیش؟» گفتم:« اره عزیز خوندنش.» بعضی گلوی هر دوی ما را گرفت گرمای اشک را روی گونههایم احساس کردم.
🔅در این ۵ ماه مدام با خودم کلنجار میرفتم که چطور این جرات را به خودم بدهم؛ پدر و مادرم به محض شنیدن و یا دیدنم اولین برخوردی که داشتند توپ و تشر بود و حتی بارها صدایشان در گوشم میپیچید:« دانشجو رشته پزشکی هستی بعد با این تیپ و قیافه و چادر و مانتو میخوای بری دانشگاه و سرکار و ...» دلم میخواست برای پیرزن حرف بزنم و خودم را سبک کنم. گفتم:« عزیز! من اومدنمو به خونه شما، لطف خدا بخودم میدونم.
🔅عزیز وقتی وصیتنامه آقامحمد رو خوندم باورم نشد یه پسر بچه ۱۸ ساله جون خودش رو بخاطر حفظ ناموس بده.» پیرزن سرم را در بغل گرفت و بوسید. گفتم:« عزیز من دلم میخواد با حجاب شم اما خونوادم دوست ندارن تنها دخترشون، محجبه شه.
🔅از همکلاسیام تا خونوادم و فامیل، همه منو مسخره میکنن» پیر زن اشکهایم را پاک کرد و پیشانیم را بوسید گفت:« دخترم تو چرا میخوای خودتو برای دیگران خوشگل کنی تو خوشگل شو برای خدا؛ اصلا میدونی چیه اولین چادرتم خودم میخوام برات بدوزم» با بغض و خنده گفتم:« عزیز چقدر حرفات آرومم میکنه» گفت:« مادر تو ۵ ماهه مهمون اتاق محمدی ارتباط با شهدا روح آدمو جلا میده؛ تو طینت پاکی داری اینو من روز اول تو نگاهت دیدم. اینم هیچ وقت یادت نره کسی که مقید به نمازه هیچ وقت خدا ولش نمیکنه»
🔺️نویسنده: مریم ابراهیمیشهراباد
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#مریم_ابراهیمی_شهر_آباد
#عفاف_و_حجاب
#نماز
#طینت_پاک
#دانشجوی_پزشکی
#اتاق_شهید
#مادر_شهید
#با_حجاب_شدن
#وصیت_شهید
#شهدای_دفاع_مقدس
#وضو
#قرآن