eitaa logo
به دخت
58 دنبال‌کننده
759 عکس
98 ویدیو
3 فایل
"به دخت"، پایگاه زنان و دختران ارتباط با ادمین: @behdokht
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر، رحمتی فراگیر 🔹️امام رضا علیه السلام می فرماید:«خداوند بر زنان و دختران مهربان تر است تا بر مردان و پسران.»اوج این عزت، تنها برای خود دختر نیست که دختر رحمتی فراگیر است و کسی که او را نگه داشته و از او مراقبت می کند نیز شامل رحمت الهی شود و چه رحمت بالاتر و چه ارجی زیباتر از اینکه همنشنین رسول خدا در بهشت شود. 🔹️تقویم کشورمان را دوست دارم. هر روزش فصل جدیدی را برای نو شدن، آغازی دوباره داشتن، عشق ورزیدن، سپاسگزاری کردن و ارج نهادن،برایت فراهم می‌کند. 🔹️یک روز مادران سرتیتر می‌شوند، یک روز پدران، یک روز پزشکان و مهندسان، یک روز جوانان و روزی هم مختص ” دختران” که به گونه ای دیگر مورد توجه قرار می گیرند. 🔹️با یک نگاه به چرایی نام گذاری این روزها می توان به سادگی دریافت که این روزها و نام گذاری هایشان در نخستین حرکت، تجلیل از ائمه اطهار و فرزندان برومند آنها است و ما به میمنت برکت حضورشان عموما در سالرزو تولد آنها از گروهی خاص تقدیر می کنیم. 🔹️این یکی از مؤلفه های شاد و زیبای، سبک زندگی اسلامی است. تقدیر و تشکر، سپاس از حضور و تلاش کسانیکه در زندگی ما هستند و ممکن است، بودنشان در گذر زمان، عادی شده و عملکردشان به چشم نیاید. متن کامل را در سایت بخوانید. 🔺️نویسنده: سیده زهرا سیدجوادی ✅ https://behdokht.ir/65930/ #behdokht.ir
عادت بد 🔅هنوزپشت لبش سبز نشده بود. پول ها را از مادر گرفت و به سمت مغازه احمد آقا براه افتاد. صدای پاشنه های کفش زنانه توی کوچه پیچید، نگاهش را از ته کوچه گرفت و به زمین دوخت. سر به زیر تا سر کوچه قدم برداشت. -«سلام فرامرز جون! مامان خونس؟» ایستاد؛ بی آنکه سر بالا کند، جواب داد:«سلام!...بله هستن، بفرمایید منزل!» زن دستی به موهای جو گندمیش کشید، آنها را زیر شال حریرش جا داد و گفت:«اوه اوه چه لفظ قلم...تو هنوز این عادت بدت رو ترک نکردی؟» -«عادت بد؟» :«وقتی با بزرگ تر از خودت حرف می زنی سرتو بالا بگیر بی ادب!» 🔅دندان هایش را به هم ساید و جواب داد:«ببخشید زری خانم من عجله دارم باید برم!...امری ندارین؟» زری خانم دسته های کیفش را روی شانش انداخت و بی آنکه جوابی بدهد به راهش ادامه داد. فرامرز زیر لب لا اله الا اللهی گفت و به راهش ادامه داد. -«بجنب پسر شب شد!» 🔅صدای احمدآقا که توی گوشش پیچید، سرش را بلند کرد و گفت:«سلام احمد آقا!» احمد آقا آخرین هندوانه را از جوانی که پشت وانت بار مشغول خالی کردن بار بود گرفت و روی هندوانه های دیگر گذاشت. -«علیک سلام آقا فرامرز گل!...جانم بفرما؟» 🔅فرامرز ایران چک صد هزار تومانی را کف دست احمد آقا گذاشت و گفت:«بی زحمت دو کیلو هلو و زرد آلو بدین...یه کیلوم سبزی خوردن!» -«عزیزم می بینی که دستم بنده خودت برو از کنار ترازو چندتا پاکت بردار، میوه سوا کن تا بیام.» 🔅فرامز داخل مغازه شد. هر دو طرف مغازه میوهای خوشرنگ و خوش بو به زیبایی کنار هم چیده شده بودند. داخل مغازه فضای کمی داشت و هنوز چند جعبه میوۀ چیده نشده روی زمین باقی مانده بود. فرامرز به سختی می توانست از لابه لای جعبه ها عبور کند پاکتی از کنار وزنه های ترازو برداشت و مشغول برچیدن میوه شد. بوی عطر تند زنانه ای مشامش را پر کرد. سر چرخاند چند خانم بدحجاب جلوی مغازه ایستاده بودند و با احمد آقا حرف می زدند. تند و تند هلوها را داخل پاکت انداخت و روی ترازو گذاشت. پاکت دیگری برداشت و سمت زردآلوها رفت. 🔅احمد آقا داخل مغازه شد و خانم ها پشت سرش. فرامرز دانه های درشت عرق را با آستین پراهنش پاک کرد و گفت:«احمد آقا لطفا اینا رو حساب کنین؟...یه کیلوهم سبزی آشی بدین!» -«روی چشم گل پسر!»احمدآقا پشت ترازو ایستاد و سنگ ترازو را برداشت. ادامه مطلب را در سایت به_دخت بخوانید. 🔺️نویسنده:لیلاصادق محمدی ✅ https://behdokht.ir/67915/ #behdokht.ir
نام داستانک: مترو 🔅نمیدونم توی این دوره زمونه اینکه اینقدر بخوای همیشه سروقت همه جا باشی و به کارات برسی و کسی رو منتظر نزاری چقدر میتونه خوب باشه یا نه… اما من جزء همین دسته هستم. 🔅همیشه هم با اینکه میدونم برنامه ریزی کردم که ۱۰ دقیقه زودتر برسم، استرس دارم و مدام ساعت رو نگاه میکنم. یه جورایی فکر میکنم حق الناس بزرگی میشه اگر کسی به خاطر من مجبور بشه کارهاشو جابه جا کنه یا بهشون نرسه یا وقت کافی نزاره براشون. 🔅از طرفی سفر با مترو در تهران همونقدر که مزایا داره یه وقتایی هم داستانهایی داره که ممکنه همه برنامه هات بریزه به هم. 🔅یکبار که به شدت داشتم سعی میکردم سر قراری که داشتم برسم و کارهای دانشگاه رو با دوستام انجام بدم، به دلیل خلوتی مترو و اینکه زمان کافی نداشتم برسم به واگن خانم ها، سوار واگنی شدم که مخصوص همه است! یعنی روش ننوشته مخصوص آقایان! به خودم گفتم یه ایستگاه سوار میشم و ایستگاه بعد سریع خودمو میرسونم واگن خانم ها که راحت‌تر باشم. اما همین که قطار از ایستگاه حرکت کرد و وارد تونل شد یکباره قطار متوقف شد و همه چراغ ها و نورها خاموش. تاریکی مطلق! ترس برم داشت نمیدونم چرا. از اینکه نگاه ها و آدم ها رو نمیدیدم یخ کردم. فکر کردم الانه که تموم شه. تو دلم داشتم به برنامه هام فکر میکردم… اما نه… این تاریکی تموم شدنی نبود. فکر کنم ۲ دقیقه ای گذشت. 🔅 صدای همه بلند شده بود! بیشتر صدای مردها را میشنیدم – ای بابا… • این چه وضعشه! خراب بودی چرا مسافر سوار کردین! خانم بغلیم با صدای نازکی بکدفعه گفت هییییی، انگار ترسیده باشد! متن کامل را در سایت بخوانید. 🔺️نویسنده:مینادموحدین عطار ✅https://behdokht.ir/67918/ #behdokht.ir
داستانک/بالهایت کجاست؟ 🔅جلوی آیینه ایستادم و با وسواس دو گوشه روسری‌ام را زیر گلو گره زدم. پیراهن زیبایی راکه بابا برای تولد پنج سالگی ام هدیه گرفته بود، پوشیدم. دویدم توی حیاط و دور تا دور حوض چرخیدم. – آسیه … آسیه … 🔅 به طرف صدا سربرگرداندم. بابا اشاره کرد تا بروم طرفش. دستم را گرفت و لحظه ای سرتا پایم را برانداز کرد. – چقدر بهت میاد؛ ولی … ولی بال‌هات کجاست؟ 🔅چرخی زدم و دوروبرم را نگاه کردم. جواب دادم: «کدوم بال؟» 🔅روی دو پا نشست و هم قدوقواره من شد. – چادر مثل بالِ فرشته‌هاست … حالا بگو بال هات چی شده؟! 🔅 با دو دست چین‌های دامنم را باز کردم. – می خوام پیراهن قشنگم رو همه ببینن. 🔅دستی بر سرم کشید و گفت: «اینطوری که بهتره، وقتی توی مهمونی خانوم ها، چادرت رو باز می کنی، همه یکهویی می بینن …» با لجبازی پا به زمین کوبیدم. – نه! اگه چادر بپوشم … مردم کوچه و خیابون نمی بینن چه پیرهن قشنگی برام گرفتین … 🔅از جا برخاست و بی‌آنکه چیزی بگوید، تنهایی بیرون رفت. با این کار مرا تنبیه کرد … 🔅کمی بعد که بابا شهید شد، مادر گفت: «رفته پیش خدا … رفته پیش فرشته‌ها …» 🔅بعدازآن، هیچ‌وقت بدون بال‌هایم جایی نرفتم. فکر می‌کردم اگر بال داشته باشم، می‌توانم روزی در کنارش باشم؛ درست مثل فرشته‌ها … 🔹️با الهام از خاطره شهید مهدی فرودی راوی: آسیه فرودی، دختر شهید 🔺️نویسنده:مریم عرفانیان #behdokht.ir
نام داستانک: رنگین‌کمان 🔅از آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم دو فصل بهار و تابستان می‌گذشت. تب ترس از کرونا فروکش کرده بود و در فضای سبز مقابل دانشگاه قرارِ دیدار گذاشته بودیم. غبار روی نیمکت را با دستمال کاغذی پاک کردم تا چادرم خاکی نشود. 🔅 یک نفر از دور جلو می‌آمد. آفتاب می‌تابید به دسته‌ی طلایی کیفش و بازیگوشانه منعکس می‌شد به سمت ردیف درخت‌های کنار پیاده‌رو. در تلفن همراهم دنبال شماره‌ی سمانه می‌گشتم که احساس کردم از عطر خوشی دارم سرمست می‌شوم. یک نفر مقابلم ایستاده بود. سرم را بالا آوردم. «سمانه تویی؟!» عینک آفتابی و ماسک توی دستش بود و مثل همیشه با گونه‌های چال افتاده می‌خندید. بند کیف دسته‌طلایی‌اش را از روی شانه‌اش برداشت و گذاشت بین‌مان روی نیمکت. 🔅در چهار سالی که با هم دوست بودیم همیشه با چادر عربی دیده بودمش اما حالا مانتو بلند زرشکی‌رنگی پوشیده بود که انحنای زیبای کمرش را قاب گرفته بود. تا قوزک پاش می‌رسید و روی مچ آستین‌هاش گل‌های ریز، سوزن‌دوزی شده بود. «چه تیپی زدی دختر!» دل‌خور شد انگار. رو از من گرفت و تکیه داد به نیمکت. روسری‌اش را به شکل لبنانی با گیره‌ی مروارید‌دار بسته بود. «فکر نمی‌کردم تو هم مثل بقیه اولین چیزی که به چشمت می‌آید ظاهرم باشد!» ادامه مطلب را درسایت بخوانید. 🔺️نویسنده: زهرا سادات ثابتی ✅ https://behdokht.ir/67927/ #behdokht.ir
داستانک/ حدیث 🔅خاطره‌ای از شهید محمد منتظر القائم راوی: دوست شهید 🔅فهمید که مرد ساواکی است و می‌خواهد برایش پرونده‌سازی کند. ساواکی پرسید: «نظرت در مورد حجاب چیه؟» 🔅محمد جواب داد: «نظری ندارم باید از روحانیت بپرسید! فقط یک حدیث بلدم که هرکس همسرش رو بی‌حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد، بی‌غیرت است و خداوند لعنتش می‌کند.» 🔅مرد ته‌مانده سیگارش را به زمین انداخت و با پایش روی آن فشرد. با غیظ گفت: «شاه رو میگی؟» 🔅محمد خندید. – من به سیاست کاری ندارم، فقط حدیث خواندم. 🔅ساواکی لب به دندان گزید و خیره‌خیره نگاهش کرد. خنده‌ی او از هزار دشنام برایش بدتر بود. 🔺️نویسنده:مریم عرفانیان #behdokht.ir
داستانک: آهو خانوم 🔅چادر رنگی را روی شال حریرش مرتب کرد. با نگاهی خیس از اشک، چشم دوخت به گنبد طلایی. بغضش را فروخورد. زیر لب گفت: «به خودت پناه آوردم … کمکم کن بتونم تغییر کنم …» 🔅بوق زدن‌هایِ پیاپی و صدایی دورگه در گوشش پیچید: «… سوار شو …» کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود که ماشینی سیاه‌رنگ، جلوی پایش ترمز زد. مردی که شیشه را تا انتها پایین کشیده بود، بلند گفت: «اهلش هستی؟» بوی سیگار از توی ماشین قاطی با عطری تند مشام دختر جوان را آزرد. – چی می خواهین از جونم؟ – می دونستی چشات خیلی خشگله؟ گونه‌هایش سرخ شد. – آقاا … اشتباه گرفتین … 🔅این را گفت و از ماشین فاصله گرفت. مرد موهای ژل زده‌اش را توی آیینه مرتب کرد. – ولی ظاهرت اینطور نشون نمیده. 🔅لب‌های باریک دختر لرزید. شال حریر را روی صورت بزک‌کرده‌اش کشید. با صدایی لرزان جواب داد: «مگه هر کی به سرووضعش برسه اهلشه؟» 🔅مرد با لحنی مسخره و پر از شهوت گفت: « غیر اینه آهو خانوم؟ باور کن ازت خوشم اومده …» 🔅قلب دختر چنگ شد. فکری به ذهنش رسید. دیگر جوابی نداد. سر چرخاند و به آن‌طرف خیابان دوید … بدوبیراه گفتن‌های مرد، در بوق ماشینی که پشت سرش بود، گم شد. 🔅حالا پناه آورده بود به ضامن آهو تا تغییر کند، تا هیچ وقت به دست صیاد گرفتار نشود … نویسنده:مریم عرفانیان #behdokht.ir
داستانک: چشم‌هایت را باز کن 🔅خاطره‌ای از شهید مصطفی ردانی پور راوی: دوست شهید 🔅خانم معلم نگاهشان کرد. شاگردها دست‌به‌سینه و بی‌صدا روی نیمکت‌های چوبی نشسته بودند. 🔅معلم دستی به موهایش کشید و عینک دور طلایی‌اش را روی بینی جابه‌جا کرد. - من معلم جدیدتون هستم. 🔅مصطفی هنوز سرش پایین بود و چشم‌هایش بسته، که صدای معلم بلندتر از قبل در گوشش پیچید: «سرها بالا، نگاه‌ها به من.» 🔅صدای نزدیک شدن‌های قدم‌های خانم معلم در گوش مصطفی طنین انداخت. معلم رفت سراغ او؛ دست زیر چانه‌اش برد و گفت: «مگه نگفتم سرها بالا، نگاه‌ها به من!؟ سرت رو بالا بگیر ببینم!» 🔅اما مصطفی پلک‌هایش را باز نکرد، از جا برخاست و بی‌آنکه سرش را بالا بگیرد دوید بیرون. غرولند معلم در همهمه بچه‌ها گم شد. 🔺️نویسنده:مریم عرفانیان #behdokht.ir
داستانک: مهمون اتاق محمد 🔅پیر زن دستش را روی سنگ قبر کشید و به صورتم خیره شد گفت:« روزی اولی که اومدی و گفتی دانشجویی و تو این شهر غریب، همون لحظه توی چشمات یه چیزی دیدم که مهرت به دلم نشست؛ سر ظهر وقتی دیدم داری لاکتو پاک می‌کنی که وضو بگیری فهمیدم اشتباه نکردم. 🔅فردا غروبش قدسی خانم تو مسجد منو دید پرسید این دختره کیه با اون سر و وضع اومده خونتون؟ گفتم مستاجر جدیده اتاق محمده» قدسی خانم شاکی شد گفت:« اتاق شهیدت رو اجاره دادی به این دختره‌ی بی‌حجاب؟» بطری گلاب را روی سنگ قبر پاشید لبخندی زد و گفت:« می‌دونی چی جواب قدسی خانم رو دادم» نگاهش مثل همان روز اول که دیدمش پر از محبت و خالی از قضاوت بود. 🔅 پرسیدم:« چی جواب دادین عزیز؟» روسریم را نزدیک پیشانیم کشید و موهایم را داخل برد؛ لبخند روی لبش پر رنگتر شد گفت:« مادر کسی که مقید به خوندن نمازه هیچ وقت خدا به حال خودش رهاش نمیکنه حتی اگه یه جاهاییم از مسیر خارج بشه خدا دستشو میگیره» در طول این ۵ ماهی که مستاجرش شده بودم خیلی حال و هوای دلم را خوب کرده بود. 🔅هروقت از شهیدش برایم حرف میزد ناخودآگاه اشکهایم سرازیر می‌شد؛ گفتم:« عزیز! اون کاغذه لای قرآن وصیت‌نامه آقا محمده؟» اشک گوشه چشمان پیرزن نشست گفت:« اره مادر خوندیش؟» گفتم:« اره عزیز خوندنش.» بعضی گلوی هر دوی ما را گرفت گرمای اشک را روی گونه‌هایم احساس کردم. 🔅در این ۵ ماه مدام با خودم کلنجار میرفتم که چطور این جرات را به خودم بدهم؛ پدر و مادرم به محض شنیدن و یا دیدنم اولین برخوردی که داشتند توپ و تشر بود و حتی بارها صدایشان در گوشم می‌پیچید:« دانشجو رشته پزشکی هستی بعد با این تیپ و قیافه و چادر و مانتو میخوای بری دانشگاه و سرکار و ...» دلم میخواست برای پیرزن حرف بزنم و خودم را سبک کنم. گفتم:« عزیز! من اومدنمو به خونه شما، لطف خدا بخودم می‌دونم. 🔅عزیز وقتی وصیتنامه آقامحمد رو خوندم باورم نشد یه پسر بچه ۱۸ ساله جون خودش رو بخاطر حفظ ناموس بده.» پیرزن سرم را در بغل گرفت و بوسید. گفتم:« عزیز من دلم میخواد با حجاب شم اما خونوادم دوست ندارن تنها دخترشون، محجبه شه. 🔅از همکلاسیام تا خونوادم و فامیل، همه منو مسخره میکنن» پیر زن اشکهایم را پاک کرد و پیشانیم را بوسید گفت:« دخترم تو چرا میخوای خودتو برای دیگران خوشگل کنی تو خوشگل شو برای خدا؛ اصلا می‌دونی چیه اولین چادرتم خودم می‌خوام برات بدوزم» با بغض و خنده گفتم:« عزیز چقدر حرفات آرومم می‌کنه» گفت:« مادر تو ۵ ماهه مهمون اتاق محمدی ارتباط با شهدا روح آدمو جلا میده؛ تو طینت پاکی داری اینو من روز اول تو نگاهت دیدم. اینم هیچ وقت یادت نره کسی که مقید به نمازه هیچ وقت خدا ولش نمیکنه» 🔺️نویسنده: مریم ابراهیمی‌شهراباد #behdokht.ir
داستانک: نانِ حلال خاطره‌ای از شهید عبدالحسین برونسی راوی: معصومه سبک خیز، همسر شهید 🔅سال ۱۳۵۱، اولين شغلي که عبدالحسین پيدا کرد، سبزي فروشي بود. 🔅مغازه‌ای که توی آن کار می‌کرد، در خيابان ارگ مشهد قرار داشت. هر بار برمی‌گشت خانه، ناراحت بود. 🔅می‌گفت: «بيشتر مشتری‌ها، زن‌های بی‌حجاب.» پيش يکي از علماء رفت و گفت: «من شاگرد سبزی‌فروشی‌ام. 🔅ازنظر شرعی اشکال داره که مشتریان بی‌حجابن؟!» جواب این بود: «فکر کن اون‌هایی که میان و سبزي می‌خَرند، انسان نیستن.» 🔅فکر کرده بود که مگر می‌شود به آدم‌ها نگاه کرد و گفت این‌ها انسان نیستند؟! خودم که می‌دانم نگاه کردن به نامحرم گناه و حرام است. 🔅بالاخره هم نتوانست تحمل کند و با خودش کنار بیاید. سبزي فروشي را رها کرد. بیل و کلنگی خرید و گفت: «زن و بچه نانِ حلال می‌خواهند، بايد هر طوری شده برايشان فراهم کنم.» 🔺️نویسنده: مریم عرفانیان #behdokht.ir
داستانک: شال رنگی 🔅چادرم را جمع میکنم و وارد اتوبوس میشوم ؛چشمم به جمع نوجوان های همراهمان میخورد از تعجب خشکم میزند ،فقط یک جمله از ذهنم میگذرد خدایا من با این همه نوجوان بی حجاب چه کنم ؟ 🔅سلام گرم و پر انرژی میکنم ، خودم را مٌبلغ و راهنمای گروه در طول سفر معرفی میکنم . 🔅توقع داشتم بچه ها با دیدن چادر و حجابم گارد بگیرند اما خدا رو شکر رابطه دوستانه ای بین ما شکل گرفت و از حضورم استقبال کردند، به آقا امام رضا متوسل میشوم تا در سفر زیارتش به ما کمک کند. 🔅در میان آنها دختران کمتری هست که حجاب کامل و شوق زیارت دارند، همه آنها بیشتر هیجان سفر دوستانه و دور از خانواده را دارند؛هر بار در دلم زمزمه میکنم آقا جان خودت کمک کن ..این بچه ها امانتن ... 🔅دور روز از سفر گذشته .. دیشب در خصوص حجاب و آرامش و امنیتش برای بچه ها گفتم .. از حس خوبش .. از پاکدامنی .. از رفقات اولیای خدا ، حس میکنم به عده ای تلنگر خورده باشد ، دائم همه چیز را در ذهنم مرور میکنم و دلم میخواهد تاثیرش را ببینم. 🔅قصد داریم بچه ها را برای نماز به حرم ببریم ..باز همان تیپ های همیشگی ..باز همان شال های وسط سر ... نا امید میشوم .. بغضم میگیرد و در دلم به آقا گلایه میکنم، مشغول گلایه در ذهنم و مرتب کردن چادرم جلوی آیینه هستم که یکی از دختر های سرگروه با همان تیپ پر زرق و برق جلو می آید ،طلق روسری در دستش را جلوی من میگیرد و با دست دیگرش شال سبز رنگ زیبایی را به سمتم می آورد. 🔅-خانم کریمی شما چقدر قشنگ با چادر شال میبندین ... من از این مقنعه مشکی که زیر چادر سر میخوره خسته شدم .. خجالت میکشم تو حرم موقع نماز موهای همه توئه ..مال من میریزه بیرون 🔅تمام خستگی این چند روزه .. تهیه بروشورها و هدیه ها و هزار و یک کار دیگر با همین چند جمله از یادم میرود ..در ذهنم خدا را شکر میکنم و از گلایه ام شرمنده میشوم ، با لبخند از او میخواهم اجازه بدهد شالش را برایش ببندم ، وقتی به پشت سرش نگاه میکنم میبینم اکثر دخترها چشمشان به آوا و چادر و شالی است که حالا تمام موهایش را پوشانده ... ذوق میکنم و به او میگویم چقدر حجاب به او می آید ... چشمانش برق میزند 🔅زمان زیادی نمیگذرد ، تعدادی از دخترها پیش روی من صف کشیده اند تا برایشان شال زیر چادر ببندم و من هزار بار در دلم آقای مهربانم را شکر میکنم. نویسنده :فاطمه تقاضائی #behdokht.ir