داستانک: آهو خانوم
🔅چادر رنگی را روی شال حریرش مرتب کرد. با نگاهی خیس از اشک، چشم دوخت به گنبد طلایی. بغضش را فروخورد. زیر لب گفت: «به خودت پناه آوردم … کمکم کن بتونم تغییر کنم …»
🔅بوق زدنهایِ پیاپی و صدایی دورگه در گوشش پیچید: «… سوار شو …» کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود که ماشینی سیاهرنگ، جلوی پایش ترمز زد. مردی که شیشه را تا انتها پایین کشیده بود، بلند گفت: «اهلش هستی؟» بوی سیگار از توی ماشین قاطی با عطری تند مشام دختر جوان را آزرد.
– چی می خواهین از جونم؟
– می دونستی چشات خیلی خشگله؟
گونههایش سرخ شد.
– آقاا … اشتباه گرفتین …
🔅این را گفت و از ماشین فاصله گرفت. مرد موهای ژل زدهاش را توی آیینه مرتب کرد.
– ولی ظاهرت اینطور نشون نمیده.
🔅لبهای باریک دختر لرزید. شال حریر را روی صورت بزککردهاش کشید. با صدایی لرزان جواب داد: «مگه هر کی به سرووضعش برسه اهلشه؟»
🔅مرد با لحنی مسخره و پر از شهوت گفت: « غیر اینه آهو خانوم؟ باور کن ازت خوشم اومده …»
🔅قلب دختر چنگ شد. فکری به ذهنش رسید. دیگر جوابی نداد. سر چرخاند و به آنطرف خیابان دوید … بدوبیراه گفتنهای مرد، در بوق ماشینی که پشت سرش بود، گم شد.
🔅حالا پناه آورده بود به ضامن آهو تا تغییر کند، تا هیچ وقت به دست صیاد گرفتار نشود …
نویسنده:مریم عرفانیان
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#شال_حریر
#امام_رضا_ع
#گنبد_طلایی
#مزاحمت_خیابانی
#عفاف_و_حجاب
#حیا
#صیاد
#ضامن_آهو