داستانک: چشمهایت را باز کن
🔅خاطرهای از شهید مصطفی ردانی پور
راوی: دوست شهید
🔅خانم معلم نگاهشان کرد. شاگردها دستبهسینه و بیصدا روی نیمکتهای چوبی نشسته بودند.
🔅معلم دستی به موهایش کشید و عینک دور طلاییاش را روی بینی جابهجا کرد.
- من معلم جدیدتون هستم.
🔅مصطفی هنوز سرش پایین بود و چشمهایش بسته، که صدای معلم بلندتر از قبل در گوشش پیچید: «سرها بالا، نگاهها به من.»
🔅صدای نزدیک شدنهای قدمهای خانم معلم در گوش مصطفی طنین انداخت. معلم رفت سراغ او؛ دست زیر چانهاش برد و گفت: «مگه نگفتم سرها بالا، نگاهها به من!؟ سرت رو بالا بگیر ببینم!»
🔅اما مصطفی پلکهایش را باز نکرد، از جا برخاست و بیآنکه سرش را بالا بگیرد دوید بیرون. غرولند معلم در همهمه بچهها گم شد.
🔺️نویسنده:مریم عرفانیان
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#عفاف_و_حجاب
#حیا
#غیرت
#مریم_عرفانیان
#چشم_های_بسته
#معلم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#دوست_شهید
#چشم_هایت_را_باز_کن
#داستانک_عفاف
#معصومیت
#پاکدامنی