داستانک/ نقاشی
▫️زهرا محو تماشای نقاشیش بود و دل توی دلش نبود تا زودتر آن را به معلمش نشان دهد.
▫️سرش را با ذوق بالا آورد و به معلم خیره شد که بچه ها یکی یکی نقاشیشان را می بردند و نشانش می دادند.
▫️نوبت زهرا که شد، دفترش را بغل گرفت و به طرف میز معلم رفت. آن را باز کرد و جلویش گذاشت.
▫️معلم با کلافگی چند صفحه به عقب و جلو ورق زد و گفت:”پس نقاشیت کو زهرا؟”
▫️زهرا لبخندی زد، دفتر را ورق زد و دوباره همان صفحه را آورد.
▫️معلم اخم کرد و گفت:” میگم نقاشیت کو؟”
▫️زهرا از عصبانیت معلم ترسید .انگشتش را بالا آورد و با اشاره به دفتر گفت:”خانم اجازه! همینه.”
▫️معلم با صدای بلندی گفت:”منو مسخره کردی؟”
▫️کلاس ساکت شد. معلم طلبكارانه گفت:” جای بغض کردن جواب منو بده، چرا تنبلی کردی زهرا؟ ها؟”
▫️شاگردهایی که روی نیمکتهای جلو نشسته بودند روی دفتر زهرا سرک کشیدند و بعد ریزریز خندیدند.
▫️زهرا با بغض گفت:”خانم اجازه من تنبلی نکردم، به خدا یه هفته برا نقاشیم فکر کردم. می خواستم تو نقاشیم…”
▫️معلم وسط حرفش پرید: “یه هفته فکر کردی که اینو نشونم بدی؟”
▫️زهرا با نگرانی به دفترش نگاه کرد و بعد به معلم. خواست چیزی بگوید اما معلم زودتر گفت:”می بینم دروغم که می گی!”
▫️زهرا در حالی که سرش پایین بود، آرام گفت:”خانم اجازه! مگه خودتون هفته پیش، سر کلاس هدیه های آسمانی نگفتید خدا رو نمی شه دید؟”
▫️مکث کرد، با سر آستینش اشکهایش را پاک کرد و همانطور که هنوز نگاهش به دفتر بود گفت: “منم می خواستم، تو نقاشیم خُخُخُدا رو بکشم… “
▫️حالت چهره ی معلم عوض شد. با دستهایی لرزان دفتر را برداشت و میان صدای هق هق های زهرا، با تحیر به صفحه ی سفید خیره شد.
🔺️نویسنده: سپیده شراهی
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#زنگ_نقاشی
#نقاشی_خدا
#معلم
#هدیه_های_آسمانی
#سپیده_شراهی
به دخت
خانم معلم روزت مبارک!
▪️بار اولی که دیدمش می خندید، اما به نظرم زیاد می خندید!
به دوستم گفتم: چقدر این شاده! حتما چایی زعفرونی خورده!!
▪️دوستم جواب داد: اگه اخم می کرد، یه حرف دیگه پشتش می زدی!
▪️وقتی فکر کردم دیدم راست می گه. ما بچه های دانش آموز همیشه یه چیزی داریم که برای معلم مون مضمون کوک کنیم.
▪️روزها گذشت و گذشت و گذشت و خنده هاش، حرفاش، صداش برای من قشنگ شد...
▪️آخه با بقیه یه فرق داشت... بهمون بها می داد، ما رو می دید، درکمون می کرد...
▪️اینو مدت ها بود که گم کرده بودیم... انگار این آدم از روی دیوار بتنی بین دانش آموز و معلم رد شده بود...
▪️باهامون حرف می زد... مشکلاتمون رو حل می کرد... اولین معلمی بود که هم به " تعلیم" اهمیت می داد، هم به تربیت! همون شعار فراموش شده روی کتابای درسی !
▪️یادمه یه روز که برای یکی از بچه های کلاس اتفاق بدی افتاده بود، چه جور موضوع رو حل کرد...و ما باورمون نمی شد.
▪️همکلاسی ما با یه پسر دوست شده بود.
پسره هم از این آدمای به درد نخور بود. به دوستم گفته بود من ازت عکس دارم. یا پونصد هزار تومن بهم پول
می دی یا می رم عکستو به بابات نشون می دم، آبروتو می برم!
▪️دوستم اومده بود مدرسه و زار می زد... معلم مون که حالشو دید، ماجرا رو پرسید. بعد بهش گفت: می ری به پسره میگی اگه عکستو داره بیاره نشونت بده! اگه داشت، که یه فکری می کنیم، اگرم نداشت که هیچ!
▪️دختر بیچاره اونقدر هول شده بود که راه حل به این سادگی به فکرش نرسیده بود !
▪️کاری رو که معلم مون گفت، انجام داد و پسره هم دمشو گذاشت روی کولش و رفت!
▪️این دوستم از اون به بعد دیگه سمت این جور چیزا نرفت...
معلم مون آدم با معرفتی بود... هر کس دیگه ای جای اون بود، کلی دانش آموز رو سرزنش می کرد و آخر سر هم آبروشو می برد!
▪️روز معلم، وقتی رسید، برای همه بچه ها روز او بود ؛ روزی که وقتی به کلاس آمد، همه با هم از ته دل و یک صدا داد زدیم:
خانم معلم! روزت مبارک!
🔺️نویسنده:سبا کوهساری
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_یادداشت
#روز_معلم
#تبریک
#دانش_آموز
#معلم_مهربان
#سبا_کوهساری
#خاطرات_مدرسه
#معلم
#کلاس_درس
داستانک: چشمهایت را باز کن
🔅خاطرهای از شهید مصطفی ردانی پور
راوی: دوست شهید
🔅خانم معلم نگاهشان کرد. شاگردها دستبهسینه و بیصدا روی نیمکتهای چوبی نشسته بودند.
🔅معلم دستی به موهایش کشید و عینک دور طلاییاش را روی بینی جابهجا کرد.
- من معلم جدیدتون هستم.
🔅مصطفی هنوز سرش پایین بود و چشمهایش بسته، که صدای معلم بلندتر از قبل در گوشش پیچید: «سرها بالا، نگاهها به من.»
🔅صدای نزدیک شدنهای قدمهای خانم معلم در گوش مصطفی طنین انداخت. معلم رفت سراغ او؛ دست زیر چانهاش برد و گفت: «مگه نگفتم سرها بالا، نگاهها به من!؟ سرت رو بالا بگیر ببینم!»
🔅اما مصطفی پلکهایش را باز نکرد، از جا برخاست و بیآنکه سرش را بالا بگیرد دوید بیرون. غرولند معلم در همهمه بچهها گم شد.
🔺️نویسنده:مریم عرفانیان
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#عفاف_و_حجاب
#حیا
#غیرت
#مریم_عرفانیان
#چشم_های_بسته
#معلم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#دوست_شهید
#چشم_هایت_را_باز_کن
#داستانک_عفاف
#معصومیت
#پاکدامنی