eitaa logo
به دخت
61 دنبال‌کننده
759 عکس
98 ویدیو
3 فایل
"به دخت"، پایگاه زنان و دختران ارتباط با ادمین: @behdokht
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانک/ نقاشی ▫️زهرا محو تماشای نقاشیش بود و دل توی دلش نبود تا زودتر آن را به معلمش نشان دهد. ▫️سرش را با ذوق بالا آورد و به معلم خیره شد که بچه ها یکی یکی نقاشیشان را می بردند و نشانش می دادند. ▫️نوبت زهرا که شد، دفترش را بغل گرفت و به طرف میز معلم رفت. آن را باز کرد و جلویش گذاشت. ▫️معلم با کلافگی چند صفحه به عقب و جلو ورق زد و گفت:”پس نقاشیت کو زهرا؟” ▫️زهرا لبخندی زد، دفتر را ورق زد و دوباره همان صفحه را آورد. ▫️معلم اخم کرد و گفت:” میگم نقاشیت کو؟” ▫️زهرا از عصبانیت معلم ترسید .انگشتش را بالا آورد و با اشاره به دفتر گفت:”خانم اجازه! همینه.” ▫️معلم با صدای بلندی گفت:”منو مسخره کردی؟” ▫️کلاس ساکت شد. معلم طلبكارانه گفت:” جای بغض کردن جواب منو بده، چرا تنبلی کردی زهرا؟ ها؟” ▫️شاگردهایی که روی نیمکتهای جلو نشسته بودند روی دفتر زهرا سرک کشیدند و بعد ریزریز خندیدند. ▫️زهرا با بغض گفت:”خانم اجازه من تنبلی نکردم، به خدا یه هفته برا نقاشیم فکر کردم. می خواستم تو نقاشیم…” ▫️معلم وسط حرفش پرید: “یه هفته فکر کردی که اینو نشونم بدی؟” ▫️زهرا با نگرانی به دفترش نگاه کرد و بعد به معلم. خواست چیزی بگوید اما معلم زودتر گفت:”می بینم دروغم که می گی!” ▫️زهرا در حالی که سرش پایین بود، آرام گفت:”خانم اجازه! مگه خودتون هفته پیش، سر کلاس هدیه های آسمانی نگفتید خدا رو نمی شه دید؟” ▫️مکث کرد، با سر آستینش اشکهایش را پاک کرد و همانطور که هنوز نگاهش به دفتر بود گفت: “منم می خواستم، تو نقاشیم خُخُخُدا رو بکشم… “ ▫️حالت چهره ی معلم عوض شد. با دستهایی لرزان دفتر را برداشت و میان صدای هق هق های زهرا، با تحیر به صفحه ی سفید خیره شد. 🔺️نویسنده: سپیده شراهی #behdokht.ir