«دلنوشته دختر قشنگمون از کهگیلویه و بویراحمد ازدیداررهبری»
✍️سیده غزل قوامی نژاد
به نام خدا
من و چهار نفر دیگر از دوستان درحال رفتن به دیدار حضرت آقا بودیم سختی های در راه هم شیرین بود به عشق دیدار معشوق و بالاخره به تهران رسیدم وقتی رسیدیم خسته و کوفته شده بودیم ولی به اون جایی که فکر میکردم که صبح میخواهیم برویم دیدار حضرت آقاخستگی از تنم بیرون میرفت و وقتی وارد سالن سازمان تبليغات شدیم ورفتیم در نماز خانه دخترا را دیدم که درحال نامه نوشتن هستن هرکدام با ذوق و شوق خاصی نامه مینوشتند حتی بعضی ها گریه می کردند 😭 و تا ساعت ۳:۳۰ نامه مینوشتن و خوابیدیم ساعت ۶:۰۰صبح بیدار شدیم و آماده میشدیم که دیگر برویم یه حال خاصی داشتم ناباورانه. آخه اولین بار بود که این فرصت برام پیش آمده بود خیلی ذوق داشتم که بسا ساعت زودتر به جلو برود . سوار اتوبوس شدیم و رفتیم ☺️
خلاصه وقتی رسیدیم باید جلوی در کارت هایمان را نشان میدادیم و میرفتیم نزدیک ۴۰ دقیقه ما را بازرسی کردن وقتی به مسجد امام خمینی ره وارد شدیم . نشستیم تا موقعی که حضرت آقا وارد سالن بشوند شعار میدادیم و سرود میخوانیدم یک هیاهویی بود . دل تو دلمون نبود بعضی ها میخندیدند بعضی ها گریه می کردند از ذوق ....خلاصه ساعت ۱۰ شدبود دیدم یکدفعه مجلس هم آقایان هم دختران رفت تو آسمون همه باذوق و شوق داد فریاد می زدند (این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده) ....
وقتی حضرت آقا وارد شدن همه بلند شدیم
واز شوق گریه میکردیم خلاصه.
نشستیم به صحبت های حضرت آقا گوش
میدادیم من فقط به صورت نورانی حضرت آقا
نگاه میکردم مثل پدربزرگی که خیلی از اعماق وجودم بپرستم .با اینکه اولین بار بود زیارتشون می کردم وقتی برنامه تمام شد با خودم گفتم چقد زود برنامه تمام شد کاش بیشترطول میکشید.
راه افتادیم طرف نماز خانه وسایلمان را جمع کردیم و راه افتادیم به طرف خانه هایمان ... و من غزل بانو این خاطره زیبا و دوست داشتنی را هیچ وقت از یاد نخواهم برد .
باتشکر از مادر معنوی همه ما دختران بهشتی گروه جهادی حضرت رقیه س، سرکار خانم هاشمی و دست اندرکاران.
#حریفت_منم
#روایت_دیدار_رهبری
#گروه_جهادی_حضرت_رقیه
#دخترانمقاومتبهشت
#کهگیلویهوبویراحمد
ایتا/روایت/سایت📡
«دلنوشته دختر قشنگمون از مازندران ازدیداررهبری»
✍پریا مهدی تبار
#یک_آرزوی_برآورده_شده... ♡
به نام خالق هستی، سلام اسم من پریاست پریا مهدی تبار،
از اون روزی که به دیدار حضرت عشق امام خامنه ای دعوت شدم زندگی برام تغییر کرده.
من با دیدن اون مرد بزرگتر از بزرگ به جای میخ بودم وقتی آقا وارد مسجد شدند من در چهره ی پر مهرشون غرق شدم؛ بعد ازچند دقیقه ای با صدای شعار حیدر' حیدر گفتن جمعیت به خودم اومدم، من هم با اونها یک صدا شدم و شروع کردم به حیدر' حیدر گفتن.
بعد از کلی حیدر' حیدر گفتن و شعار دادن به زمین نشستیم و من دوباره در چهره ی اون مرد فرزانه فرورفتم و به آرامش در روی ایشون غرق شدم و با صدای سرود و هم خوانی جمعیت به جمعیت برگشتم، من در اون روز احساس بزرگترین و مهم ترین آدم دنیا را داشتم
((با اعتماد به نفس کامل)) قبل از ورود به مکان قلبم از شدت تپش در حال ایستادن بود و مثل ذرتی که در قابلمه درحال تبدیل شدن به پاپ کورن، بودم.
صفی که اونجا تشکیل شده بود انگار تمام صف های جهان تشکیل شده بود و خیلی خیلی طولانی و بلند بود یه یکی دوساعتی را در صف بودیم، ولی وقتی به لذت بعدش و دیدن حضرت عشق برام مهم نبود هیچ اهمیتی نداشت حتی اگر دو هفته در صف بودم برام مهم نبود. وقتی شعار هایی مانند حیدر حیدر؛ این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده و یا وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد... این ها به گوشم می خوردند حس عجیبی در من موج میزد که نمی دونم اسم این حس را چی بذارم؟!؟
عاشقی؛ دوست داشتن یا یا یا نمی دونم اصلا نمی دونم.!!! الان که این دلنوشته رو می نوسیم دلم می خواهد زمان به عقب برگردد و من دوباره این حس بهشتی رو تجربه کنم. شاید می تونم به جرعت بگم این اولین باری بود که من این حس را تجربه می کردم و برای خودم بسیار بسیار عجیب بود. من وقتی به خانه برگشتم همه درباره حس و حال اونجا و یا حال حضرت از من می پرسیدند و من می گفتم آن را به دو چیز توصیف کنم:
یک آرزوی براورده شده
یک رویای غیر قابل باور
که به واقعیت پیوسته.
(امید وارم دوباره این حس
زیبا رو باهم بچشیم)
#حریفت_منم
#روایت_دیدار_رهبری
#گروه_جهادی_حضرت_رقیه
#دخترانمقاومتبهشت
#کهگیلویهوبویراحمد
ایتا/روایت/سایت📡