«دلنوشته دختر قشنگمون از مازندران ازدیداررهبری»
✍پریا مهدی تبار
#یک_آرزوی_برآورده_شده... ♡
به نام خالق هستی، سلام اسم من پریاست پریا مهدی تبار،
از اون روزی که به دیدار حضرت عشق امام خامنه ای دعوت شدم زندگی برام تغییر کرده.
من با دیدن اون مرد بزرگتر از بزرگ به جای میخ بودم وقتی آقا وارد مسجد شدند من در چهره ی پر مهرشون غرق شدم؛ بعد ازچند دقیقه ای با صدای شعار حیدر' حیدر گفتن جمعیت به خودم اومدم، من هم با اونها یک صدا شدم و شروع کردم به حیدر' حیدر گفتن.
بعد از کلی حیدر' حیدر گفتن و شعار دادن به زمین نشستیم و من دوباره در چهره ی اون مرد فرزانه فرورفتم و به آرامش در روی ایشون غرق شدم و با صدای سرود و هم خوانی جمعیت به جمعیت برگشتم، من در اون روز احساس بزرگترین و مهم ترین آدم دنیا را داشتم
((با اعتماد به نفس کامل)) قبل از ورود به مکان قلبم از شدت تپش در حال ایستادن بود و مثل ذرتی که در قابلمه درحال تبدیل شدن به پاپ کورن، بودم.
صفی که اونجا تشکیل شده بود انگار تمام صف های جهان تشکیل شده بود و خیلی خیلی طولانی و بلند بود یه یکی دوساعتی را در صف بودیم، ولی وقتی به لذت بعدش و دیدن حضرت عشق برام مهم نبود هیچ اهمیتی نداشت حتی اگر دو هفته در صف بودم برام مهم نبود. وقتی شعار هایی مانند حیدر حیدر؛ این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده و یا وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد... این ها به گوشم می خوردند حس عجیبی در من موج میزد که نمی دونم اسم این حس را چی بذارم؟!؟
عاشقی؛ دوست داشتن یا یا یا نمی دونم اصلا نمی دونم.!!! الان که این دلنوشته رو می نوسیم دلم می خواهد زمان به عقب برگردد و من دوباره این حس بهشتی رو تجربه کنم. شاید می تونم به جرعت بگم این اولین باری بود که من این حس را تجربه می کردم و برای خودم بسیار بسیار عجیب بود. من وقتی به خانه برگشتم همه درباره حس و حال اونجا و یا حال حضرت از من می پرسیدند و من می گفتم آن را به دو چیز توصیف کنم:
یک آرزوی براورده شده
یک رویای غیر قابل باور
که به واقعیت پیوسته.
(امید وارم دوباره این حس
زیبا رو باهم بچشیم)
#حریفت_منم
#روایت_دیدار_رهبری
#گروه_جهادی_حضرت_رقیه
#دخترانمقاومتبهشت
#کهگیلویهوبویراحمد
ایتا/روایت/سایت📡