🖌سر سفره انقلاب
سال ۹۴
۱۲ فروردین
اردو داشتیم.
بیشتر از صدتا دختر نوجوان رو از تهران
برده بودیم مشهد. خیلی دلمون میخواست چندتا دونه غذا حضرتی بهمون بدن، بریزیم تو غذای اردو برا تبرک تا دل بچهها با امامرضا گره بخوره.
با یکی از دوستان دونفری، چندجا از حرم رفتیم، پرسیدیم. گفتن دست ما نیست قرعهکشی، فیشها اتفاقی به زائرها داده میشه و خلاصه ناامید شدیم و با شرمندگی برگشتیم اردو.
روزهای آخر اردو بود، از حرم که برگشتم
دیدم همه گریه میکنند، دوتا خادم از حرم اومده بودن ۱۲۰ تا فیش به بچهها داده بودند و همه وعده ناهار ۱۲ فروردین مهمان حضرت شدیم.
یادم فیشها رو چیده بودیم کف حسینیه و باهاش اسم امامرضا رو نوشته بودیم و دورش نشسته بودیم و گریه میکردیم.
غذای روز ۱۲ فروردین هم ویژه بود
چون روز جمهوریاسلامی بود
خادمها هم سنگتمام گذاشته بودند.
شیرینی روز جمهوریاسلامی برای ما با طعم
سر سفره امامرضا نشستن یکی شد.
از غذاخوری طبقه دوم صحن انقلاب که پایین اومدیم از پنجره گنبد مشخص بود، دونه دونه ایستادیم و سر سفره انقلابی که امامرضا محور اون بود و هست، عکس گرفتیم.
اینم روزی ما از سر سفره انقلاب❤️
به قلم خانم قاسمپور
#روز_نوشت
🆔 @beheshtesamen
نوجوان بودم. مادر و پدرم چه کار خیری کرده بودند نمیدانم، فقط خبر دارم که از یک جایی به بعد معنی زندگی برای من تغییر کرد.
خانمی که روسریاش را با سوزن صورتی مرواریددار میبست، توی شهر ما هیئت دانشآموزی زده بود و ما را با اسم هیئت و اردو و باشگاه ورزشی دور هم جمع کرده بود.
نمیدانم چه اکسیری در جان ما ریخته بود که
ما هر روز هفته را به عشق جمعه میدویدیم و نامش را خادمی میگذاشتیم.
آن سالها هم مثل امروز هیچ کس جز خدا پشت ما نبود.
جا نداشتیم
پول نداشتیم
حتی بعضی وقتها
کسانی سنگ جلوی راهمان میشدند.
ولی خسته نمیشدیم.
بدون استثنا آخر همهی هیئتهای ما به دعا برای زمینهسازی ظهور ختم میشد.
همه دست بالا میبردیم و دعا میکردیم:
خدایا ما را زمین ساز ظهور حضرت حجت قرار بده
و همه سفت و محکم آمین میگفتیم.
ما ظهور را آن روزها نزدیک تر از نزدیک میدیدیم.
نزدیک تر از تاریخ تولد خودمان.
نزدیکتر از اتفاقهای رایج خانوادگی. عروسی، مهمانی و...
ما خیال میکردیم اگر این هفته ظهور به اجابت نرسیده چون ما خوب خادمی نکردیم چون ما خوب یاریگر او که باید بیاید نبودهایم.
توی هیئتهای هفتگی و جلسات خادمین برای این درد گریه میکردیم که ظهورت معطل آدم شدن ماست...
آن روزها توی واحد نشریه با اسم مستعار «منتظر» مینوشتم و یادم هست هر جمعه غروب دلم میگرفت.
برعکس این روزها که یادم نیست آخرین بار، کی با حضرت درد و دل کردم.
یادش بخیر محرمها کوچه باز میکردیم
سربند سرخ یاحسین روی دست میبستیم و میخوانیم:
سربندها رو بستیم آره
میاریمت آقاجون
ایشالا تو همین شبا
میبینیم ت آقاجون
ارباب من کجایی
مُردم از این جدایی
هرشب تاسوعا یقین داشتیم که به هیئت ما هم سری زده و گاهی حتی بچهها دنبال نشانههای آمدنش میگشتند.
آن روزها امام زمان آمده بود در بطن تمام اردوهای ما، در بطن درس خواندن، انتخاب همسر، انتخاب رشته و...
آن روزها سرودی داشتیم که باهم گوشهی صحن جامع امام رضا یا گوشه مسجد جمکران زمزمه میکردیم.
توی کاغذهای سیاه و سفید دستنویس کپی شده بود و روی پاهایمان میزدیم و میخواندیم، من همیشه به این بند که میرسیدم بغض میکردم و از ادامه دادن سرود دست میکشیدم:
یا حجه الله جونیم میدم من برات غربت نبینی
دردت به جونم مگه من مُردهام تو گوشهی صحرا نشینی
ما با روایت آن پنجاه نفری که در سپاه ۳۱۳ نفر امام زمان از خانمها هستند بارها توی اردوهای علمی پرواز کردیم و روزها خودمان را جای آن پنجاه خانم تصور کردیم.
توی هیئت که جارو میزدیم به امید جارو زدن خانه امام زمان بود.
کفش که جفت میکردیم به امید جفت کردن کفش امام زمان بود.
غذا که میپختیم به امید پختن غذا برای امام زمان بود.
این روزها هم باید باز همان حال و هوا
همان اعتقاد ریشهدار را حفظ کنیم.
دلم میخواست کمی با شما حرف بزنم
کمی درد و دل کنم.
دلم میخواست مثل همان سالها
بازهم فقط برای زمینهسازی ظهور کار کنیم.
دلم میخواست هربار که با مشکلات
بیپولی کانونهای دانشآموزی
بیتوجهی مسئولین فرهنگی شهر به دغدغههای نابمان و هزاران مشکل ریز و درشت که جلوی پای ما دختران فعال فرهنگی قرار دارد، برخورد میکنیم: بازهم لبخند بزنیم و خستگی را خستهتر کنیم مثل همهی این سالهایی که باهم بزرگ شدیم.
ما که سالهاست شروع کردیم
نباید در این روزهایی که صدای
قدمهای دوست
از کوچه پس کوچههای غزه،
فلسطین و یمن میآید
در این آخرین لحظههایی که جهان
آماده شنیدن صدای آمدن موعود است
ما که السابقون ماجرا بودیم نباید جا بزنیم.
شاید سنگرهای جنگیدنما فرق کرده
یکی با سنگر مادری
یکی با سنگر رسانه
یکی با سنگری کانون دانشآموزی
یکی با سنگر قلم
ما ایرانیها پرچم زمینهسازی ظهور را بلند کردهایم و تا پرچم را روی قله نرسانیم نباید از خستگی حرف بزنیم.
فرمانده که همین چندی قبل، نوید داده تا به قله رسیدن یک یاحسین دیگر باقی مانده، جالب بود چند روز پیش پسرک دستفروشی اصرار اصرار که فالی از حافظ بخرم و خریدم این آمد:
آن سفر کرده که صد قافله دل همه ره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
اگر ما بخواهیم
ظهور نزدیک است
ایمان دارم
به وعدههای خدا
#روز_نوشت
#امام_زمان
🆔 @bibliophil
نوجوان بودم که آیتالله بهجت از دنیا رفت. آن سالها عکس آیتالله روی دیوار اتاق ما بود و خواهرم ارادت ویژهای به او داشت. داستانهای آیتالله بهجت و نمازهایش، ارادت بینظیرش به امامزمان بر سر زبانها افتاده بود.
خبر رحلت آیتالله بهجت که آمد، ناامید شدم. مگر نگفته بود پیرمردها هم ظهور را میبینند. پس خودش چرا نماند و رفت.
چند وقتی این داستان توی ذهنم بود که حتما ظهور عقب افتاده و آقای بهجت که مرگ اختیاری داشته، رفتن از سال پر فتنه ۸۸ را ترجیح داده به ماندن. چه سال سختی بود، سال فتنه.
سالها بعد کتاب حضرت حجت را خواندم و فهمیدم که این جمله را به اشتباه به آیتالله بهجت نسبت دادند و اصلا ماجرا اینطور نبود. میتوانید به کتاب مراجعه کنید و بخوانید. حرف من اینجا چیز دیگریست.
امروز که خبر شهادت شهید سیدحسن نصرالله رسید، عدهای مثل آن روزهای من ناامید شدند. پس پیروزی قدس چه میشود؟! پس علاقهای که سید حسن گفته بود به نماز خواندن در قدس چرا به نتیجه نرسید؟! نکند باز ظهور به خاطر کمکاری ما عقب افتاده! تقصیر این و آن است.
وقتی پیام آقا را خواندم دیدم ذرهای روح ناامیدی در پیام آقا نیست. در این مسیر رسیدن تا قله هر سربازی پرچم را تا گذری بالا میبرد و بعد راه را به شاگردان مکتب خود میسپارد و به اتاق فرماندهای در ملکوتاعلی پرواز میکند.
آقا از مکتب شهید نصرالله گفتند. شهید نصرالله همان طور که شهید سلیمانی صاحب مکتب بود، مکتبی دارد که با شهادتش جاری ست و مثل چشمهای زلال میجوشد. خون شهید سیدحسن بر زمین نخواهد ماند همانطور که خون شهید عباس موسوی...
ناامیدی بیمعناست...
بغضهای توی گلوی ما، انگیزه جهاد ماست.
امروز همهی ما به جهاد خوانده شدیم.
هر کدام باید خودمان را برای رسیدن به قله آماده کنیم. سربازان امامزمان قلبهایی از فولاد دارند که با ارتباط با قرآن و اهلبیت آن را آبدیده کردهاند. چرا اسم من و شما ترس به دل دشمن نیندازد؟! جهاد ما کجاست؟!
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#پیروزیم
#روز_نوشت
🆔 @bibliophil